هیچکس اطلاع دقیقی از محل این مینها ندارد. این مینها نتیجه 30سال جنگ در این منطقه است. در 10سال گذشته که جنگ تمامشده، بیش از 66 هزار نفر از ساکنان منطقه در اثر انفجار مین کشته یا بهشدت زخمی شدهاند.
یک سوم این قربانیها کودک یا نوجوان بودهاند. «کیمور»، نوجوانی کامبوجی است که در ماه آوریل سال 2006، زمانی که فقط 10سال داشت، درراه بازگشت از مدرسه، پا روی یکی از این مینها گذاشت. انفجار مین سبب قطع پای او شد. او در نوشته زیر که در نشریه «ژئولینو» چاپشده، از ماجرای انفجار مین، قطع پا و زندگی امروزش میگوید.
کیمورعلاقه زیادی به بالارفتن از درخت دارد؛ حتی باپای مصنوعی هم باز میخواهد بالا و بالا تر برود
سه سال پیش اتفاق افتاد. بعد از مدرسه با دوستانم به خانه برمیگشتیم. در یک جاده خاکی قدم میزدیم و با یک عالم پرندهای که روی درختها نشسته بودند، بازی میکردیم. من برای رفتن به خانه کمی عجله داشتم، چون باید به پدرم در بریدن تنه درختان کمک میکردم. بههمین دلیل تصمیم گرفتم از یک راه میانبُر بروم. از جاده خارج شدم و به میان علفزار دویدم. ناگهان صدای وحشتناکی شنیدم، صدای انفجاری مهیب. روی یک مین رفته بودم. آن موقع احساس درد نمیکردم، فقط پای چپم حس نداشت. موج انفجار مرا چند متر پرتاب کرده بود. دوستم، «چههوت» که نزدیک من بود، در اثر ترکشهای مین کمی زخمی شده بود.
چند نفر از اهالی روستایمان «پیشندا»، که صدای انفجار را شنیده بودند، با نگرانی و شتاب به کمک ما آمدند. وقتی از جاده خاکی خارج شدند، با احتیاط زیاد سعی میکردند در جای پاهای ما قدم بگذارند، چون میترسیدند آنها هم روی مین بروند. آنها مرا به خانه بردند. مادرم تا مرا دید از حال رفت. پدرم و یکی از همسایهها مرا پیش دکتر بردند. بعد به بیمارستانی در نزدیکی شهر«باتامبانگ» منتقل شدم که تا آنجا با ماشین سه ساعت راه بود.
دکترها مجبور شدند پای مرا از پایین زانو قطع کنند. 15 روز در بیمارستان بودم. خوشبختانه همه این روزها پدرم در کنارم بود.
پرستار تمرینهای خاصی به کیمور میدهد تا او بتواند با پای مصنوعیاش راحتتر زندگی کند
فضایی که بچههای روستا در آن فوتبال بازی میکنند امن است واز مین پاکسازی شده
کم کم به پای جدید عادت کرده است؛ هرچند، وقتی بازش میکند احساس سبکی میکند
پس از آن، یک سال به مدرسه نرفتم، چون خیلی خجالت میکشیدم. به علاوه این که نمیدانستم چهطور با یک پا، یک کیلومتر راه را تا مدرسه طی کنم. آن یک سال را بیشتر وقتها کتاب میخواندم، به مادرم در کارهای خانه کمک میکردم و قارچ میکاشتم. در این کار مهارت زیادی پیدا کرده بودم. هرروز نزدیک دوکیلو قارچ برداشت میکردم و به بازار میبردم و میفروختم. پدر و مادرم از این بابت خیلی خوشحال بودند، چون ما خیلی فقیر هستیم و پدرم آن زمان شغل ثابتی نداشت. اما از زمانی که من از پای مصنوعی استفاده میکنم، همه چیز خیلی بهتر شده. روزهای اول، برایم خیلی سخت بود با پای مصنوعی راه بروم. مدام زمین میخوردم و بالای پایم هم خیلی درد میگرفت، اما خیلی زود به راه رفتن با پای مصنوعی عادت کردم. هر هفته یک پرستار به خانه ما میآمد و به من یاد میداد چهطور با پای مصنوعی راه بروم. او درباره مدرسه رفتن هم با من خیلی صحبت کرد. یونیسف هم به من یک دوچرخه داد تا بتوانم با آن به مدرسه بروم.
معلمم از من خواست در کلاس برای بچهها تعریف کنم که چه اتفاقی برایم افتاده و چهطور پایم را بر اثر انفجار مین از دست دادهام. من پای مصنوعی ام را در آوردم و به بقیه
دانش آموزان نشان دادم تا آنها بیشتر مواظب باشند. هیچکس نباید از منطقههای امن قدم بیرون بگذارد. دشتها و جنگلهای این اطراف پر از مین است . در دوسال گذشته نُه نفر از اهالی روستایمان بر اثر انفجار مین کشته یا بهسختی مجروح شدهاند.
هر شش ماه یک بار، یک پای مصنوعی تازه برایم میآورند، چون بزرگ میشوم و پای قدیمی برایم کوچک میشود. کمکم همه چیز مثل قبل شده است. من با دوستانم فوتبال و والیبال بازی میکنم. فقط گاهی شبها دچار کابوس میشوم: یک مار غول پیکر دنبالم میکند و میخواهد مرا نیش بزند و من تند میدوم، با دو تا پای سالم.
این علامت یعنی خطرمین!