دانشمندان، تصمیم سازان و تصمیمگیران مختلف با رویکردهای بعضا متفاوت، ضمن بررسی چند و چون وضعیت علوم انسانی در کشور، به بحثها و نکات مختلفی اشاره میکنند. شاید بتوان مهمترین مبحث مطروحه پیرامون علوم انسانی کشور را بازنگری در کتب درسی دانست، با این پیش فرض که عمده آنها کتابهای غربی تدوین شده مبتنی بر مبانی فلسفی غرب است.
طبیعی است که هشدارهای رهبر انقلاب در دیدار با اساتید دانشگاه، ریشه گسترش چنین مباحثی در کشور است؛ چنانچه ایشان فرمودند: «اینکه علوم انسانی را ترجمه کنیم، آنچه را که غربیها گفتند و نوشتند، عیناً ما همان را بیاوریم به جوان خودمان تعلیم بدهیم، در واقع شکاکیت و تردید و بیاعتقادی به مبانی الهی و اسلامی و ارزشهای خودمان را در قالبهای درسی به جوانها منتقل کنیم، این چیز خیلی مطلوبی نیست». در مصاحبههای مختلفی که با صاحبنظران صورت میگیرد همگی تاکید دارند بسیاری از سرفصلهایی که امروز در دانشگاههای ایران تدریس میشود با فرهنگ ایرانی- اسلامی همخوانی ندارد و همین موضوع لزوم تحول و بازنگری در متون رشتههای مختلف بهویژه در محتوای رشتههای علوم انسانی را در دانشگاههای کشور ضروری میسازد.
چنین نگرشی به مسئله علومانسانی و لزوم توجه به محتوای آن، دغدغه بسیار ارزشمندی است که میتوان از آن بهرههای فراوان جست.
اگر بهطور قاطع نتوان مبانی علوم غربی را به یک نگاه مادی نسبت داد، در حوزه علوم انسانی و توصیههای مختلف در حوزههای جامعهشناسی، اقتصاد یا سیاست میتوان رگههای نگاهی به انسان را مشاهده کرد که دوست دارد از تقیدات مختلف آزاد باشد. حق مالکیتی که جانلاک برای انسان قائل است ناشی از یک نوع نگاه اقتصادی به انسان است که خود را در مبانی حقوق بشر نشان میدهد و مسائل دیگری از این دست که عمدتا در مبحث انسانشناسی جلوه میکند. چنین نگاهی اکنون در کشور ما غالب است؛ به این معنی که دغدغههای مقام معظم رهبری خود را در تلاش برای بازبینی سرفصل دروس و کتب دانشگاهی نشان داده است. به عبارت دیگر در این برهه مسئلهای که روی میز قرارگرفته بازبینی سرفصل دروس و کتب علوم انسانی است در کنار مسائل دیگری نظیر توجه به افزایش کمی دانشجویان.
طبیعی است منتقدانی نیز وجود دارند که چنین حرکتی را زیر سؤال میبرند؛ با مطرح کردن این نکته که ما چه جایگزینی برای کتب غربی داریم و در برابر، برخی دیگر پاسخ میدهند که از این نقطه به بعد دانشمندان شروع به تلاش در راستای بومیسازی این مبانی خواهند کرد؛ فرایندی که حتی شاید 50سال دیگر به بار بنشیند (نظیر صحبتهای حجتالاسلام محمدیان، رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری).
یک نگاه سادهاندیشانه به مسئله این است که غرب را بهعنوان یک کل واحد تصویر کنیم که مبانی آن کلا نادرست است، درحالیکه میتوان نگاه دقیقتری نیز در این میان اتخاذ کرد و کتابها و نوشتارهای فراوانی را در خود غرب پیدا کرد که برخلاف مبانی مادیگری قلم زدهاند و از این منظر قابل استفاده و بهرهگیری هستند. در این صورت جایگزینی کتب و نوشتارها به این معنا خواهد بود که از میان کتب غربی، آنهایی را که نزدیکتر به تفکر بومی ما هستند تدریس کرده و از اشاعه آنهایی که مبانی مادیگری پررنگی دارند جلوگیری کنیم.
