چهارشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۸ - ۱۷:۰۱
۰ نفر

دنیای متفاوتی را تجربه می‌کنند. متفاوت‌تر از آنچه من و تو تصور کنیم

تقریباً هر روز می‌بینمشان. کنارمان زندگی می‌کنند، نفس می‌کشند، راه می‌روند ولی انگار نمی‌بینیمشان. درست مثل آنها که ما را نمی‌بینند، در نوشتار بین ما و آنها فقط در حرف «نون» و «الف» فاصله است و در واقعیت فاصله‌ای به اندازه چندین کیلومتر.  بیست و سومین روز از مهرماه، روز آنها بود.

روزی که از 365 روز سال به آنها اختصاص یافته، «روز نابینایان» و ما به حرمت عصای سفید آنها، سراغ یک نفر از جمع آنها رفته‌ایم. مردی که اپراتور شهرداری منطقه 21 است و صدایش برای همکاران ساختمان شهرداری و اداره‌های تابعه آشناست. 

پرده اول، داخلی، ظهر یک روز کاری

اتاق‌های طبقه اول شهرداری منطقه 21، شماره ندارد و به نام خدماتی که ارائه می‌کنند نامگذاری شده. اتاق آخر در راهرو طبقه اول را تلفنخانه نامیده‌‌اند. با تلنگری که به در نواخته می‌شود به طرف صدا برمی‌گردد و می‌ایستد و من خجالت می‌کشم. خودم را که معرفی می‌کنم، کمی مکث می‌کند.

انگار به یاد می‌آورد که همین دیروز قرار مصاحبه را گذاشته، آرام می‌نشیند و با آهی بلند شروع می‌کند: «دنیای عجیبی داریم. دنیایی که باور کردنش زمان می‌برد. یک سال، دو سال، چند سال. بخصوص برای من که در سن  18ـ17 سالگی نابینا شدم.»  «داود یاری» با بیان این جملات اضافه می‌کند:

«نابینا نبودم. خورشید و ماه و درختان را دیده بودم. مادرم، پدرم و خانواده‌‌ام را می‌دیدم تا اینکه به تدریج بینایی‌ام را از دست دادم.»‌ نام بیماری او RP است. این بیماری یک بیماری غیرشایع چشمی است که در آن سلول‌های استوانه‌ای شبکیه با سلول‌های مخروطی‌شکل درگیر می‌شوند و پیرچشمی و شب‌کوری را به دنبال می‌آورد.

یاری اضافه می‌کند: «درسم را در ایام بینایی خواندم. سال چهارم دبیرستان، درست سر امتحانات نهایی، سؤالات را ندیدم. خجالتی بودنم باعث شد به مسئولان مدرسه چیزی نگویم و مردود شدم. به همین سادگی...»  تصورش هم کمی سخت است. می‌توانید یک لحظه چشمانتان را ببندید و پسری را تصور کنید که تا چندی پیش می‌دیده و حالا نمی‌بیند.

می‌توانید مشکلات و کمبودهای شهر کوچکی‌ مثل میانه را هم به آن اضافه کنید. آیا می‌توانید پسری را مجسم کنید که چند سال در تنهایی و انزوا در خود فرو می‌رود و حتی به زحمت حرف می‌زند؟ تصورش هم سخت است. زمانی را تصور کنید که پزشک متخصص بیمارستان فارابی می‌گوید کاری از دست کسی برنمی‌آید. اپراتور و مسئول تلفنخانه شهرداری می‌گوید:

«خیلی سخت بود. روحیه‌ام را از دست داده بودم. ساعت‌ها در تنهایی می‌نشستم و به سرنوشت تاریک و مبهم خود فکر می‌کردم و اگر در شهرستان می‌ماندیم، مطمئناً تا امروز زنده نبودم.» 

