چنین کسی، زندگی و پول و خانه و خانواده را میخواهد چه کند؟ او همه چیزش را کنار میگذارد و به راه خدا میرود...» حاجحسین تیبا ـ کاسب قدیمی طیب ـ که دل کندن جوانان وابسته محل از جمله حمیدرضا از همه تعلقات زندگی و ذوبشدنشان در عشق به خدا را با چشم سر دیده و با چشم دل درک کرده، حالا بعد از 22 سال، در مقام شاهدی است که گواهی میدهد به اخلاص آن دریادلان. او در ادامه میگوید:
«ایمان و اخلاقنیک آنها بهترین وسیله برای معرفی و دفاع از اسلام بود اما جانشان را هم کف دست گرفتند و برای دفاع از دین به جبهه رفتند. آن جوانان آنقدر عاشق خدا بودند که برای شهادت، از هم سبقت میگرفتند...» در محله طیب، پای صحبت کسانی نشستیم که یک دنیا حرف و خاطره داشتند از شهید «حمیدرضا دادو»... «به دو چیز خیلی اهمیت میداد؛ نماز و درس.
نمازهای خالصانهاش را همسایهها در مسجد دیده بودند که میگفتند حاضر ند پشت سر آن جوان 19 ـ 18 ساله نماز بخوانند.» برادر برای تکمیل حرفهای کوتاه و گویا پدر پیشقدم میشود و میگوید: «نظم و انضباط، ویژگی بارز حمیدرضا از همان کودکیاش بود و همین خصلتش، مبنای تمام کارهایش بود. از مقید بودنش به حفظ احترام و پدر و مادر و بزرگترها و صله رحم گرفته تا کارهای درس و مدرسه.
مرخصی که میآمد، خودش را مقید میدانست به تکتک اقوام سر بزند. مراقب بود وقتی برای نماز جماعت به مسجد میرود، زودتر برگردد و بیشتر پیش مادر باشد تا روزها و شبهایی را که در جبهه و دور از مادر بود، جبران کند.» برادر که خود الگوی حمیدرضا در عرصه جبهه و جهاد بوده، در ادامه میگوید:
«از 16 ـ 15 سالگی پای ثابت مناطق جنگی شد. با وجود این، هیچ وقت درسش را فراموش نکرد. از بهترین دانشآموزان مدرسه دارالفنون در رشته تجربی بود. درسهایش را در منطقه میخواند و برای امتحانات به تهران برمیگشت. از همان اول به پزشکی علاقه داشت و با مهارت خوبی که در کمکهای اولیه کسب کرده بود، بهتر میتوانست در جبهه خدمت کند.
چهار سال از حضورش در جبههها میگذشت. من به حکم فرماندهی لشکر 27 محمد رسولالله¨ص برای مأموریت به تهران منتقل شده بودم. گفتم: «فاصله جبهه رفتنهایت را بیشتر کن تا بیشتر در خانه و کنار پدر و مادر باشی. در جوابم گفتم مگر ما دو تا برادر مسلمان نیستیم؟ گفتم: چرا. گفت مگر الان اسلام با کفر در حال جنگ نیست؟ گفتم: چرا. گفت: میشود در یک خانه، دو تا بچه مسلمان حضور داشته باشد در حالیکه اسلام در جنگ با کفر است؟
غافلگیر شده بودم. گفتم: نه. باید به کمک جبهه اسلام رفت. گفت: حرف من هم همین است. شما را اجازه نمیدهند بروی، اما من که بسیجیام و مشکلی برای رفتن ندارم... دیگر جای جواب برای من باقی نگذاشت...» پدر در تکمیل حرفهای برادر میگوید: «آن جوانها برای رفتن، منتظر حرف و اجازه هیچکس نبودند. آنها فقط گوش به فرمان امام بودند. همه فکر و ذکر و دغدغه آنها این بود که اجازه ندهند دشمن وارد خاک کشور شود.»
مادر، وعده دیدارمان در بهشت...
حمیدرضا جبهه بود که مادر دچار سکته مغزی شد. با دوستانی که در قرارگاه داشتم تماس گرفتم و گفتم حمید را به هر طریقی شده به تهران بفرستند. آخر پزشک معالج مادر آب پاکی را روی دستمان ریخته بود که مادر بیش از 6 ـ 5 روز دوام نمیآورد. دو روز بعد از تماس من، مادر به کما رفت. قبل از اینکه حمید را ببیند.
نگران بودم حمید با دیدن مادر در آن شرایط، چه عکسالعملی نشان میدهد. اما وقتی آمد، چنان با صبر و متانت بالای سر مادر رفت که مرا هم متعجب کرد. چند روز بیشتر طول نکشید که مادر پر کشید...
