لابد باید به یک فرهنگ لغت مراجعه کنید. فرهنگ لغت معین. معنای این واژه را البته میتوان با مرور زندگی صاحب این فرهنگ لغت بزرگ فهمید. «دکتر معین مرد سختکوشی بود. شاید در شبانهروز 3 یا 4 ساعت بیشتر نمیخوابید. او همه عمرش را صرف پژوهش و مطالعه و نوشتن کرد.»
استاد اصغر ضرابی تنها روزنامهنگاری است که توانسته است با دکتر محمد معین گفتوگو کند.
این گفتوگو 27 فروردین 1344 یعنی 44 سال پیش در شماره 558 مجله امید ایران به چاپ رسید. استاد ضرابی که امروز منتقدی ارجمند و استاد باتجربه زبان فارسی به شمار میآیدو سالهای در دانشگاه به تدریس زبان و ادب فارسی مشغول بوده.
پس از روزها و هفتهها شرکت در کلاس درس استاد معین در دانشگاه تهران به صورت مستمع آزاد، سرانجام توانست یک زمان از دکتر معین بگیرد تا با او گفتوگو کند. این گفتوگو از لحاظ تاریخی دارای ارزش بسیاری است. برای آنکه با دکتر معین بیشتر آشنا شویم با استاد اصغر ضرابی گفتوگو کردیم.
- نام فرهنگ و بویژه فرهنگ لغت با نام دکتر معین مترادف است. دکتر معین از دید شما که نخستین و تنها گفتوگو با او را انجام دادهاید چه گونه شخصیتی است؟
من امروز نام بردن از فرهنگ را امری احتیاط آمیز تلقی میکنم، در اوضاعی که از این واژه به شکلهای گوناگون سو استفاده میشود و آن را در بوق و کرنا میکنند، در حالی که تیراژ کتاب در کشور ما از 3 هزار بالاتر نیست. شخصیتی مثل دکتر معین در زمان خودش میبایست میلیاردر میبود چرا که به معنای واقعی فرهنگساز و فرهنگپرور بود.
او چه حاصلی پیدا کرد؟ هیچ. در صورتی که یک شاعر درباری بهترین امکانات را به دست میآورد. بنده افتخار داشتم که نخستین فردی بودم در ایران که در خدمت دکتر معین نشستم و با او مصاحبه کردم. بعداً تعارف کرد و نوشت این جوان فاضل تبریزی گفتوگوی خوبی با من کرده است و نیز آخرین کسی بودم که در کنار جسم بیجانش در بیمارستان فیروزگر تهران حضور یافتم و دکتر معین به اغما رفته ساعتها تماشا میکردم. این است سرگذشت کسی که تمام عمرش را در مقوله فرهنگ سپری کرده است.
- با این همه دارای مناعت طبع بود و بزرگواری بسیار داشت.
بله همینطور است. شاه به او سناتوری در زادگاهش را پیشنهاد کرد. دکتر معین که مشغول بررسی کتابی بود، با ناراحتی گفت: «مگر خدمتی که اکنون میکنم ارزنده نیست.» و سناتوری را نپذیرفت. او میگفت من یک معلمم. علاوه بر آموختن آموزش دیدن هم کار من است. او یکی از مفاخر کشور ماست که به این مملکت آبرو داده است.
شما بررسی کنید ببینید در همه این سالها که پس از دکتر معین گذشته است ما یک فروزانفر یا دکتر معین دیگر دیدهایم؟ تا دنیا دنیاست و تا زبان و ادب فارسی پابرجاست، فرهنگ معین هم هست. زیرا فرهنگی عالمانه و گرانسنگ است. دکتر معین نخستین دکتر زبان و ادبیات فارسی بود از دانشگاه تهران. علامه فروزانفر به کمتر کسی «احسنت» گفته. اما پس از دفاع از رساله دکتری از سوی دکتر معین به او احسنت میگوید.
- چه اتفاقی باعث شد با دکتر معین مصاحبه کنید؟
من آذریزبانم و اهل تبریز اما علاقه بسیاری به زبان فارسی داشتم و به همین دلیل است که امروز این زبان را تدریس میکنم.شاید عقده من نسبت به زبان دوم باعث شد به سوی دکتر معین کشیده بشوم. تحقیقات این استاد بزرگ از تحقیقات خیلی از استادان زبان و ادبیات فارسی از جمله دکتر پرویز ناتلخانلری بیشتر است.
