شکست آن در آوردن صلح و دموکراسی به عراق، اکنون به موجی از انتقادات درخود آمریکا، حتی درون مقامات سیاسی نظام موجود، دامن زده است. رویگردانی در بالاترین سطح را در مورد فرانسیسفوکویاما میتوان دید. نویسنده «پایان تاریخ» و «آخرین انسان»(1992)- سرود پیروزی سرمایهداری که به متن رسمی نومحافظهکاری در دهه 1990 تبدیل شد در کتاب تازهاش، «بعد از محافظهکاران»، با شرح جزء به جزء گذار از حکومت کلینتون به حکومت جورج دبلیو بوش به این بحث میپردازد که در پافشاری بر استدلال به سود جنگ در عراق، اصول محافظهکاری به صورتی نظاممند زیرپا گذشته شدهاست و دیگر این که اقدام وسیعتر برای مبارزه با تروریسم نه تنها از جانب جنگ صدمه دیده بلکه به خاطر پروژه محافظهکاران برای اصلاحات دموکراتیک در خاورمیانه دچار آسیب شده است. وی استدلال میکند که شکست این پروژهها پدیدهای است که کمتر به خاورمیانه مربوط میشود تا به زمینهای توأم با سردرگمی مسلمانان در غرب به ویژه در اروپای غربی. فوکویاما درجمعبندی، پیشنهاد میکند که سیاست خارجی نومحافظهکاران با چیزی جایگزین شود که وی آن را «ویلسونیزم واقعگرایانه» مینامد.
مباحثات بر سر کتاب تازه فوکویاما محدود به محافل متفکران محافظهکار نمانده است. اندکی بعد از انتشار این کتاب، کاخ سفید هم وارد مرافعه شد و با ارسال نامههایی الکترونیکی به تضاد میان اظهارات گذشته فوکویاما و مواضعی که در کتاب تازهاش اتخاذ کرده است، اشاره و مخصوصاً پشتیبانی او از توسل به زور برای سرنگون ساختن صدام حسین در سال 1988 را یادآوری کرد.
همانطور که تادلیندبرگ، سردبیر بخش سیاست انستیتو هوور، خاطرنشان کرده، تشکیلات حکومتی بوش «از آثار فوکویاما بیش از هر متفکر در قید حیات دیگری تأثیرپذیرفته است». در بیرون از گود، مفسران و یادداشت نویسان لیبرال ایالات متحده نشستهاند و با ژستی حق به جانب، از مشاهده فروپاشی محافظهکاران بر مبنای ایدئولوژیک سیاست خارجی دولت بوش در پوست نمیگنجند. آغاز گر «پایان تاریخ» و «آخرین انسان» مقالهای بود که فوکویاما در موسسه Rand، نابترین هسته مشاوران متفکر جنگ سرد، نوشت. در این مقاله که در اوج پیروی و هنگام فروپاشی کمونیسم شوروی نوشته شده، چنین استدلال میشود که لحظهای تاریخی فرا رسیده است که خود تاریخ لااقل «تاریخ» به آن مفهوم که در بحثهای اصولی بر سر ایدئولوژی سیاسی مورد نظر است- اساساً به پایان رسیده است.
دموکراسی لیبرال، سرمایهداری مبتنی بر بازارو دولت رفاه پیروز شدهاند چون هم به لحاظ اصولی صحیح هستند و هم در عمل درستی آنها به اثبات رسیده است، در حالیکه رقبای تمامیتخواه و جمعگرای قرن بیستمی آن(کمونیسم، نازیسم و فاشیسم) همه درعمل از صحنه حذف شدهاند.
بدین ترتیب «پایان تاریخ» گفتاری است در باب به آخر خط رسیدن جایگزینهای سرمایهداری دموکراتیک لیبرال، یا لااقل آن جایگزینهایی که از پروژه مدرنیزاسیون برخاستهاند. در این کتاب احتمال چالش از خارج از قلمرو مدرنیته، به آن مفهوم که در غرب مورد نظر است، در نظر گرفته نشده است. در مورد اسلام نیز به اشارهای گذرا اکتفا شده است.
