پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۸ - ۱۵:۱۱
۰ نفر

مرتضی درخشان: حالم از ترافیک شهر به هم می‌خورد، پخش ماشین همین‌طور روی آهنگ ‹‹مستان سلامت می‌‌‌‌کنند›› سراج تکرار می‌‌‌‌شود و من هم به خیال خودم دارم برنامه گزارش فردا را هماهنگ می‌کنم

ترافیک و بوق و دود و هزار و یک هیاهوی شهری که دور و برمان را گرفته است، اینجا تهران است، درست روی چند درجه شمالی و فلان درجه شرقی.

دورمان را گرفته‌اند ماشین ها و یادمان رفته است که کمی بعد از اینکه این همه جا گرفتیم از مردم برای زندگی یک گله جا می‌‌‌‌گیریم برای مردن، فقط دورمان را شلوغ می‌‌‌‌کنیم و پخش ماشین هم هنوز روی همان آهنگ است:«مستان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند/ مستی زجامت می‌‌‌‌کنند مستان سلامت می‌کنند...» 

جایی به جز تهرانمان

هماهنگی گزارش از خود گزارش سخت‌تر بود، نهاد اداری است و بوروکراسی‌های مرسوم اداری، هرچند آخر هم با مساعدت مسئولین بنیاد وارد آسایشگاه جانبازان ثارالله شدیم.
آسایشگاه با نامش تجانس معنی‌داری دارد، سکوت حرف اول اینجاست و آرامش و آسایشی مثال زدنی برای ما که چند ساعتی میهمان میزبانانی هستیم ایستاده که در مقابل ما نشسته‌اند.

ساختمانی بزرگ و قدیمی در حوالی ولنجک که از نمای آجری و نقشه سنتی‌اش مشخص بود خانه باغی است به جا مانده از سالهای دور، با حیاطی بزرگ و استخری خالی در مقابل عمارت که البته امروز محتوا و محتویاتش با گذشته فرق کرده است؛ تفاوتی غیرقابل وصف.

ورود از خیابان به آسایشگاه مثل پریدن در آب بود، نه صدایی و نه هیاهویی، انگار اینجا از تهرانمان نیست، آرام با گل‌کاری‌های حاشیه متشکل از چندین نوع گل که آفتابگردان نمود بیشتری داشت. راهروهای پیچ در پیچ شیب‌دار برای عبور صندلی چرخ‌داردرهمه جا وجود داشت و خود صندلی‌چرخ‌دارکه انگار اینجا نقش کفش را برای عابرین بازی می‌‌‌‌کند، اینجا آسایشگاه جانبازان ثارالله است، آسایشگاه جانبازان قطع نخاعی.

کدام تکلیف؟!

ور استخر که می‌چرخیم یک نفر روی صندلی چرخ‌دارش آن طرف نشسته است و به ما نگاه نمی‌کند، با عینکی درشت و محاسنی خرمایی و لحجه‌ای صریح!

از سن و سال و علت مجروحیت و شهر محل تولد و عملیات و هرچه و هرچه که می‌پرسیم یک چیز می‌گوید:« چه فرقی می‌کند؟»چه فرقی می‌کند از کجا آمده وقتی اینجا مقابل ما رو به حیاط آسایشگاه بر روی صندلی چرخ‌دار نشسته است و به استخر خالی نگاه می‌کند؟ چه فرقی می‌‌‌‌کند وقتی اینقدر دوربین دیده است که حالش از دوربین عکاسی ما با لنز واید کوچک به هم می‌‌‌‌خورد؟

از بی‌توجهی می‌گوید، از تکلیف می‌گوییم، جمله‌ای آشنا می‌‌‌‌گوید:« کلاهمان را قاضی کنیم، این تکلیف ما، تکلیف شما هم این است؟» تکلیف ما و شما که از هم سوا شد ما می‌مانیم و تکلیف ادا نشده‌ای و شما و تکلیف ادا شده‌ای که وای اگر ادا نشده بود!