مثلاً کتاب «مصدر و حاصل مصدر» یا کتاب «اضافه» و تحقیقات گسترده او در ساختار و پیشینه زبان فارسی باعث شده بود من علاقه بسیاری به او پیدا کنم. به همین دلیل شاگرد مستمع آزاد دکتر معین شدم در دانشگاه تهران. در سال 1340 با راهنماییهای علامه طباطبایی به خدمت دکتر معین رفتم. امعاننظر و سعهصدر و تواضع او مثالزدنی بود و این دیدار نه به عنوان یک روزنامهنگار جوان، بلکه به عنوان یک شاگرد کوشای زبان و ادبیات فارسی شکل گرفت.
او آنقدر با کمبود وقت روبرو بود که پرسش و پاسخ دانشجویان را معمولاً به روز خاصی موکول میکرد. آنطور که دکتر محمدجعفر محجوب میگفت، دکتر معین در شبانهروز بیش از 3 یا 4 ساعت نمیخوابید و اصلاً کار و مساعی او زبانزد اهل ادب و فرهنگ بود و بینیاز از توصیف بنده است. بر اثر اصرارهای فراوان من بود که پس از 2 سال یا یک سال و نیم، دکتر معین حاضر به مصاحبه شد. در این دیدار غلامحسین ملک عراقی، عکاس هنرمند هم با من بود و عکسها را او از ما گرفت.
- دکتر معین در خیابان پیروزی ساکن بود. آیا شما به منزل استاد هم رفت و آمد داشتید؟
بله. البته آن وقتها خیابان پیروزی، نیروی هوایی نامیده میشد و از چنین ازدحام ترافیک غولآسا و وحشتناکی خبری نبود. یادم نرود در همین ایام بود که زینالعابدین رهنما به او پیشنهاد سکونت در خانهای در نیاوران کرد، اما دکتر بهقدری مستغنی بود که نپذیرفت و گفت در چنین خانهای هم میتوان کار بزرگ کرد. من توفیق داشتم که گاه به منزل دکتر معین هم رفت و آمد داشتم.
- و در این دیدارها چه اتفاقی میافتاد؟
بیشتر برای رفع اشکال و پرسش درباره کتابهای چاپ شده استاد معین به منزل او میرفتم و در این دیدارها نکتههای جالب بسیار میآموختم. نکته ناگفتهای که خانم مهدخت معین، دختر دکتر معین، باید به آن اشاره کند نبوغ استاد است.
چالش و کلنجار رفتن در دانشکده ادبیات با غولهایی چون جلالالدین همایی، بدیعالزمان فروزانفر، احمد بهمنیار، عباس اقبال آشتیانی و... کاری محیرالعقول بود که در جوانی دکتر معین اتفاق افتاد. اما امروز جوانها چه کار میکنند؟ از روی دست هم مینویسند. بلوتوثبازی میکنند و در کریدورهای دانشکده ادبیات سیگار میکشند.
متأسفانه این جوان امروز، نه تفکر دارد و نه تحقیق میکند. چون برای پایاننامهاش هم میرود پول خرج میکند و میدهد پایاننامه را کسی دیگر بنویسد. یادم نمیرود یک روز مباحثهای میان دکتر معین و استاد جلالالدین همایی درگرفت. من به عنوان مستمعآزاد حیرت کردم. از تسلط دکتر معین که بگذریم میماند امانتداری و صداقتش.
نیما به ورثهاش وصیت کرد که کاغذپارههایش را به دکتر معین بسپارند. علامه دهخدا هم همین کار را در سال 1334 کرد. با تمام کموقتی و مشغلههای بسیار به این وصیتها عمل کرد. حتی زمانی که برای تدریس به اهواز رفته بود، «حافظ شیرینسخن» را نوشت که یکی از پرمطلبترین کتابها در مورد حافظ است. به نظر من عشق او تبدیل به جنون شده بود؛ البته جنون زایا و دلنشین. جنون مثمر، جنون شیرین و همین فشارهای کاری بود که او را دچار ضایعه مغزی و فرورفتن در اغمایی طولانی کرد.