بیشتر خشمی که نومحافظهکاران و متفکران دستگاه دولتی بوش نسبت به فوکویاما دارند از این ناشی شده که فوکویاما در «بعد ازنومحافظهکاران» قصد دارد بگوید تصور غلطی به وجود آمده است که «پایان تاریخ» بیانیهای جهانشمول و به وسعت تاریخ جهان است و محدود به ایدئولوژیهای مدرنیته نیست. فوکویاما در کتاب تازه خود حرفش را پس نمیگیرد و ادعایش این است که نوشتههای او درست خوانده نشده است. وی میگوید که بحث او هرگز قرار نبوده جهانشمول باشد و خطای نومحافظهکاران این است که نتوانستهاند مرزهای سیاست ارتقای دموکراسی و لیبرالیزم را در خاورمیانه تشخیص دهند.
نومحافظهکاران در سالهای پس از انتشار «پایان تاریخ» در سیاست خارجی خود ازاین تفکر پیروی کردهاند که ارزشها و نهادهای اساسی دموکراسی، حقوق بشر، لیبرالیزم، بازار آزاد و آزادی زنان در سراسر جهان پذیرفته است و جای بحث ندارد. فوکویاما خودش این را رد کرده است. در «اعتماد: فضایل اجتماعی و خلق ثروت» (1996) ارزشهای اجتماعی خاصی که سرمایهداری لیبرال را امکانپذیر میسازد، رد کرده و در «کشور سازی: حکومت و نظم جهانی در قرن بیست و یکم»(2004) به مشکل کشورهای شکست خورده پرداخته و در «آینده پس از انسان: پیامدهای انقلاب بیوتکنولوژی»(2003) این بحث را در نظر گرفته است که چگونه میتوان از آیندهای کابوس گونه برای جامعه مدرن اجتناب کرد.
در سالهای آغاز دولت بوش، از آنجا که به نظر میرسید لیبرالها و محافظهکارها بیشتر و بیشتر به سوی قطبی شدن پیش میروند، فوکویاما و سایر متفکران محافظهکار، شروع به تعیین حال و هوا و جو تشکیلات دولت کردند. در همین زمان، همانطور که اکنون میدانیم، روشنفکرانی با عقاید بسیار متفاوت در نقاط دیگر جهان به کار خود مشغول بودند.
آنها نیز اندیشههایی سیاسی برای جهان داشتند، اما اندیشههای آنها رؤیا بود و نه مربوط به پایان تاریخ. این اندیشهها به نوزایی و از سرگیری خط سیر طولانی اسلام مربوط به میشد که درجریان چند قرن توسعه غرب متوقف مانده بود و وضعیت جهانی جمعیت در دوران معاصر جان تازهای به آن داد. چالش واقعی سیاست خارجی نومحافظهکاران نه ازجانب لیبرالهای کنار رودخانه «پتوماک» واشنگتن، که از سوی نئوکراتهای مسلح دنیای قدیم بود.
پروژه اسلامگرایی با بینشی متناقضنما نسبت به تاریخ همراه بود که همزمان قدیمی و جدید به نظر میرسید؛ از لحاظ صفآرایی، دکترینهای اسلامی کهن، پیشامدرن است اما ازنظر استفاده به شدت گزینشی از آنها، پسامدرن است؛ مفاهیمی را از قلب اندیشه غربی وام میگیرد (کثرتگرایی فرهنگی، ضدیت با استعمار، احساس رنجش) اما آن را در خدمت یک جایگزین رادیکال برای سرمایهداری لیبرال سکولار قرار میدهد. اسلامگراها مانند خود فوکویاما یک ایدئولوژی آخرزمانی دارند؛ اما ایدئولوژی آنها سکولارو دموکراتیک جهانی مبتنی بر جامعه مدنی نیست، بلکه بر امت جهانی، چنانکه در قرآن آمده، مبتنی است.
بینش اسلامگرا در دوران مهمی از تاریخ در غرب تقریباً نامشهود بود، اگرچه در این زمان در حال بسط بود. مخاطبان این بینش که به زبانی دیگر، بیشتر عربی تا انگلیسی، بیان میشد، در میان محافل فکری واشنگتن نبودند، بلکه بازماندگان از مدرنیته در جوامع مهاجر شهرهای اروپا بودند. تفوق جایگزین اسلامگرا آزمونی برای هر دو اندیشه لیبرال و نومحافظهکار است و کتاب «بعد از نومحافظهکاران» را میتوان واکنشی غیرمستقیم نسبت به آن دانست، از آن نوع که سعی میکند تا سیاست خارجی آمریکا را در مسیری تازه قرار دهد.
تاریخچه نو محافظهکاری که در کتاب ارائه میشود، هم از درون و هم از نظر رابطه آن با سایر رویکردهای آمریکا نسبت به سیاست خارجی، بسیار بیطرفانه و معقول است.