مطلب حاضر قصد ندارد پیرامون چنین چالشهایی بهصورتی که اکنون رایج است بحث کند بلکه با این دغدغه نگارش شده است که آیا فرمولهکردن دغدغههای مقام معظم رهبری در قالب بازنگری کتب دانشگاهی، ولو با تاکید بر این نکته که این اقدام کوتاه مدتاست، میتواند راهگشا باشد، یا ابعاد دیگر و یا شاید مهمتری مغفول مانده است که بیتوجهی به آنها باعث حل نشدن مسئله و شاید بغرنجتر کردن آن شود؟ به عبارت دیگر، آیا پرداختن به اصلاح کتب درسی و در ادامه تلاش برای تولید دانش بومی اسلامی میتواند راهحل مناسبی برای مشکل علوم انسانی ترجمهای در کشور ما باشد؟ پاسخی که این نوشتار به این سؤال میدهد منفی است. دلیل کوتاه آن- که در ادامه شرح و بسط مییابد- این است که رویکرد مرسوم که در بالا اشاره شد، از پنجره خوبی به علم نگاه نکرده و در نتیجه بخشی از مسئله را بهخوبی ندیده و بازنکرده است؛ بخشی که شاید از بخش مدنظر قرار گرفته شده مهمتر باشد.
در رویکرد مرسوم کشور ما، علم عموما به محتوا تقلیل یافته است؛ بدین معنی که در علوم انسانی محتواهایی وجود دارد که مبتنی بر مبانی غیراسلامی بنا شده و لذا در وهله اول در کتب علوم انسانی بازنگری صورت خواهد گرفت تا بیش از این محتوا وارد ذهن دانشجویان نشود و در وهله دوم تلاش در راستای تولید محتوای مناسب آغاز خواهد شد. طبعا چنین نگاهی یک برداشت محتوایی از علوم غربی در دل خود دارد، با این پیش فرض که آنهایی که مبانی فکری مناسبی ندارند را باید با کتابها و سرفصلهای دیگری جایگزین کرد.
درصورت پذیرفتن تقلیل علم به محتوا، شاید مشکل چندانی در نحوه ورود نگاه مرسوم به علومانسانی مشاهده نشود و بحثها بهصورتی که رایج است صورت پذیرد. مشکل زمانی آغاز میشود که نپذیریم علم را میتوان در محتوا خلاصه کرد بلکه علم را نهاد اجتماعی
شکل یافتهای ببینیم که در آغاز رنسانس نضج گرفته و در طول چندین قرن تکامل یافته و به شکل کنونی درآمده است. از این منظر، علم نهادی است که اولا در میان سایر نهادهای جامعه نقش و روابط خود را تعریف کرده و ثانیا درون خود هنجارهای لازم برای حرکت را ایجاد کرده است.
در بعد اول، علم رابطه لازم را با نهادهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی ایجاد کرده، نقش خود را در ارتباط با آنان میشناسد و دانشمندان بهعنوان عناصر مشخصی از جامعه نقش و کارکرد خود را تعریف کردهاند. زندگی یک استاد دانشگاه سبک تعریف شده و خاص خود را دارد. در بعد دوم، دانشمندان روابط خود را با یکدیگر تعریف کرده و جوامع علمی را مبتنی بر هنجارهای خاصی شکل دادهاند. پژوهش روی موضوعات با هدف نوشتن مقاله صورت نمیگیرد بلکه هدف، فهم و تحلیل یک مسئله از ابعاد مختلف و ارائه راهکار است. از این روی نوشتن مقاله در مجلات تعریف خاص خود را دارد.
استادان بزرگ بعد از 5 تا10سال کار روی یک موضوع و شرکت در کنفرانسها و مجامع مختلف و اخذ نظرات گوناگون، نخستین مقاله خود را بهصورت رسمی انتشار میدهند. متفکران برجسته بعضا روی موضوعات خاص تا بیش از 50 سال مطالعه و تحقیق میکنند و از این نمونه افراد در جامعه علمی غرب به وفور یافت میشود. در همین راستا، فرایند تولید علم در غرب شکل خاص خود را یافته که شامل یک نگاه ساختار یافته به تحقیق درون شبکه علمی به همراه چینشی از عناصر اجتماعی مختلف است که تحقق چنین نگاهی را ممکن میسازند.
طبیعی است که بخش زیادی از دانشگاهها و جوامع علمی غرب هم وجود داشته باشند که اینگونه عمل نکنند بلکه هدف آنها نوشتن مقاله، بهتر کردن رزومه خود، گرفتن پروژههای مختلف و کسب درآمد و مسائلی از این دست باشد. اما این بخش طلایهدار توسعه و پیشرفت علم و تفکر در غرب نیست، چرا که علیالاصول از تولید مبانی عمیق فکری که سالیان سال روی آن کار شده باشد عاجز است. سردمداران پیشرفت علوم انسانی در غرب افرادی هستند که بیش از 60 سال بهصورت متمرکز روی مسائل خاصی کار کرده و مبانی آن را گسترش دادهاند و چهبسا اختلاف نظرات جدی با یکدیگر داشته باشند.
