چشمهایت را میبندی و تصمیم میگیری به جای فکر کردن به رؤیای منطقهای بدون ترافیک، کمی بخوابی. اتوبوس در ایستگاه توقف میکند. راننده پیاده میشود و به سوی دکه روزنامهفروشی آن سوی خیابان میرود اما نه با عجله که درنهایت آرامش. باز چشمهایت را میبندی.
زمان توقف اتوبوس در ایستگاه طولانی میشود. کنجکاو میشوی. نگاه میکنی. راننده را میبینی که با سیگاری گوشه لبش در حال بگو و بخند با روزنامهفروش است. کمکم زمزمههای اعتراض مسافران تبدیل به فریاد میشود. کسی جلو میرود و دستش را روی بوق اتوبوس میگذارد و دیگر فراموش میکند که باید دستش را بردارد. صدای ممتد بوق حالا از انتظار طولانی مدت در ایستگاه بیشتر عذابت میدهد. راننده میآید و اتوبوس حرکت میکند.
سکانس دوم
چشمهایت را دوباره میبندی تا کمی اعصابت راحت شود، ولی انگار چشمها که بسته باشند صداها را بهتر میشنوی. صدای بوق ماشینها عذابت میدهند. سعی میکنی اصوات داخل اتوبوس را بشنوی. زنگ تلفنهای همراه مسافران کلکسیونی از ملودیهای متفاوت را در اتوبوس بوجود آوردهاند.
از ملودیهای بازاری گرفته تا سمفونیهای 1 تا 9 بتهوون مرحوم. این ارکستر را به ارکستر بوق ماشینها ترجیح میدهی. اما ناگهان یکی ازاین ملودیها به مکالمهای نزدیک به فریاد ختم میشود. آنقدر بلند حرف میزند که راننده هم معترض میشود. از همه جالبتر اینکه درست پشتسر تو نشسته است. به ایستگاه میرسی و پیاده میشوی.
سکانس سوم
نفس عمیقی میکشی. تمرکز میکنی و به سوی دفتر همشهری محله راه میافتی. خیابان پر است از کامیونهایی که در 2 سوی آن برای ورود به یک کارخانه توقف کردهاند. همه با موتورهای روشن.
حسابی گاز میدهند و حجم زیادی از دود را وارد ریهات میکنند. اینها چرا دیگر بوق میزنند. به این مجموعه صدای فریاد دستفروشان بلندگو در دست هم اضافه میشود. سکانس چهارم پشت میز کارت نشستهای و میخواهی سر مقاله بنویسی. تنها چیزی که به ذهنت میرسد یکی از گرههای کور کلاف سردرگم شهر و محله ماست؛ آلودگی صوتی.
همشهری محله - 18