مراسم هفت مادر که تمام شد، ساکش را بست. گفتم: کجا؟ گفت: منطقه... گفت: دیگر مانعی برای پیوستن به گردان تخریب ندارم...» بغض، راه بر گلوی برادر میبندد. حالا نوبت اشک است که در مقابل کلمات خودنمایی کند. دقایقی در سکوت میگذرد تا برادر برایمان اینچنین از گردان تخریب بگوید:
«بچههای گردان تخریب با همه فرق داشتند. آن خطشکنان، اولین نفراتی بودند که به قلب دشمن میزدند و راه را برای دیگر نیروها باز میکردند. آنها خوب میدانستند وقتی میروند، دیگر هیچ برگشتی در کارشان نیست، به همین دلیل هم بچههای این گردان از نظر ایمان و عقیده، در سطح بالایی بودند.
حمید که دیگر میدانست مادر نیست تا دلنگرانش باشد، رفت تا با پیوستن به گردان تخریب، به خواسته همیشگیاش برسد.» برادر، دل از خاطرات مادر نمیکند و برای ادای دین به روح بلند او در ادامه میگوید: «مادر همیشه خود را مقید به حضور در مراسم شهدای محل میدانست. وقتی از مراسم برمیگشت، میپرسیدم: مراسم چه کسی رفته بودی؟ میگفت: نمیدانم، نمیشناختمش، شهید بود دیگر...
میگفت: میروم ببینم مادر شهید چه حال و هوایی دارد... یک روز به مادر گفتم: مادر، چه سری است که این همه من و حمید به جبهه میرویم، برعکس همه مادرها، نه اعتراض میکنی نه مخالفتی؟ در جوابم گفت: این همه بچههای مردم به جبهه میروند و شهید میشوند، شما هم مثل آنها. خدا اول نگهدار آنها باشد، بعد نگهدار شما...»
شاگرد اول دانشگاه شهادت
«حمید با همان درس خواندنهای نصفه و نیمه، در رشته علوم آزمایشگاهی دانشگاه کرمان پذیرفته شد. با علاقه در دانشگاه ثبتنام کرد ولی در فاصلهای که تا شروع کلاسها باقی بود، دوباره عازم منطقه شد. سید مجید، یکی از همرزمانش، میگفت: سه چهار روز قبل از شهادتش دیدم کنار سنگر نشسته و در فکر است.
گفتم: چی شده؟ چرا گرفتهای؟ یاد مادرت افتادهای؟ با بغض گفت: 2 ماه دیگر باید بروم سر کلاس دانشگاه. نمیدانم چطور اینجا را رها کنم و بروم...؟» برادر آهی میکشد و فصل پایانی داستان زندگی حمید را اینگونه روایت میکند:
«آن جدایی که حمید غصهدارش بود، هیچ وقت اتفاق نیفتاد. گردان تخریب برای مرحله دوم عملیات نصر 4 به قلب دشمن زدند. در حین مأموریت، یکی از اعضای گردان زخمی شد و در فاصله میان خط ما و دشمن زمینگیر شد. بعد از یک روز که او زیر آتش دشمن بود، حمید به همراه یک نفر دیگر به یاری او شتافتند. همین که حمید مشغول پانسمان زخمهای او شد، باران گلوله و خمپاره دشمن بر سر آنها باریدن گرفت و شهادت هر سه آنها هم عطش دشمن را برای گلولهباران سیراب نکرد به طوری که پیکر حمید و دو همرزمش، دو روز زیر آتش دشمن باقی ماند. ترکشی که به چشم راست حمید برخورد کرده و پس از شکستن جمجمهاش، از پشت سرش خارج شده بود، حکم قبولی او در دانشگاه شهادت را امضا کرد...»
مثل آنها پیدا نمیشود
«از نظر اخلاقی، حرف نداشت. پیش سلام بود؛ به هر کس میرسید، در سلام کردن پیشدستی میکرد. خیلی مردمدار بود و به همه احترام میگذاشت...» حاجحسین تیبا، از ساکنان قدیمی محل، در ادامه میگوید: «وقتی در مسجد محل ¨مسجد اباذر نماز خواندن حمید را میدیدم، احساس میکردم واقعاً دارد با خدا حرف میزند.
افسوس میخوردم که چرا من مثل آن جوان نیستم. دوستش شهید اصغر قائمی هم همینطور بود. آنها آنطور که با خدا راز و نیاز میکردند، معلوم بود آماده شهادتند...» حاج خانم مهرانگیز شریفینیا، از همسایگان قدیمی خانواده شهید، تا اسم حمیدرضا را میشنود، میگوید:
«پسر بااخلاقی بود. یا سرگم درسهایش بود، یا در مسجد و جبهه خدمت میکرد. از بس کم در کوچه و خیابان ظاهر میشد، خیلی از کسبه محل او را نمیشناختند. هیچ وقت از آن جوانها، بیاحترامی به پدر و مادر و درشتی به بزرگتر را نمیدیدم. مثل آنها دیگر پیدا نمیشود. خدا گلچین است و آنها بهترین بودند که انتخابشان کرد...»
همشهری محله - 15