همه کسانی که به گردن ما حق دارند

«زنده‌یاد نیما یوشیج» می‌گوید: «یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد؛ قوتم می‌بخشد، راه می‌‌اندازد؛ یاد بعضی نفرات، رزق روحم شده است.» و «مهران صبوری» همان کسی بود که داود یاری را از دنیای تاریک و انزوای گسترده‌اش بیرون آورد و اولین عصای سفید را به او داد.  یاری می‌گوید:

«صبوری به گردن من خیلی حق دارد. او مرا با مرکز نابینایان خزانه در منطقه 17 شهرداری تهران آشنا کرد. در مرکز آموزش خزانه، خیلی چیزها آموختم. یاد گرفتم چگونه با مردم زندگی کنم. چگونه راه بروم و با محیط اطرافم ارتباط برقرار کنم. خط بریل را یاد گرفتم و ماشین‌نویسی و اپراتوری تلفن و تمام آموخته‌هایم را مدیون مدیر و مربیان متخصص مرکز خزانه هستم.» 

آقا، کفش آهنی دارید؟

باید کفش‌های آهنی می‌پوشید و دنبال کار می‌گشت. برای مرد 7 ـ36 ساله‌ای که تازه با عالم نابینایی ارتباط گرفته و دوره‌های آموزش تخصصی را گذرانده بود، شرایط سختی شروع شد. روزها و هفته‌ها و ماه‌های زیادی از صبح تا شب به دنبال شغل مناسب می‌گشت و شب ناامید و خسته به خانه برمی‌گشت و صبح فردا با امیدی بیشتر از اسلامشهر راه می‌افتاد و تا شب خیابان‌های شهر را زیرپا می‌گذاشت.

 می‌گوید: «به بیشتر از یکصد جا، سر زدم ولی ناامید نشدم و بالاخره سال 84 به عنوان اپراتور تلفن در شهرداری منطقه 21 مشغول به کار شدم.» یاری از زحمات شهردار قبلی و «سید‌محمد موسوی» شهردار وقت منطقه تشکر می‌کند و ادامه می‌دهد: «با کمک و همکاری آنها، موقعیت خوبی دارم و از شغلم راضیم و از مسئولان و کارکنان شهرداری که به من لطف دارند، تشکر می‌کنم.»

با من ازدواج می‌کنید؟

« خیلی‌ها می‌گفتند دیر شده، باید ازدواج کنی. راست می‌گفتند، 37 سالم بود و هنوز ازدواج نکرده بودم.» یاری با بیان این مطلب اضافه می‌کند: «توسط برادرم و مهران صبوری با همسرم آشنا شدم.مینا مهرپرور اپراتور شهرداری منطقه 18 است. اما او از زمان تولد نابینا بوده و تصوری از رنگ‌ها ندارد. حالا، حس می‌کنم که خوشبختم، زندگی خوبی دارم، شغل خوبی دارم و خداوند را برای این همه لطف شکر می‌کنم اما هیچ‌وقت به داشتن فرزند فکر نکرده‌ایم.»

اپراتور شهرداری منطقه ما، آدم عجیبی است. نگاه او به فرزند با دیگران فرق می‌کند. می‌گوید: «هیچ‌وقت به فرزند به عنوان عصای دست دوران پیری فکر نکرده‌ام و فکر می‌کنم شاید فرزند من دوست نداشته باشد که پدر و مادری نابینا داشته باشد.»

کاش چاله‌های خیابان زبان داشتند،

مناسب‌سازی خیابان‌ها و کوچه‌های شهر هم قصه‌ای تکراری است که هر روز به اشکال مختلف بیان می‌شود و جالب اینکه راه به جایی هم نمی‌برد. صحنه‌های سقوط نابینایان در چاله‌چوله‌های شهر، برخورد آنها با موانع و... تقریباً هر روز تکرار می‌شود و کسی مسئولیت آن را نمی‌پذیرد.

 یاری می‌گوید: «یک روز صبح، همراه همسرم، در چاله‌ای به عمق یک متر افتادیم و به زحمت خودمان را بیرون کشیدیم. دست و پایمان زخمی شد و عصایمان شکست در حالی که این همان مسیری بود که عصر روز قبل از آن گذشته بودیم و چاله‌ای در کار نبود. کاش این کنده‌کاری‌ها مداوم را به اطلاع نابینایان هم برسانند تا بی‌خبر از همه جا به گودال‌ها سقوط نکنند.»

