وقتی رسیدم خانه حتی حال نداشتم غذا بخورم. مامانم فکر کرد حتماً روز پرکار و سختی داشتم و گفت: «دخترم برو بخواب، وقتی بیدار شدی غذاتو برات آماده می کنم.» من هم از خدا خواسته مثل همیشه لباس های مدرسهام را یک طرف انداختم و آماده خوابیدن شدم. در خواب شیرین بودم که صدای امین مرا از خواب بیدار کرد. او داشت تندتند در مورد مدرسه شان حرف میزد. هرچند حال فال گوش ایستادن را نداشتم ولی امین آنقدر هیجان داشت که وادارم کرد گوش هایم را تیز کنم و حرفهایش را بشنوم. امین میگفت:«تازه اینا که چیزی نیست، یه آقای دیگه هم اومده بود . مامان، فکرشو بکن، اون دانشجوی همون رشته
مورد علاقه من بود، مهندسی صنایع. وقتی حرفهاش تموم شد رفتم سراغش و بهش گفتم که چهقدر به این رشته علاقه دارم. اون هم گفت حاضره منو راهنمایی کنه تا به جایی که دوست دارم برسم.» مامان پرسید:« چهطوری؟ مگه قراره باز هم به مدرسه تون بیاد؟»
امین جواب داد: «نه، نشونی پست الکترونیکیشو بهم داد تا از این طریق با هم ارتباط داشته باشیم.» با خودم فکرکردم، بهترین موقع است. حالا باید نان را به تنور بچسبانم. سریع پریدم بیرون و گفتم:« حالا امین خان چهطور میخوای به دوست جدیدت ایمیل بدی؟ با همون کامپیوتری که بابا یک ساله قولشو داده؟» با تعجب به من نگاه کردند. امین گفت:« خوب شاید باز هم با بابا برم کافی نت و این کار رو بکنم.» و به مامان نگاهی کرد. با طعنه گفتم:« فکر می کنی چند بار می تونی این طوری از اینترنت استفاده کنی؟ بابا که بیشتر روزا دیر از کارش برمی گرده و خسته است و نمی تونه بیرون بیاد و همهش می گه ...» جمله ام تمام نشده بود که مامان گفت: « کیمیا، بهتره در این مورد عصر با پدرت صحبت کنیم.» بعد هم نگاه چپش را از من برگرداند و به امین گفت:«خوب بقیهاش رو تعریف کن. ببینم تو همین جلسه اول هیچ توصیه ای نداشت؟» امین با هیجان زیاد گفت:«یعنی شما متوجهش نشدید؟!» و با کمی مکث به مبل ها اشاره کرد و ادامه داد:«اون گفت اولین قدم، داشتن زندگی منظمه. به نظر آقای سلطانی کسانی که زندگی منظمی دارن فکر منظمی هم دارن و به خاطر همین به راحتی به همه کارهاشون می رسن.» من یک بار دیگر به مبل ها نگاه کردم و تازه فهمیدم که جای لباس های مدرسه و کیف و کتاب امین آنجا خالی ست. امین که از این همه گفتن خسته شده بود بلند شد و در حال رفتن گفت:«حالا هم دارم می رم که برنامه روزانه ام روبنویسم و دستی به سرو صورت نظم توی زندگیم بکشم.» وقتی به اتاق برگشتم فکر کردم چهقدر حرفهای آقای سلطانی بین رفتارهای من و امین فاصله ایجاد کرده است.آن همه هیجان امین من را هم تشویق می کرد که تغییری در خودم ایجاد کنم . اما خیلی مطمئن نبودم که حق با او باشد و داشتن نظم توی لباس و وسایل آدم، خوردن و خوابیدن و ... تأثیر چندانی در موفقیت آینده بگذارد! برای همین تصمیم گرفتم به روی خودم نیاورم و به روال گذشتهام ادامه بدهم. ببینم
کدام مان موفق تر می شویم.