فوکویاما میگوید: نومحافظهکاری به مثابه یک دکترین سیاسی عملی، یکی از چهار رویکرد اصلی سیاست خارجی آمریکا است. سه رویکرد عبارتند از: اول، واقعگرایی در قالب کیسینجر، که تأکید آن بر قدرت و ثبات است و تمایل به کم اهمیت جلوه دادن ماهیت درونی سایر رژیمها دارد؛ دوم، جهانینگری لیبرال، که امیدوار است از سیاست قدرت فراتر رود و به سوی «یک نظام بینالمللی مبتنی بر قانون و نهادها» حرکت کند؛ و سرانجام، به عبارتی که «والتر راسل مید» بر زبان آورده، ملیگرایی جکسونی که تمایل به نگرشی مرتبط با امنیت نسبت به منافع ملی آمریکا و عدم اعتماد به چندجانبهگرایی دارد.
نومحافظهکاری در مقایسه با سایر این رویکردها در این طرح، دارای چه وجه مشخصهای است؟ فوکویاما با پیش کشیدن تعدادی گزاره مرتبط با هم پاسخ میدهد که به گفته او مبنای ایدئولوژیک، اصل نومحافظهکاری را تشکیل میدهد.
به گفته وی، نومحافظهکاری به عنوان یک دکترین بسیار خاص برای اخلاقی ساختن سیاستهای امنیتی آمریکا در خلال کشمکشهای ایدئولوژیک جنگ سرد ظهور کرد. در اواخر دروان جنگ سرد، نومحافظهکاری به عنوان رقیبی آرمانگرا برای واقعگرایی کیسینجری مطرح شد. به عبارت دقیقتر، در مقابل واقعگرایی کیسینجری که توسط نیکسون و جرالدفورد مورد استقبال قرار گرفته بود و دکترینی بود که کنار آمدن با آنچه به طور «اجتناب ناپذیر» جذاب است و گسترش کمونیسم را تبلیغ میکرد، قرار میگرفت. «انحطاطگرایی» مورد حمایت نیکسون به شدت بدبین و کارتر به شدت ساده لوح بود و در نهایت شگفتی و در عین تمسخر اکثریت نخبگان آمریکایی، اعم از بدبین و سادهلوح، توسط قهرمان بزرگ جنبش نومحافظهکاری، رونالد ریگان، قاطعانه کنار گذاشته شد.
نکته بعدی که فوکویاما به آن اشاره کند این است که اگرچه نومحافظهکاری اهمیت زیادی برای «امنیت» در مفهوم کلی پاسداری از آمریکا، هم از قدرت آن و هم از آرمانشهرهایش، قائل است، به قدرت یا حفظ ثبات در ایالت به ایالت آن، محدود نمیشود، بلکه بیشتر اعتقادی به قدرت ایدهها، آرمانها و ایدئولوژی به عنوان شرایط لازم برای پیروزی در جنگ سرد است و در این مفهوم، پاپ ژان پل دوم همانقدر برای پیروزی بر کمونیسم لازم بود که نیروهای نظامی ناتو.
سرانجام اینکه به گفته فوکویاما، نومحافظهکاری تأکید دارد که امور داخلی ایالات متحده ـ تعهد به دموکراسی، حقوق بشر و ارزشهای لیبرال شاخصهای کلی رفتار خارجی هستند و براساس این شاخصها، اگرچه بعضی از آنها مبهم هستند، میتوان تمایل دولت به جنگ یا صلح را پیشبینی کرد. و نومحافظهکاری پیوندی میان باور به اعتبار جهانی و جذابیت آرمانهای آمریکایی را با باور به همان اندازه سفت و سخت استثنایی بودن آمریکا برقرار میکنند و هر دو را همزمان در نظر دارند.
نومحافظهکاری بعد ازجنگ سرد بر مشروعیت ویژه قدرت آمریکا پافشاری کرده است و در مورد استفاده از این قدرت برای اهداف اخلاقی و آرمانی هیچ پروایی ندارد. گاهی اوقات این اهداف مستقیماً امنیت ایالات متحده را در بردارند، چنانکه در مورد خود جنگ سرد میتوان مشاهده کرد. گاهی اوقات از زور برای دفاع از گزارههای اساسی نظم بینالمللی استفاده میشود، چنانکه در دفاع از کویت در نخستین جنگ خلیج فارس اتفاق افتاد. از دیدگاه نومحافظهکاران، آمریکا صرفاً به دلایل اخلاقی باید در گستره بینالمللی دست به اقدام بزند، اگرچه امنیت آن در معرض خطر مستقیم نباشد، بدین ترتیب نومحافظهکاران بودند که دست به اقدام نظامی، گاهی موفق و گاهی غیرموفق، در سومالی، بوسنی، هائیتی، رواندا، تیمور شرقی، کوزوو و امروزه در دارفور زدهاند.
