سلام صبح پاییزی
هر صبح پاییزی با هزاران برگ زرد و سرخ به تو سلام میکند، غروبهای طلایی به تو سلام میکنند. وقتی خوب نگاه میکنی زمین و زمان به تو سلام میکنند، اما تو بلد نیستی که با آنها حرف بزنی و جوابشان را بدهی.
آنها صدایمان میکنند، نگاهمان میکنند، اما ما نگاهشان نمیکنیم و به زمین و زمانگیر میدهیم.
به زمین میگوییم: تو چرا گردی؟ چرا گاهی میلرزی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
تصویرگری : سپیده توکلی، خبرنگار افتخاری ، تهران
اما یادمان میرود که گاهی ما هم پایمان میلغزد، یادمان میرود که گاهی ما هم سختیم...
ما فقط بلدیم از زمین و زمان ایراد بگیریم!اگر کنکور قبول نشدم، تقصیر هوا بود، گرم بود، من گرما زده شدم! نه، تقصیر من نبود که درس نخواندم.
اگر سر به هوا هستم و درست راه نمیروم، میگویم زمین زیر پایم جا خالی داده و من صاف افتادم تو چاله!
اگر خبرنگار افتخاری نشدم، تقصیر دوچرخه است که دلش از آهن است، نه تقصیر من که اصلاً نامه برایش نمینوشتم! آره، اصلاً همه چیز تقصیر زمانه است، تقصیر زمین و اینها و آنهاست!
ما که گناهی نداریم، ما که خطایی نمیکنیم، بقیه سیاه هستند. همه چیز تقصیر آنهاست نه ما.
راستش این نامه را برای این نوشتم تا بگویم ما معمولاً دنبال مقصر میگردیم، در حالی که نیمنگاهی به خودمان و کارهایمان نمیاندازیم!تا دیر نشده کمی هم به خودت نگاه کن!
رضوانه سوری از کرج
قرارمان پنجشنبههاست
بیمقدمه گفتی: «کمی از دنیا، این شکلی است. میخواهی با هم حرف بزنیم؟»
گفتم: «من تو را نمیشناسم.»
گفتی: «این هم اول آشناییمان.»
تصویرگری : افسانه علیزاده، خبرنگار افتخاری ، ورامین
از حرفهایت خوشم آمده بود. تو شبیه هیچ کدام از درگیریهای روزمرهام نبودی.
پرسیدم: «کی میشود تو را دید...؟ یعنی که میتوانم تو را ببینم؟ اصلاً کجا؟»
آرام گفتی: «پنجشنبهها منتظرم. همینجا...»
مدتهاست پنجشنبه که میشود میروم جایی که در آنجا میتوانم تو را پیدا کنم و با تو درد دل کنم و به حرفهایت گوش دهم. میگردم لابهلای دستههای کاغذ که همیشه پر هستند از رویدادها و شلوغیهای هر روز و دائم از دغدغههای درهم و برهمشان حرف میزنند. گوشهای تو را پیدا میکنم.
حالا من هم یک دوچرخه دارم. دوچرخهای که سوارم میکند و مرا از میان این همه ترافیک و غوغا، آرام عبور میدهد تا برسم به فصل تازهای از زندگیام. حالا چند وقت است قرارمان پنجشنبههاست.
تو را ورق میزنم. مثل روزهایم. مثل همه دقیقهها و ثانیهها و لحظههایم. تو مرا یاد بچگیهایم میاندازی. یاد روزهایی که تا ته کوچه، با خودم مسابقه میدادم...
سنا ضرابیان از تهران
فراموشکاری
سعی میکنم یادم باشد این بار اول من به دختر همسایه سلام کنم. سعی میکنم یادم بماند که این بار توی صف نان پول نانهای سیده خانم را حساب کنم. به مغزم فشار میآورم تا از یادم نرود که وقتی پدر خسته از سرکار برمیگردد، برایش میوه بیاورم. به خودم یادآوری میکنم این بار وقتی پیرزنی با زنبیل از خرید برمیگردد، زنبیلش را برایش تا خانه ببرم. سعی میکنم، اما...
امان از این فراموشکاری!
مائده براتی از زنجان
به دنبال ایدههای نو
سلام!
امروز که تلفنی با شما صحبت کردم، خیلی موضوعها برایم روشن شد.
من تا حالا به بعضی موضوعها اصلاً دقت نکرده بودم، شاید هم اصلاً به آنها فکر نکرده بودم!
خلاصه اینکه یک چراغ بالای سرم روشن شد! به آثارم فکر کردم! راست میگفتید، خیلی از آنها را از سر شتابزدگی نوشته بودم!
عکس : مهسا رحیمی، تهران
حالا میدانم باید خیلی عمیقتر بهشان فکر کنم.
به این نتیجه رسیدم به جای اینکه آخر هفته بنشینم و چیزکی سرسری و تند تند بنویسم، همه هفته را به موضوعهای مختلف فکر کنم و دنبال ایدههایی نو و تازه بگردم. بعد چیزی را بنویسم که به نظرم جالب و قابلتأمل باشد. بعد آن را بازخوانی یا حتی بازنویسی کنم و بعد برایتان بفرستم!
حالا هم تقویم را ورق زدم و تاریخهایی را که فکر میکردم تا حالا دربارهشان کمتر نوشته شده یادداشت کردم تا بتوانم خیلی زودتر از اینکه تاریخ مصرفشان تمام شود، بنویسم!
فکر میکنم دید تازهای پیدا کردهام. امیدوارم بتوانم کارهای بهتری بنویسم.
سیده زهرا جمالی، خبرنگار جوان از تهران