- شهرداری منطقه ما در سال 1381 خانه دکتر معین را خریداری و آن را تبدیل به یک مرکز فرهنگی کرد. به نظر شما شهرداریها چهقدر در شناساندن افرادی مانند دکتر معین به جوانان نقش دارند؟
من با مانورهای تبلیغاتی مخالفم و با بالارفتن از شانههای دکتر معین برای رسیدن به منظورهای خاص هم مخالفم. بیایند به جای مجسمهساختن و ساخت تندیس و سردیس و پادیس، زبان فارسی را به جوانان آموزش بدهند. بیایند فضا را برای استاد چون دکتر معین مهیا و فراهم کنند تا مثلاً دکتر شفیعی کدکنی، مهاجرت نکند. ما میخواهیم با این نامها پز بدهیم و این درست نیست. شهرداری شرایطی را فراهم کند که آثار دکتر معین اشاعه پیدا کند و جوانان با او و آثارش آشنا بشوند.
- و سخن تازه؟
درباره این مرد سخن تازه بسیار است. من 5 سال مداوم با این مرد کمنظیر به عنوان شاگرد مصاحبت داشتم و برایم تجربهای گرانبها بود. سخن تازه من درباره دکتر معین این است که استاد هیچگاه در خویشتن نزیست. همچنان که درباره شاملو نیز گفتم:«او عمری گریست ولی پلک نزد.»
دکتر معین علاوه بر برنامههای سنگین پژوهش در ادب پارسی و کمبود وقت، به وصیتنامه شاعران و ادیبان علم عمل کرد. دهخدا او را عزیزترین دوستان معرفی کرد و صداقت و امانتداریاش باعث شد نیما برای انتشار اشعارش از او کمک بخواهد. با همه اینها دکتر معین بر هر دو وصیتنامه به خوبی عمل کرد.
وصیتنامه علامه دهخدا بیهیچ جرح و تعدیل
دوست ارجمند من آقای دکتر معین، به ورثه خود وصیت میکنم که تمام فیشها را به شما بدهند و ایشان با آن دیانت ادبی که دارند ¨که در نوع خود بیبدیل است© همه آنان را عیناً به چاپ برسانند ولو اینکه سراپا غلط باشد و هیچ جرح و تعدیل روا ندارند... به ورثه خود وصیت میکنم که تمام فیشهای چاپ نشده لغتنامه را که ظاهراً بیش از یک میلیون است و از الف تا یا نوشته شده و یقیناً یک کلمه دیگر بر آن نمیتوان افزود، به عزیزترین دوستان من، آقای دکتر معین بدهید که مثل سابق به چاپ برسانند و این زحمتی است جانکاه که اقلاً معادل نصف تألیف است. دهم آبان 1334، علیاکبر دهخدا
وصیتنامه نیما یوشیج هیچکس حق ندارد
بعد از من هیچکس حق دست زدن به آثار مرا ندارد به جز دکتر معین. اگرچه او مخالف ذوق من باشد. دکتر معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند... و دکتر معین مثل صحیح علم و دانش است، کاغذپارههای مرا باز کند. دکتر معین که هرگز او را ندیدهام، مثل کسی است که او را دیدهام. اگر شرعاً میتوانم قیم برای ولد خود داشته باشم، دکتر محمد معین قیم است ولو اینکه او شعر مرا دوست نداشته باشد اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه این اشخاص از هم بدشان بیاید و چقدر بیچاره است انسان.ش
روزگار سپریشده استاد
محمد کمتر پدر را میدید. شیخ ابوالقاسم دائم پای درس عالمان مشهور شهر بود. او میدانست که هم پدر و هم مادرش از بیماری سختی رنج میبرند. این موضوع را هرگاه که سر شب به تماشای نمازخواندن پدر مینشست، حس میکرد. چشمان پدر گود افتاده بود و دائم از خداوند طلب شفا و آمرزش میکرد.
محمد میشنید که پدر، برای شفای مادر هم دعا میکند. اهل خانه، بارها پدر و مادر محمد را نزد طبیب برده بودند اما داروها اثری نداشت، کار به جایی رسید که تصمیم گرفتند برای مراقبت بیشتر از پدر محمد، او را به خانه یکی از اقوام ببرند. چند روزی آنجا ماند و به ظاهر، حالش کمی بهتر شد، اما محمد خیلی دلتنگ پدرش بود. یک شب، با اصرار، از اطرافیان خواست او را نزد پدر ببرند تا او را ببیند.
همین کار را کردند. آن شب، تا صبح پیش پدرش ماند و از بهبود نسبی حال پدر، خوشحال شد اما صبح همان روز بدترین خبر عمرش را شنید. مادر محمد غافلگیرانه فوت کرده بود. مرگ مادر همه وجودش را آزرد. او مونس تنهایی محمد بود. البته این، پایان کار نبود. خبر مرگ مادر تأثیری عمیق بر روحیه پدر گذاشت.