« کلی خرجت کرده‌اند که اینجا آمده‌ای، کدام تکلیف؟» گفت‌وگو کردیم، خندید و نخندیدیم، تعریف کرد و بغض کردیم و آخرش هم دوباره یک جمله تکراری تحویلمان داد:« چه فرقی می‌کند؟»

هوا کم‌کم گرگ و میش می‌شود، از دورتر صدای مناجات می‌آید و عدم وضوحش برای ما به زمزمه‌ای می‌ماند، زمزمه‌ای که درست مثل همان آهنگ تکراری پخش ماشین است:« غوغای روحانی نگر، سیلاب طوفانی نگر، خورشید ربانی نگر، مستان سلامت میکنند...»

خدا را شکر

روی پله‌های دایره‌ای پر است از عکس شهیدانی که ساکن همین آسایشگاه بوده‌اند، مثل یادواره زندانی‌هایی که تازه از بند آزاد شده‌اند. راهروهای نیمه تاریک آسایشگاه ثارالله پر است از صندلی چرخ‌دار، اولش برای شوخی سوار می‌‌‌‌شویم و وقتی کمی از روی صندلی به بیرون از پنجره و شیب تند پله‌ها نگاه می‌کنیم می‌بینیم شوخی بردار نیست یک عمر روی صندلی بمانی و زندگی کنی!

دلمان عجیب گرفته است و روی صندلی چرخ‌دار به پنجره نگاه می‌‌‌‌کنیم تا ‹‹فتاح حاتمی›› با صندلی چرخ‌دارش از کنار ما عبور می‌کند و به ما می‌خندد. کاری که انگار یادمان رفته است.دنبال حاج فتاح داستانمان می‌رویم برای او هم هیچ چیز فرقی نمی کند اما یخ فتاح زودتر می‌‌‌‌شکند، اهل بستان است و اهل شوخی، اسم و شهرت و روزنامه و همه چیز را می‌‌‌‌پرسد و کلی با ما خودمانی می‌شود.

از وضعیت راضی است یا نه بماند، اما خوشرویی‌اش ما را به ادامه صحبت می‌کشاند:« من همیشه اینجا نیستم و فقط برای درمان می‌‌‌‌آیم، خوب است، نه که عالی باشد اما بد هم نیست.»

خیلی راضی به نظر نمی‌رسید اما یک حرف از لبش جدا نمی شد:« خدا را شکر!»
با صندلی چرخ‌دارش چرخید و با صدای اذان برای وضو رفت، صدای اذان می‌‌‌‌آمد و در میان صدای اذان انگار کسی داشت زمزمه می‌‌‌‌کرد:« افسون مرا گوید کسی، توبه زمن جوید کسی، بی پا چو من پوید کسی، مستان سلامت میکنند...»

حاج احمد را در خواب دیدم

به حیاط ساختمان بازگشتیم و از کنار استخر به سراغ اتاق هفت رفتیم، اتاق هفت که تنها یک نفر در آن بود که شاید نامش از دیگران آشنا‌تر به نظر می‌رسید، نامی که شاید پارادوکسی به نظر می‌‌‌‌رسید در نگاه اول:«جانباز سلامت!»

جانباز سلامت که انگار نامی نداشت و بالای در اتاقش نوشته بود «کلبه عاشق همت!»کلبه عاشق همت با عکس‌های شهید همت و رهبر معظم‌انقلاب و عکس‌های بسیاری از شهیدان، کاغذ دیواری شده و شهید زنده‌ای که مقابلم  نشسته بود با دفتری که هرچه می‌خواستیم بگوییم رویش می‌‌‌‌نوشتیم تا گوش‌های ناتوان و چشم‌های کم‌سویش را به چالش لب خوانی نکشیم.

از مجروحیت در سال 61 و گفت‌وگو با فرمانده سابق سپاه و آشنایی‌اش با شهید همت گفت تا هواداری فوتبال. از فرزندان شهیدی که از بی‌توجهی حالا سردرگم شده اند و از حاج احمد متوسلیان:« حاج احمد هنوز زنده است، چرا آزادش نمی‌کنند؟ چرا دنبالش نمی‌روند؟ حاج احمد معلم همت بود، اگر بود گوش خیلی‌ها را می‌کشید، اگر بود وضعمان این نبود. حاج احمد به خوابم آمد، حاج احمد زنده است...»