فوکویاما خاطر نشان میکند که نومحافظهکاری با واقعگرایی آمریکایی از نظر شکاکیت نسبت به نهادهای بینالمللی - دست کم آنهایی که مانند سازمان ملل متحدد فراتر از چند جانبهگرایی با مرکزیت چند دولت خاص میروند و دیدگاههایی والاتر از حاکمیت جهانی دارند- اشتراک دارد.
فوکویاما گزارهای نهایی درباره نومحافظهکاری مطرح میکند که در بحث او درباره خیانتی که در جنگ عراق نسبت به اصول نومحافظهکاری صورت گرفته، اساسی است. البته این گزاره بیشتر مبتنی بر تجربیات سیاست داخلی است تا روابط بینالمللی.
وی آن را «بیاعتمادی عمیق نسبت به پروژههای مهندسی اجتماعی» مینامد. وی مینویسد که (انتقاد) پیامدهای ناخواسته تلاشهای بلندپروازانه در زمینه برنامهریزی اجتماعی «مضمونی بوده که همیشه در آثار نومحافظهکاران حضور داشته است و البته این مضمون حلقه واسطی میان منتقدان استالینیسم در دهه 1940 و شکاکان نسبت به شعار «جامعه بزرگ» دهه 1960است». نیم دوجین گزارهای که او ذکر میکند در زمینه درسهایی که از پیروزی در جنگ سردگرفته شده است، با یکدیگر همخوانی دارند. اما او میپرسد این درسها تا چه اندازه راهنمای صحیحی برای مورد جنگ در عراق و به طور کلی «جنگ» علیه تروریسم میتوانند باشند؟ آیا آنها بیشتر دستاویزی برای یک جنگ نادرست و معادلی ایدئولوژیک برای تمایل ژنرالها به در پیش گرفتن تاکتیکهای استفاده شده در نبرد قبلی نیست که اغلب به نتایج فاجعهباری منجر میشود؟ گزاره نهایی وی معطوف به ناکارایی دیدگاه جهانی نومحافظهکاران میشود: این باور که پیاده کردن دموکراسی درعراق به سادگی با توسل به ابزارهای بیرونی بر کنار کردن یک دیکتاتور با توسل به زور امکانپذیر است و میتوان آن را بدون پیامدهای منفی پیشبینی نشده پیگیری کرد.
به گفته فوکویاما برداشت غلط از اصول نومحافظهکاری، دولت بوش را برآن داشته است تا جنگ آخر- یعنی نبرد علیه کمونیسم - را تکرار کند، با این اعتقاد اشتباه که جنگ عراق اساساً همان نتیجه را در پی دارد و خواسته فروخورده اجتماعی و فرهنگی برای دموکراسی، سرمایهدرای، جامعهمدنی و حاکمیت قانون را از نهان بیرون میآورد.
باید به صراحت گفت که فشار اجتماعی و فرهنگی برای دستیابی به دموکراسی و موارد دیگر در اروپای شرقی حاصل شرایطی بود که در بلند مدت برقرار بوده و در خاورمیانه عربی وجود نداشته است. بدین ترتیب، ایالات متحده با آزاد ساختن یک کشور از قید دیکتاتور، درها را برای نیروهای فرقهگرا، قبیلهای و سایر عوامل خشونت و جنگ داخلی- بالقوه - باز کرده است. این پیامدها پیشبینی نشده بود؛ چون نومحافظهکاران، نمونه خود رااز فرهنگی اساساً غربی در اروپا و در حوزه مدرنیته گرفته بودند.
در مورد این جنبه از بحث فوکویاما گاهی انتقاد غیرمنصفانهای وارد میشود که او نسبت به جهان عرب دیدگاههای نژادپرستانه دارد و آن را از نژادی پست و فاقد قانون میداند. اما آنچه او میگوید درواقع هشداری واقعگرایانه نسبت به اقدام اخلاقگرایانه است.
دراین مورد لازم است توجه شود که دموکراسی لیبرال از خاستگاه اجتماعی و فرهنگی بلندمدت خاصی بر میخیزد و نمیتوان صرفاً با اتکا به انتخابات به آن دست یافت و نیز اینکه خود دموکراسی حتی در صورت وجود یک شرایط شکننده اجتماعی است و شرایطی که در آن پاگرفته، ممکن است بسیار سریعتر از زمانی که صرف ایجاد آن شده، از بین برود.