بسیاری از آنان تا مسئلهای برایشان حل نمیشد، آن را منتشر نمیکردند و بعضا کتابی را سالها منتشر نمیکردهاند چون در آن چالش فکری داشتهاند. تولید محتوا بدین شکل، نیازمند یک بینش و یک سبک زندگی خاص است که درون جامعه غرب نهادینه شده است و به محققان آکادمیک اجازه فعالیت میدهد. محتوای مبانی تفکر غرب، حاصل چنین جریانات گسترده و پیچیدهای است که به آنان نوید پویایی و تولید تفکر جدید را میدهد.
جالب است که در این جریان علمی تحقیق است که حرف اول را میزند و هدف از پرورش دانشجویان مقاطع بالاتر پرورش محققی است که توان حل مسئله را داشته باشد. از این روی در طول 4سال یک دانشجوی دکترا با فرایند حل مسئله از طریق تحقیق آشنا میشود و بر همین مبنا مورد ارزیابی قرار گرفته و مدرک دکترای خود را دریافت میکند. بدینترتیب نهاد علم در دل خود پویایی و عامل بقا را نیز تعبیه کرده است؛ پرورش کسانی که این مسیر را در آینده به جلو میبرند.
در این صورت، هنگامی که تصویر علم را فراتر از محتوا دریابیم و در مقایسه با وضعیت جوامع آکادمیک کشور خود آن را به محک قیاس بگذاریم، آیا نگاه محتوایی به علم کفایت لازم برای تحول علوم انسانی را داراست؟ با فرض اینکه یکسری کتب را جایگزین کنیم، آیا نهادهای اجتماعی کشور ما مخصوصا در عرصه علوم انسانی میتوانند کفاف تولید علم بومی را بدهند؟ به چه میزان دانشمندانی در کشور وجود دارند که سبک زندگی آنها تمرکز روی مسائل خاص برای سالیان متمادی است؟ مسائلی که در وهله اول باید مسئله کشور باشند تا در پرتو آنان تئوری پردازی صورت گیرد؟
جامعه علمی ما تا چه اندازه هنجارهای آکادمیک را حمایت میکند؟ آیا در پروژههای مختلفی که در حوزه علومانسانی صورت میگیرد، روش تحقیق و حل مسئله وجود دارد یا پروژهها عموما بهعنوان منبع درآمد درنظر گرفته شدهاند و گزارشهایی که دردی را از کشور دوا نمیکند از رهگذر آنها تولید میشود؟ گزارشهایی که چهبسا حاصل تقسیم کار میان دانشجویان کارشناسی و کارشناسی ارشد باشد. چه میزان وقت اساتید ما به تحقیق و پژوهش اختصاص دارد و چه میزان صرف کارهای دیگر میشود؟ اصولا اساتید تا چه میزان وقت صرف مطالعه و روزآمد کردن خود میکنند و چه میزان از آنها جزوات خود را سالیان سال است که تغییر ندادهاند؟
نگاه جامعه ما به علم و نهاد دانشگاهی چگونه است؟ ساختارهای اجتماعی و اقتصادی علوم انسانی چگونه شکل گرفتهاند؟ نگاه جامعه به علومانسانی چگونه است؟ چه اشخاصی وارد این حوزه میشوند؟ و مسائل متعددی که یا به درون نهاد علم برمیگردند یا به رابطه آن با سایر بخشهای جامعه. اینها واقعیات اجتماعی است که نهاد علم در ایران با آنها درگیر است و بیتوجهی به این واقعیات بهبود وضعیت علوم انسانی در کشور را با سؤال مواجه میکند. چه بسا کتب علوم انسانی جایگزین شوند اما بهدلیل شکل نگرفتن نهاد درونی علم و تعریف نشدن رابطه آن با جامعه، دغدغههای مشابه در سالیان آینده مجددا مطرح شوند.
این نوشتار میتواند در این جمله خلاصه شود که مشکل ما جایگزینی کتب و سپس تولید محتوای بومی نیست چرا که در این 30سال نیز همواره کسانی با چنین دغدغههایی وجود داشتهاند اما در تولید محتوا موفق نبودهاند؛ مشکل ما در شکل دهی نهاد تولید علم و تعریف سبک زندگی محققانه علمی با توجه به شرایط ایران و ارزشهای فرهنگی اسلامی است که بتواند منجر به تولید علم شود.