کلبه عاشق همت پر بود از عکس و اشعاری که به دیوار زده بود، با شعری که بیش از هر چیزی چشممان را به سوی خود می‌کشید، درست بالای عکس شهید کاظمی با محاسن خاکی‌اش:

ای آب ندیده‌ها و آبی شده‌ها/بی‌جبهه و جنگ، انقلابی شده‌ها/مدیون شب حمله جانبازانید/ای بر سر سفره آفتابی شده‌ها/

حرف ما تمام شد و برای رفع مزاحمت از حنجره‌ خسته خداحافظی کردیم، تا جمع و جور کنیم و برویم، نشسته قامت بست و شروع کرد به عشا خواندن، عشا با صدای بلند که وقتی از حنجره خسته و فرسوده اش بیرون می‌‌‌‌آمد به زمزمه‌ای شبیه بود که برای ما نوستالژی صدای زمزمه قدیمی‌تر را داشت:«‌ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار ازو، من کس نمیدانم جز او، مستان سلامت میکنند...»

جانباز فروشی نیست!

به ساختمان بازگشتیم تا با جانبازان نقاشی که حالا با صدای اذان از خواب بیدار شده بودند گپی خودمانی بزنیم، ملک زاده نشسته بود و فیزیوتراپ داشت پایش را ماساژ می‌داد و کمی آن‌طرف‌تر، حسین نشسته قامت بسته بود.با خوش‌رویی چیزهایی می‌گفت که انگار کسی داشت گلویت را فشار می‌داد:« از نیازمندی‌ها آمدید؟ می‌‌‌‌خواهید جانبازان را قیمت بزنید؟ فروشی نیست.»

من بغض کرده بودم و عکاس گریه می‌کرد و برای این‌که دستش رو نشود بیخودی دوربین را پرده چشمانش کرده بود و از تابلوهای نقاشی عکس می‌‌‌‌گرفت:« آمدید یک مجسمه بی حرکت ببینید؟ خوش آمدید!»

خودش فهمید که چقدر فضای اتاق سنگین شده است:« نشریه شما کجا توزیع می‌‌‌‌شود؟ نماز جمعه؟ ما که هر هفته نمی‌رویم، اگر کسی باشد و محبت کند و ما را ببرد خوب است، اما... تعریف کنید جوان‌ها، چه خبر از بیرون؟»

اگر لب باز می‌کردیم گریه بود که می‌‌‌‌آمد. حسین سلام داد و به ما سلام کرد:« بچه‌های این اتاق همه نقاشی می‌کنند، با مربی نقاشی‌ای که البته جانباز نیست، می‌آید هفته‌ای سه روز بهانه فوت اقوام را می‌آورد و غیبش می‌زند، می‌‌‌‌آید و یاد می‌‌‌‌‌گیرد و می‌‌‌‌رود! خدا خیر بدهد این آقای فیزیوتراپ را که اینقدر به فکر ماست و معطل می‌شود...»

 آخرین حرف این بود که روزنامه را برای آنها هم ببریم، گفتیم به روی دو چشم، گفت:« می‌روید و یاعلی، اگر بگویید نمی‌آوریم ما دلمان را خوش نمی‌کنیم و اگر آوردید ذوق می‌کنیم، ولی می‌گویید می‌آورید و نمی‌آورید، اینطور چشم به راه می‌مانیم.»

اینقدر منتظر مانده بود که وعده کوچک ما هم برایش باورکردنی نبود بعد از خداحافظی و هنگام خروج این بار ما زمزمه می‌کردیم:«‌ای ابر خوش‌باران بیا، وی مستی یاران بیا، وی شاه طراران بیا، مستان سلامت میکنند...»

همشهری جمعه

کد خبر 92357

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز