توی پاریو (2) دشتی بینهایت؛ دشتی که وقتی بچه بودم، جای همیشگی من بود. میدویدم؛ یک نفس تا به آخر ولی هیچوقت به آخر نمیرسیدم.
اینکه حالا بعد از چند سال آمده بودم آبادی خودمان، برایم حس عجیبی داشت؛ چیزی مثل گیرکردن بین زمین و آسمان. هیچ کسی از آمدن من اطلاع نداشت. یکهو زده بود به سرم. یک چیزی مرا میکشاند آنجا؛ چیزی که نمیدانستم چیست.
پایین ده یک درخت «کُنار» بود، بعد جادهای رو به بالا. مثل عصای حضرت موسی میپیچید دور کوه تا به ده میرسید. سمت راست، آن بالا، قلعه کاک سرمست بود. خیلی وقت میشد - شاید چهل یا پنجاه سال - که دیگر کسی آنجا نبود؛ قلعهای متروک؛ قلعهای که روزی آوازهای داشت.
پدرم گفته بود: یکوقت اونجا نرید؛ روح داره؛ خیلی آدم اونجا کشته شدهن؛ هیچ وقت اونجا نرید؛ هیچ وقت.
برادرم آدم کلهشقی بود. به همدیگر قول دادیم برویم توی قلعه. یک روز بعدازظهر راه افتادیم. جلوی در قلعه که رسیدیم، هنوز چیزی برای ترس وجود نداشت. از آن بالا میتوانستیم کل آبادی را ببینیم. خانه ما یک نقطه کوچک خاکستری بود. یک در کوچک، روبهرویمان بود. یک قوس دالبُر داشت با اسلیمیهای ساده و ناشیانه که توی هم تنیده بود. رفتیم داخل. اینجا و آنجا نوری از درزها و شکاف پنجرهها تابیده بود و داخل را روشن میکرد. گوشه سمت چپ، پلههای سفید چرکینی بود که به سمت بالا میرفت. گوشه و کنار، چند جمجمه بز و چند تکه استخوان ساق پا بود. ترسیدم. یک قدم به عقب برداشتم. برادرم گفت: چیزی نیست؛ استخوان ورزا و بزه؛ بریم بالا.
گفتم: من میترسم؛ خیلی ساکته.
برادرم گفت: خب معلومه؛ کسی اینجا نیست. بیا بریم.
دست مرا کشید و راه افتادیم. خودش جلوجلو میرفت؛ دو پله یکی. با احتیاط پشت سرش راه افتادم. پلهها تمامی نداشتند. آنقدر پیچ و قوس داشت که سرم گیج میرفت. تاریک میشد و دوباره روشن. دوباره از روشنی به تاریکی، از تاریکی به روشنی و پله و پله و پله سفید، خاکستری، تاریک، روشن. من یک لحظه ایستادم نفس تازه کنم. دلهره تمام وجودم را پر کرده بود. گفتم: دیگه بسه؛ نمیتونیم برگردیم.
برادرم ایستاد و از بالا به من نگاه کرد. نصف صورتش تاریک و نصف دیگر روشن بود. چهرهاش یک جوری بود که میترسیدم. گفت: دیگه چیزی نمونده. نمیدونی اون بالا چه کیفی داره. از همین راهی که اومدیم، برمیگردیم. اینقده حرف نزن، فقط بیا، هیچی نمیشه.
از پدرم بارها شنیده بودم. وقتی قرار بود آبادی را غارت کنند، باید از گذر زیر قلعه میگذشتند. زن و مرد جمع میشدند توی قلعه. مردها تفنگ دست میگرفتند.
از دریچههای بالا نشانه میرفتند سمت پایین. خیلیها کشته میشدند. بوی خون و باروت همه جا را میگرفت. گاهی اوقات آذوقه تمام میشد و درگیری تمام نمیشد. آنوقت مردان از قلعه بیرون میزدند و یورش میبردند. هر کس هر طور که میتوانست با تمام قدرتش مبارزه میکرد. توی هر سراشیبی، دو نفر به هم گلاویز میشدند. آنوقت زنها تپه را دور میزدند و میرفتند توی آبادی و هر چه که میتوانستند با خود میآوردند. گریه بچهها توی قلعه تمامی نداشت. وقتی برمیگشتند، خیلی از زنها بیشوهر بودند. صدای گریه زنها و بچهها قاطی میشد.
چیزی به بالا نمانده بود. من صدایی شنیدم. تنم یخ کرد. صدای همهمه میآمد؛ انگار صدای همان آدمهایی که آنجا کشته شده بودند. روحهای سرگردان مردان و زنان خشمگین که به حریمشان پا گذاشته بودیم. هنوز به آخر نرسیده بودیم که یک دسته خفاش با سرعت به طرفمان آمدند. برادرم فریاد کشید و برگشت. من خشکم زده بود. چند تا خفاش خوردند به صورتم که زهرهام ترکید. برادرم به من خورد. با هم افتادیم و چند پله پایینتر خودمان را کنترل کردیم. صبر نکردیم. از دستم خون میآمد. با تمام سرعت به سمت پایین دویدیم. صدای گریه من و برادرم با همهمه باد قاطی شده بود.
رسیدم جلو در خانه خان؛ همان بود که بود. اما پیرپیر، رنگباخته و غمگین بود. سکوت عجیبی بود. هیچ صدایی نمیآمد به جز زمزمه آرام و دور همان بچههایی که داشتند توی پاریو گرنابازی میکردند.
چند سال بود؛ ده یا بیست سال. برادرم مرا در آغوش گرفت اما یخ بودیم. هر دوتامان یخ بودیم. سنگین دستم را فشرد. فکر نمیکردم آنقدر پیر شده باشد. هیچ حرفی نزدیم. نتوانستم حتی یک کلمه هم بگویم. بغض گلویم را میفشرد. فقط میدانم پشت سرش راه افتادم. قدمهایش محکم بود. رفتیم سمت بالای آبادی.
چند بوته خار روی زمین غلت میزدند و با باد به سمت افق میرفتند. قبرها یکییکی کنار هم نشسته بودند؛ اول پدرم بود، بعد مادر و خواهر بزرگم. وقتی دست کشیدم روی خاک، سرد بود. برادرم چندک زده و سرش را میان دو دستش میفشرد. شانههایش میلرزید. از دور، قلعه پیدا بود؛ یک نقطه خاکستری که داشت در غروب هضم میشد.
پینوشت:
1 - کمربندبازی هم میگویند اما در لهجه لری بویراحمدی، گرنابازی رایج است.
2 - پاریو در لهجه لری بویراحمدی به دشت فراخ یا دشتی که در آن برنج کشت میکنند گفته میشود.