و اگر درست نگاه کنیم، میبینیم آنقدر که ما از این مسأله وحشت میکنیم، خدا نگران نیست!... در واقع، نه ایمانمان خیلی ایمان است و نه «بیایمانی» ما اصیل و باورکردنی است. اگر کمی اوضاعمان رو به راه باشد، حالمان خوب میشود و سرکِیف، باایمان میشویم... و اگر کمیحال و روزمان خوب نباشد، همهچیز را مسخره میکنیم.
بنابراین، زیاد هم نمیشود به ایمانداشتنمان امیدوار بود؛ همانطور که نمیشود زیاد از ایماننداشتن کوتاهمدتمان نگران و عصبی شد. مهمترین تجربه هر پدر و مادری، دوره نوجوانی فرزندشان است. در این دوره، گاهی پرسشهای پاسخ داده نشده یا «خوب و منطقی پاسخ داده نشده»، سبب میشوند که نوجوان خانواده، برای مدتی کوتاه، به همه چیز پشت پا بزند... زیاد نگران نباشیم؛ اگر ریشههای کودکیاش را محکم کرده ایم. یادمان باشد بسیاری از پرسشهای دینی نوجوانان، از سر «نیاز به پاسخ» نیست؛ از «نیاز به مهربانی و صداقت پاسخگو» برخاسته است. 1
پدربزرگ گفت:
دوره جوونیم، یه شب، «استاد اخلاق»ام دستم رو گرفت و برد تو خونهای که آدمای عجیب و غریبی دور هم نشسته بودن و از بساطشون فهمیدم که استادای استاد منن تو علوم ماورایی… مثل رَمل و جَفر و لیمیا و سیمیا و کیمیا. بعد هم بهم گفت: از هر کدوم خوشت میآد، بگو بهش معرفیت کنم و علمش رو یاد بگیری.
گفتم:«بعد که رفتیم بیرون، جواب میدم».
موقع برگشتن، وقتی خیلی اصرار کرد، گفتم: «بالاترین کیمیای من، عزای سیدالشهداست؛ همین برای من کافیه».
تب کرده بودم. آقاجون بنده خدا حسابی دستپاچه شده بود و هر کار که بلد بود، میکرد. از « پاشویه» تا پختن شلغم!… اما هر کار میکرد، لبم به چیزی باز نمیشد. نه اینکه دوست نداشتم چیزی بخورم؛ اشتها نداشتم. شب اول آقاجون به یکی از همسایهها رو انداخت که برای من سوپ درست کند. بوی سوپ هم نتوانست اشتهایم را بیدار کند. اگر یک هفته پیش بود، تمام قابلمه سوپ را هم که میخوردم، سیر نمیشدم. گاهی وقتها هم آقاجون از پرخوری ام حرص میخورد و دعوایم میکرد که:
آخه باباجون! اومدیم و یه روز - خداینکرده- قحطی شد؛ تو همون روز اول میمیری که.
بعد هم تندی آرام میشد و زیرلبی میگفت: « دور از جون»!
یواشیواش، گرسنگی فشار آورد و تب هم اضافه شد و اعصابم به هم ریخت. اول از تلخی قرصها اشکال گرفتم و بعد پیله کردم به مزه بد شربت سینه و دست آخر هم غر زدم که چرا آب دستشویی سرد است و خلاصه هر آن، منتظر بودم آقاجون از کوره در برود و سرم داد بکشد که:
اصلا به من چه!؟… حقته ولت کنم بال بال بزنی.
اما آقاجون انگار نه انگار که آقاجون همیشه است و کمحوصله؛ تا صبح کنارم نشست و غرغرم را تحمل کرد.
دو سه روز بعد که حالم بهتر شد، حسابی از آقاجون عذرخواهی کردم؛ اما آقاجون فقط لبخند زد و گفت:
عیب نداره؛ میدونم که دست خودت نبود؛ آدمیزاد عجیبه؛ وقتی یه حسش قاتی میکنه، بقیه حسّاشم به هم میریزه. اون شب گرسنهت بود و میل به غذا نداشتی. همین، همه چیزت رو به هم زده بود.
بعد هم موهایم را نوازش کرد و آهسته گفت: منم اگه مریض بشم، همین جوری میشم.
بابا این را که تعریف کرد، گفت:
- همون جا چند تا چیز یاد گرفتم. آدما وقتی آسایش دارن که با حسشون درست رفتار کنن. آسایش گرسنگی با سیریه… راحتی چشم آدم با دیدن چیزای زیباست… خلاصه هر چیز برای استفادهای آفریده شده که اگر تو همون راه استفاده بشه، لذت میبریم.
دل آدما هم برای پیداکردن راه درست استفاده از هر چیز آفریده شده؛ وقتی الکی به چیزای بیخود مشغولش میکنیم، مثل آدمیمیشه که مریضه، غذا رو هم دوست داره اما اشتها نداره!)2
تازه « ویدئو» خریده بودیم و در به در دنبال فیلم خوب میگشتم. یکی از رفقای هممحلی، قول داد و چند روز بعد، دو تا فیلم آورد که موقع دیدنشان چند بار مجبور شدم دور تند ببینم. توی همان دور تند هم بالاخره چیزهایی دیده میشد! همان صحنهها خواب شب را از سرم پراند و بعضی از فکر و خیالها نگذاشت تا صبح بخوابم. بدجنس، برای اینکه به قول خودش، مرا بیاورد توی خط، آن فیلمها را آورده بود!
فردای همان روز، حافظ گفت:
من از بیگانگان، هرگز ننالم
که با من هر چه کرد، آن آشنا کرد
یکی از دامادهای سد مرشد که قد بلندی داشت و انگشتان دستهایش کشیده و قلمیبود، اصرار داشت که بوکس یاد بگیرد و خیلی دوست داشت که قهرمان هم بشود. هر چه هم که مربیاش میگفت و زنش یعنی دختر سدمرشد اصرار میکرد، به خرجش نمیرفت و کلی پول خودش را خرج کرد تا برود باشگاه.
هنوز یک ماه نگذشته بود که توی تمرین زدند انگشت میانیاش را شکستند!
سدمرشد که باخبر شد، لبخند زد و گفت:
_ آدمیکه بیشتر از توانش بار بلند کنه، اوضاعش همینه!3
پی نوشتها
1: با الهام از آیه51 از سوره «اسراء».
2: کیمیای سعادت، نوشته امام محمد غزالی، به تصحیح شادروان احمد آرام، منتشرشده در تابستان 1370، نشر «محمد» و نشر «گنجینه»، ص32 و 33.
3: از پیامبر اکرم(ص)، کلام نور، جلد 1،ص 53.