وی درباره مشکلات دیگر نابینایان می‌گوید: «مهم‌ترین مشکل نابینایان این است که آنها را به رسمیت نمی‌شناسند. شنیده‌ام در کشورهای دیگر نابینایان از سگ راهنما استفاده می‌کنند یا در زمان عبور از خیابان می‌توانند کلید چراغ‌ راهنما را بزنند و از خیابان بگذرند ولی متأسفانه در اینجا، فرهنگسازی مناسبی نشده، اطلاع‌رسانی کم است و حتی در زمان عبور از خیابان بارها و بارها، اتومبیل‌ها و حتی آدم‌ها عصای سفید ما را شکسته‌اند.

این روزها هم نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده که کمتر کسی به نابینایان کمک می‌کند. البته شامل عموم مردم نمی‌شود. هنوز هم افرادی هستند که به ما کمک می‌کنند ولی تعدادشان مرتب کم می‌شود،» 

پرده آخر، خارجی، خیابان‌های محله

مدتی است در پیاده‌روهای محله، شاهد مناسب‌سازی معابر هستیم و درست قسمت میانی پیاده‌رو با شکلی متفاوت و استفاده از موزائیک‌های خاصی پوشیده شده است و به نظر می‌رسد که بسیاری از مشکلات معلولان و نابینایان را حل کند. یاری در این مورد می‌گوید:

«این طرح مناسبی است که به معلولان اهمیت می‌دهند ولی متأسفانه برخی از مغازه‌داران، اجناس خود را حتی تا وسط پیاده‌رو می‌چینند یا موتورسواران، موتورسیکلت‌های خود را پارک می‌کنند و معلولان بخصوص ویلچرسواران براحتی نمی‌توانند عبور کنند.» زنگ تلفن یک لحظه قطع نمی‌شود. مرد گوشی‌ها را با سرعت برمی‌دارد و پس از مکالمه‌ای چندکلمه‌ای دستانش روی دگمه‌های تلفن فشرده می‌شود و باز زنگی دیگر و ...

روزانه حدود 200 تماس با تلفنخانه شهرداری برقرار می‌شود. یاری در این باره می‌گوید: «از این تعداد تماس، حتی یک تلفن مزاحم ندارم و چون صدای همه همکاران را می‌شناسم، احتیاج به سؤال زیادی از آنها ندارم و سریع به قسمتی که می‌خواهند وصل می‌کنم.»

وی در خاطره‌ای از زمان کار کردنش در شهرداری می‌گوید: «بیشتر ارتباط‌ها درست است ولی عده‌ای به اشتباه شهرداری را می‌گیرند و شماره تلفن یا نشانی جایی را می‌خواهند که تا جایی که اطلاع دارم کمک می‌کنم. گاهی هم کودکان همکاران زنگ می‌زنند و مادرشان را می‌خواهند که خوشحال می‌شوم و دلم پر از شادی می‌شود.»

زندگی را دوست می‌دارم «داود یاری» اهل شعر و ادب  هم هست. می‌گوید: «این شعر را در مصاحبه‌ای که با شبکه خبر انجام دادم هم خواندم. زندگی زیباست/ زندگی را دوست می‌دارم/ اما نه تنها به معنای لغوی آن که زنده ماندن و نفس کشیدن است/ زندگی زیباست/ زندگی را دوست می‌دارم/ با تمام تلخ و شیرین و فراز و نشیب‌هایش/

 می‌خواهم زندگی کنم/ زندگی که پاسخگوی نیازهای روحی و جسمی نمی‌باشد/ می‌خواهم زندگی کنم/ زندگی که من به عنوان انسان/ حقوق فردی و اجتماعی‌ام دارای حرکت باشد و راه رسیدن به آن هموار/ می‌خواهم زندگی کنم/ زندگی انسانی و شرافتمندانه و پویا باشد/

 این حرف دل نابینایانی است که فراموش شده‌اند/ حرف دل نابینایان است که از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی و شهروندی خود بی‌بهره‌اند/ حرف دل نابینایانی است که غم بزرگ بی‌مهری‌ها بر دل‌هایشان سنگینی می‌کند و بغض دردآلود بی‌توجهی گلویشان را می‌فشارد/ و نفسشان را به شماره می‌اندازد/ حرف دل نابینایانی است که هر لحظه فریاد کیست مرا یاری کند را سر می‌دهند/ و زیر چرخ‌دنده‌های بی‌رحم زندگی له می‌شوند/ و فریادشان را فریادرسی نیست. 

همشهری محله - 21

کد خبر 93301

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز