«این یک گورخر است!»؛ چرا عکاس باید چنین اسمی را برای عکسش انتخاب کند؟ مگر من و تو نمیبینیم که این یک گورخر است؟ واقعیت این است که در نگاه اول ما فقط مجموعهای از خطهای سیاه و سفید را میبینیم که در کنار هم قرار گرفتهاند و موضوع عکس را تشخیص نمیدهیم، اما بعد از مدتی نگاه کردن به این خطها، متوجه میشویم نظم خاصی بین آنها برقرار است؛ نظمی که برای ما آشناست و انگار که قبلاً آن را جایی دیگر دیدهایم: در چهره و بدن گورخر.
به عکسهای دیگر این صفحه هم که نگاه میکنیم، در نگاه اول، خطها، شکلها و رنگهایی را میبینیم که در کنار هم چیده شدهاند و بعد موضوع آنها را تشخیص میدهیم، بعضیها را زودتر و بعضیها را دیرتر. در حقیقت باید بگویم که موضوع اصلی این عکسها همین خطها، شکلها و رنگها هستند، و این که چه ترکیبی را بهوجود آوردهاند. وقتی به آنها نگاه میکنیم، همین عنصرهای بصری و ترکیببندی بین آنهاست که روی ما تأثیر میگذارد و احساسهایی را در ما بهوجود میآورد.
این یک شیوه عکاسی است؛ این که از چیزها طوری عکس بگیریم که موضوع اصلی عکس ما نباشند، بلکه خطها، شکلها و رنگهای آنها و این که چهطور در کنار هم قرار گرفتهاند، موضوع اصلی ما را تشکیل بدهند. در این نوع عکاسی چیزی که مهم است، ترکیببندی بین این عنصرهای بصری است که تعادل داشته باشند و هیچ جزئی در آنها زیاد یا کم به نظر نیاید.
اینجا فقط خط دیده میشود و سطح و رنگ. تکرار شکل ها در این عکس نوعی ریتم یا ضرباهنگ بصری بهوجود میآورد. تغییر تدریجی فاصله خطها، «ریتم پیشرونده» ایجاد میکند.
خطهای ریز و موازی در این عکس نوعی «بافت» بصری بهوجود آوردهاند. یک بیضی و دو دایرهای که این خطها را قطع کردهاند نوعی تنوع بصری بهوجود آوردهاند. چون ذهن ما همیشه در پدیدههای ناآشنا، دنبال پدیدههای آشنا میگردد، به ما میگوید که شکلی شبیه به چهره در ترکیب این عکس دیده میشود.
در این عکس دو خط اصلی دیده میشوند که تقریباً منطبق بر قطرهای کادر هستند: یکی خط ساقه برگ و دیگری خطی که کناره برگ را از زمینه سیاه آن جدا میکند. این دوخط همدیگر را قطع و کادر را به چهار قسمت تقریباً مساوی تقسیم میکنند. اما این چهار قسمت مساوی به یک اندازه چشم ما را به خودشان جذب نمیکنند. چشم ما قسمتهای سبز را زودتر و بیشتر از قسمتهای سیاه میبیند؛ هم به این دلیل که رنگ سبز درخشندگی بیشتری دارد، هم به این دلیل که قسمتهای سبز پر از خطهایی هستند که تقریباً بهطور موازی و منظم تکرار شدهاند. این خطها خود به خود چشم ما را به دنبال خودشان میکشانند.
خطها تکرار میشوند و ریتم بصری بهوجود میآورند؛ در ضمن چشم ما را به دنبال خودشان از راست به چپ میکشانند؛ زمینه خاکستری تیره با شکل خاصش هم چشم ما را به دنبال خودش میکشد، اما این بار از چپ به راست. این دو کشش در عکس با همدیگر به تعادل میرسند. این عناصر بخش بزرگی از عکس را اشغال کرده اند، برای همین میتوانند شکل کوچک آشنایی را هم که در آن میبینیم - شکل یک انسان چتر به دست- با خود همراه و ما را وادار کنند آن را در این ترکیببندی به شکل نقطه ببینیم.
خط منحنی بزرگ طلایی، چشم ما را از بالای سمت راست به پایین سمت چپ میکشاند؛ تکرار این قوس و تغییر فاصله و اندازه آنها، چشم را از سمت راست کادر با یک حرکت منحنی به گوشه سمت چپ بالای عکس میکشاند؛ (میبینی چه حرکت لذتبخشی است؟) خطهای افقی آبیرنگ چشم ما را از سمت چپ کادر به همان جای اولش بر میگردانند. اینطوری تعادل بین نیروهای کششی عکس برقرار میشود.
و حالا باز هم به این عکس نگاه کن:
ترکیببندی آن قرینه است. اگر یک خط عمودی وسط عکس بکشیم و این خط را یک آینه فرض کنیم، میبینیم که یک طرف عکس می تواند تصویر طرف دیگر آن در آینه باشد. ترکیببندی قرینه یک ترکیببندی متعادل و محکم است و زیبایی خاص خودش را دارد