چنین رویکردی بدان معنی نیست که ما عینا سبک زندگی علمی غربی را بپذیریم بلکه اتفاقا اینجا جایی است که بومیسازی فرهنگی، اجتماعی رنگ و بوی بیشتری گرفته و درجه پیچیدگی مسئله را بیشتر میکند. بهصورت سنتی تاریخی، نهاد علم در تاریخ و فرهنگ کشور ما بهگونه متفاوتی رابطه خود را با جامعه تعریف کرده بود، حوزههای علمیه از جنبه اقتصادی با نهادهای آکادمیک امروزی متفاوت بودهاند، در تمدن ایرانی حرکت دانشمندان به سمت دنیا و منافع مادی مذموم تلقی میشده و زندگی دانشمندان قرین با معنویت و ریاضتهای نفسانی بوده است، از این روی بسیاری از آنان حکیم بودند؛ اشخاصی که نه تنها دارای معرفت کسب شده از طریق تلمذ و مطالعه، بلکه صاحب بصیرت و حکمت در عرصههای مختلف انسانی، اجتماعی بودندو لذا نقشی که آنها در جامعه بازی میکردند بسیار متفاوت از نقش دانشمندان در جوامع غربی بوده بهگونهای که آنان در قلب مردم جای داشتند درحالیکه دانشمندان در جامعه غرب نقش متخصص را بازی میکنند. از این منظر، نهاد علمی مناسب وضع و حال کشور ما چه ویژگیهایی را باید دارا باشد؟
توجه به ابعاد فرهنگی- اجتماعی علم دریچه دید را بازتر و مسئله را متفاوت و البته پیچیدهتر میسازد. نهاد علم در غرب بخشی از سنت، تمدن و ایدئولوژیای است که جامعه غربی روی آن بنا شده و از این روی خود علم از آبشخور چنین مبانی فکریای تغذیه میکند و راه خود را سوار بر چنین بستر اجتماعیای میپوید. در چنین سیری محتواهای متفاوتی تولید میشود که برخی به مبانی فکری ما نزدیکتر و برخی بسیار دورتر هستند. مسئله ما جایگزینی محتوای علوم انسانی غربی نیست، مسئله ما بومیسازی نهاد علم در جامعه ایران مبتنی بر ارزشهای اسلامی است، که اگر این مهم محقق شود تولید علم و نظریه را به همراه خواهد آورد. آنگاه حکما قادر به پیشنهاد چینشهای جدید اقتصادی- اجتماعی برای بهره ور شدن ظرفیتهای مختلف انسانی خواهند شد.
نگاهی مجدد به دغدغههای مقام معظم رهبری در جمع اساتید نیز نشان میدهد که ایشان چنین مفهومی را در ذهن میپرورانند و از این روی ضروری است که در بحث علومانسانی نگاه مرسوم دستخوش تغییر شود: « اینکه دهه آینده- که شروع شد، یعنی دههای که امسال نخستین سالش است - بهعنوان دهه پیشرفت و عدالت اعلام شده، بدون تردید یک پایه اصلی آن علم است؛ گسترش علم و تعمیق علم در کشور است... . در باب علم و تحقیق، آن بخش عمده هم مربوط به تحقیق است؛ مربوط به پژوهش است... مقصود این است که ما پژوهش را تابع نیاز خودمان قرار بدهیم... .
در بین این مجموعه عظیم دانشجویی کشور که حدود 3میلیون و... حدود 2میلیون اینها دانشجویان علوم انسانیاند! این به یک صورت، انسان را نگران میکند. ما در زمینه علومانسانی، کار بومی، تحقیقات اسلامی چقدر داریم؟ کتاب آماده در زمینههای علوم انسانی مگر چقدر داریم استاد مبرزی که معتقد به جهانبینی اسلامی باشد و بخواهد جامعهشناسی یا روانشناسی یا مدیریت یا غیره درس بدهد، مگر چقدر داریم، که این همه دانشجو برای این رشتهها میگیریم؟ این نگرانکننده است.» و سپس در ادامه میافزایند: «بسیاری از مباحث علوم انسانی، مبتنی بر فلسفههایی هستند که مبنایش مادیگری است که منجر به نقد تدریس چنین کتبی میشود.»
نگاه به مشکلات علوم انسانی در ذهن ایشان از مسئله پژوهش نشأت میگیرد و سپس در ادامه به محتوای علوم ناشی از عدموجود پژوهش در کشور اشاره میکنند. پژوهش فرایند تولید علم و نظریه است؛ فعالیتی انسانی که در بستر اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و اقتصادی قرار میگیرد و منجر به تولید محتوا میشود.
در این بعد، بومیسازی نهاد علم چه بسا مهمتر از توجه صرف به محتوای موجود باشد؛ امری که مستلزم شکل دادن خود نهاد علم و هنجارهای درونی آن، به همراه تعریف نقش آن در کلیت اجتماع و در رابطه با سایر عناصر اجتماعی است. صرف تصمیمگیری در ارتباط با حرکت به سمت تولید علم با نگاه بومی کافی نیست.