روی زمین
چراغ راهنما طبق معمول رنگ عوض میکرد: سبز، زرد، سرخ. نمایشگر سر چهارراه دمای منفی پنج درجه و بعد ساعت یازده را نشان داد.
رانندهای که سوار ماشین گرانقیمتی بود با دیدن تایمر سرعتش را زیاد کرد، اما بیفایده بود و پشت چراغ قرمز متوقف شد. راننده با موبایل حرف میزد. رگ گردنش کلفت شده بود. بعد از اینکه حرفش با موبایل تمام شد، گوشیاش را روی صندلی بغل انداخت. گوشی از روی پالتویی که روی صندلی بود غلتی خورد و به کف ماشین افتاد.
از آن طرف چهارراه مردی کثیف با بیخیالی آرامآرام سمت ماشین رفت. مرد گدا چند پالتو و کاپشن کهنه و پاره را روی هم پوشیده بود تا جلوی سرما درآید. مرد گدا به ماشین رسید، دستهای سیاهش را به شیشه ماشین زد، راننده که تازه رگ گردنش عادی شده بود دوباره عصبانی شد و چیزهایی گفت که از این طرف شیشه قابل فهم نبود. بدون اینکه تغییری در صورت مرد گدا ایجاد شود به طرف ماشینهایی که تکتک کنار این ماشین میایستادند رفت.
تصویرگری: فریبا دیندار ، تهران
چراغ سبز شد و راننده پدال گاز را فشار داد و به طرف خیابان سمت چپ پیچید، اما تا خواست سرعت بگیرد پشت ترافیک اول خیابان متوقف شد و رگ گردنش باز کلفت شد. بوق زد. بعد از چند لحظه راه باز شد، چند پیچ را گذراند و جلوی ساختمان بلندی ماشینش را پارک کرد و پیاده شد. ماشینش را قفل کرد. زنگ زد، اما زنگ کار نمیکرد. دنبال کلیدش گشت. کلید در جیبش نبود. یادش افتاد که توی جیب پالتویش است. قفل ماشین را باز کرد. خانه بزرگش در سکوت خوابیده بود. ساعت دیواری ساعت دوازده شب را نشان میداد. لباسهایش را در آورد و از جالباسی آویزان کرد.
دستانش را شست. گرسنه بود. به سمت آشپزخانه رفت. غذایی را از یخچال بیرون آورد و سرد خورد. خیلی خوابش میآمد. به طرف اتاق خوابش رفت. تا تختخوابش را دید پاهایش شل شد. هالهای منگ کننده در مغزش احساس کرد. احساس میکرد که وزن سرش بیشتر شده. در تختخواب دراز کشید. تا خواست چشمانش را ببندد یاد قرار فردایش افتاد. ساعتی را که یک بامداد را نشان میداد برداشت و برای شش صبح تنظیمش کرد و چشم هایش را بست. کمکم چشم هایش داشت گرم میشد که صدای دزدگیر ماشینش بلند شد. دلش نمیخواست از تختخوابش بلند شود، اما مجبور بود. از سالن بزرگ گذشت و به جالباسی جلوی در رسید. جیبهایش را گشت تا کنترل دزدگیر را پیدا کند. دزدگیر را خاموش کرد و به تختخواب برگشت.
مرد گدا بعد از آخرین ماشین این طرف چهارراه که چراغش کمکم داشت سبز میشد، به طرف خیابان سمت چپ که چراغش قرمز شده بود رفت. در ماشین اول جوانی با کاپشن قرمز نشسته بود. جوان نیم غذایش را که هنوز داغ بود به گدا داد. مرد گدا غذایش را روی نیمکت کنار چهارراه خورد و بعد از آن همانجا در حالی که به تصنیف زیبایی که از بلندگوی سر چهارراه پخش میشد گوش داد، ساعت یازده ونیم به خواب رفت.
مرد که تازه خوابش برده بود، با صدای در از خواب پرید. نگاهی به ساعت که دو بامداد را نشان میداد انداخت و سپس پسرش را دید که کاپشن قرمزش را درآورد و به سمت اتاق خوابش رفت. مرد دوباره به تختش برگشت. تا چشمانش را بست صدای زنگ ساعت بیدارش کرد.
عباس منتظریشاد، خبرنگار افتخاری از همدان
هوا سرد است
«روی زمین» روایتی عینی از زندگی زمینیان است. نویسنده با استفاده از شیوه روایت عینی و دانای کل لحنی سرد و بدون جانبداری به کار برده است. تصویرهای ارائه شده آنقدر واضح و گویا هستند که خواننده تفاوتها را متوجه شود. تفاوت بین مردپشت فرمان نشسته و مرد گدا. این تفاوت زمانی برجستهتر میشود که متوجه میشویم مرد جوانی که غذای نیمخوردهاش را به مرد گدا میدهد، فرزند همان مرد پشت فرمان نشسته است. نمایشگر سرچهارراه دمای هوا را نشان میدهد و لحن راوی تأکیدی بر این سرماست، اما در همین سرما هم هنوز گرمای کوچکی وجود دارد. این گرما وجود مرد جوان است.
زنگ اول
دفتر فرزاد را میگیرم و زیر میز باز میکنم. دفتر خودم را هم روی پایم میگذارم و تندتند شروع میکنم به نوشتن. صفحههایی که باید بنویسم خیلی زیاد است. یک خط در میان مینویسم و بعضی جاها را هم غلط مینویسم. ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده.
دفترم خیس میشود و جوهر بعضی جاهایش پخش میشود. دستم را رویش میکشم، ولی بدتر میشود.
تصویرگری: شادان تقی زاده، خبرنگار افتخاری ، تهران
باز هم مینویسم. صدای داد بابا توی گوشم زنگ میزند و صدای کشیدهشدن ساک مامان روی زمین، روی مغزم راه میرود.
بعضی جاها را هم چرت و پرت مینویسم. با دستم آب دماغم را پاک میکنم. گهگاهی سرم را بالا میآورم تا ببینم آقای شریفی کجاست.
دارد درس میدهد.
باز هم سرم را میاندازم پایین و مینویسم.
صدای شکسته شدن چیزی و بعد هم کوبیدن در...
تمرینهای ریاضیام را هم ننوشتهام و فیزیک هم نخواندهام.
دماغم را با صدایی بلند و کشدار بالا میکشم. سرم را بالا میآورم. آقای شریفی بالای سرم ایستاده و زل زده توی چشمهایم.
دفترها را از زیر دستم بیرون میکشد و برایم تو دفترش منفی میگذارد.
تا آخر زنگ هم در مورد افت درسیام حرف میزند و آخرش هم سرش را تکان میدهد. زنگ میخورد.
دفترم را میزند زیر بلغش و از کلاس بیرون میرود. دفتر فرزاد را هم.
رویا سکوتی، خبرنگار افتخاری از تهران
آغاز پریشانی
«زنگ اول» آغاز پریشانی و گرفتاری دانشآموزی است که در زندگی با مشکلات زیادی روبهرو شده. این مشکلات از چشم معلم پنهان مانده. او فقط تقلب شاگردش را میبیند، تقلبی همراه با ترس که سرانجامش گرفتاری است. گرفتاری خودش و دیگری. جملههای کوتاه و بریده بریده بهخوبی بازگوکننده ذهن هراسناک و پریشان شخصیت داستان است.