خداحافظی فوکویاما با همراهان اسلحه در دست سابقش چه تأثیری در مباحث مربوط به جنگ عراق برجا میگذارد؟ در جناح چپ، بسیاری از آرمانگرایی ویلسونی سنتی خود دست کشیده و به واقعگرایی میان مایهای که معولاً به راست منتسب میشد، روی آوردهاند و مخالفت آنها با جنگ عراق نه از نظر مشروعیت آن، بلکه از این جهت است که نتوانسته به اهدافش دست یابد و خطرهای بدتری به وجود آورده است؛ اما دراین میان کارهای شریرانه صدام را نادیده میگیرند. فوکویاما استدلال دومی علیه جنگ عراق و علیه اینکه سیاست تغییر رژیم، جنگ با تروریسم قلمداد شود، ارائه میدهد. او بر مبنای آثار نویسندگانی مانند الیویهروآ، استدلال میکند که تغییر رژیم دموکراتیک در خاورمیانه را نباید به افراطیگری و تروریسم نسبت داد؛چون این پدیده از خاورمیانه نشات نگرفته است، بلکه به مسئله مسلمانان غرب و رویارویی آنها با از دست رفتن هویت مربوط میشود. حتی با این فرض که استراتژی تغییر رژیم بتواند عراق را با ثبات سازد، پیشگامان اجتماعی تروریسم را درآنجا نمیتوان یافت. این افراد از مکانهایی آمدهاند که نیروی نظامی نمیتواند به آن حمله کند:هامبورگ، لندن و حومههای پاریس. بنابراین پدیده تروریسم یک معضل منطقهای، سیاسی یا حتی جامعهشناسانه نیست، بلکه انباشت موارد روانشناسی فردی است؛ روی هم انباشته شدن موارد مشترک و با این حال به شدت فردی رنجش و احساس مستثنی شدن و جستجوی انسجام اجتماعی و اقتصادی مسلمانان و به ویژه یکپارچگی مسلمانان طبقه متوسط در درون مدرنیته تکثرگرای اروپایی. حتی اگر محل تولد هواپیماربایان 11سپتامبر عربستان سعودی و مصر باشد، این استدلال به قوت خود باقی است که شکلگیری روحیه جهادگرای آنها در اروپای غربی صورت گرفته است. از این نظر دولت بوش جنگی را درجایی غلط به راه انداخته است و منطقه و کشوری را به اشتباه نشانه گرفته است.
آخرین بحث فوکویاما، پاسخی است به اینکه سیاست پسانومحافظهکاری چه باید باشد و البته این مطلب به اندازه انتقادهای او در فصلهای قبلی جذاب نیست؛ وی به دنبال یک پارادایم تازه در سیاست خارجی است، یک نوع جهانگرایی لیبرال سرسختانه که وی آن را «ویلسونیزم واقعگرایانه» مینامد. ابتدا پیشنهاد میکند که ایالات متحده باید «به سوی یک جهان چند جانبهگرا برود که تأکید خاصی بر سازمان ملل متحد نمیگذارد». دوم، فوکویاما معتقد است که هدف سیاست خارجی «نباید فراتر از حق حاکمیت و سیاست قدرت برود، بلکه باید آن را در حدود عرفی سامان بخشد».آن چه فوکویاما شرح میدهد، در عمل همان مسلک آشنای جهان وطنی لیبرال است که تأکید آن روی سازمانهای بینالمللی موجود اندکی کمتر است.
فرانسیس فوکویاما در«بعد از نومحافظهکاران» تحلیل دقیق و مفصل و هوشمندانهای پرداخته است در باب اینکه دیدگاه نومحافظهکاران در کجا به راه خطا رفته، تضادهای درونی آن چیست و درکجا موارد تشابه تاریخی غلط مبنای تکرار جنگ سرد شده است. کتاب او تندوتیز و زیرکانه نوشته شده است، هرچند در نهایت تا آن اندازه که خودش میپندارد، ویران کننده نیست. درمقابل، جایگزینهایی که پیشنهاد میکند و عنوان «ویلسونیزم واقعگرایانه» بر آن نهاده شده، صرفاً ترجیح یک مسلک جهانوطنی بیخاصیت است. متأسفانه، روزگار سختی است که هیچ راه حل جایگزینی وجود ندارد
تایم 2 نوامبر 2006