چند روز بعد، حال پدر بدتر شد. هنوز 5 روز از فراق مادر نگذشته بود که صدای شیون و زاری اطرافیان خبر شوم دیگری را برای او آورد. پدر هم از دنیا رفت. محمد وقتی در آغوش پدربزرگش میگریست، انگار با گوش دل میشنید که اطرافیان با نگاههایشان به او اشاره میکنند و میگویند: «طفلک چقدر زود پدر و مادرش را از دست داد...»
پدربزرگ محمد، شیخ محمدتقی معینالعلما از بزرگان رشت بود. او با مهربانی فراوان، مراقبت و تربیت محمد و برادر کوچکترش علی را به عهده گرفت. محمد مثل پدر کنجکاو بود و اهل درس، بحث و تلاش. او اولین درسهایش را از پدربزرگش آموخت و سپس، محمدتقی معینالعلما او را به مکتب فرستاد.
در این هنگام، اوضاع شهر رشت، چندان مساعد نبود، میرزاکوچکخان جنگلی ندای اعتراض را نسبت به شرایط نابسامان ایران بلند کرده و مبارزات ضدحکومتی خودش را آغاز کرده بود. انگلیسیها در اطراف رشت سنگربندی کرده بودند. در این شرایط، مکتبخانهها به حالت نیمهتعطیل درآمده بود. در چنین اوضاعی بود که خانواده محمد برای مدتی مجبور به ترک شهر شدند و به یکی از روستاهای اطراف رفتند.
وقتی اوضاع عادی شد به شهر رشت برگشتند. محمد دوباره راهی مکتب شد. او با شوق فراوان فراگیری را آغاز کرد. صرف و نحو عربی و علوم مختلف دینی را نزد پدر بزرگوار و مرحوم سید مهدی رشتآبادی فرا گرفت. در آن هنگام مکتبخانههای قدیمی، آرامآرام تبدیل به مدارس امروزی شد.
محمد در کلاس سوم ابتدایی نشست و 3 سال بعد موفق شد تصدیقنامه نهایی دوره ابتدایی را بگیرد. او سپس توانست کلاس چهارم متوسطه را نیز با موفقیت به انجام برساند اما در رشت، کلاس پنجم متوسطه وجود نداشت. در این میان اداره معارف گیلان هر سال، چند نفر از شاگردان ممتاز را انتخاب میکرد و آنها را راهی تهران میکرد تا در آنجا پنجم متوسطه را نیز به اتمام برساند.
هزینه ماهانه این انتخاب هر ماه 10 تومان بود و محمد جزو این افراد انتخاب شد. محمد، ابتدای ورود به تهران در مدرسه دارالفنون ثبتنام کرد و وارد کلاس پنجم متوسطه شد. یک سال تمام در غربت و تنهایی درس خواند. در این مدت، گاه و بیگاه خبرهایی از خانوادهاش به او میرسید. در پایان سال تحصیلی، پدربزرگ به دیدنش آمد، مدتی در تهران ماند و بعد از پایان امتحانات، با هم به رشت برگشتند.
او به وضوح میدید پدربزرگ، دیگر شور و حال سابق را ندارد. او ضعیف و مریض شده بود. بین راه چندین مرتبه حال پدربزرگ بد شد. در رشت، تصمیم گرفتند برای بهبود معینالعلما مدتی او را به آستانه اشرفیه بفرستند تا شاید با تغییر آب و هوا، وضعیت او مساعدتر شود. سال تحصیلی شروع میشد و محمد مجبور بود دوباره به تهران بازگردد.
پدربزرگ با همه ضعفی که داشت با زحمت خودش را برای بدرقه محمد رساند. دوری از پدربزرگ در این حال و روز برای محمد بسیار تلخ بود. 6 ماه از سال تحصیلی نگذشته بود که نامهای از عمویش رسید که خبری تلخ و ناگوار را برای محمد به همراه داشت، پدربزرگ فوت کرده بود و این برای محمد دردی جانکاه بود.
«ای یگانه مقصود من در زندگانی، ای کعبه آمالم، ای مهمترین واسطه از وسایط حیاتم ای کسی که آنقدر بر گردن من منت نهادهای و ای کسی که اکنون در زیر خاک آرمیدهای از این هجران ابدی و فراق دائمی پیوسته در سوز و گدازم و از این جدایی میسوزم و میسازم و با روان پاکت در راز و نیازم...»
همشهری محله - 14