این دلبستگی سنگینم کرده است. پاهایم را بسته. من به چیزی، به کسی، به حس و حالی روی زمین زنجیر شدهام. دیگر نمیتوانم قدم از قدم بردارم. چرا که وزنههایی به روحم بسته است. به وزن خورشید. به وزن ماه. وزنههایی که مرا مچاله کرده. اگر چه گاه دلخوشم به دلبستگی، اما دیگر بالی برای پریدن ندارم. دلبستگیها، بالها را قیچی میکنند. و آدم را مثل برگی که حتی در پاییز هم به شاخه چسبیده و سر جدا شدن ندارد، به زمین می چسباند. به زندگی. به آن بخشهایی از زندگی که چسبناک است. نه آن بخشهایی که رهایت میکند!
قربانی کردن، یعنی شبیه بادبادکی شدن و رفتن توی ابرها. چرا که قربانی کردن آن چیزی که تو را به زندگی چسبانده، به تو این جرات را میدهد که دوباره بپری. بروی توی آسمان خدا و دیگر دلت شور هیچ کس را نزند. و هوای کسی تو را پابند نکند. و خیال کسی آن قدر چشم و دلت را نگیرد که دیگر هیچ کس را، هیچ چیز را نبینی.
قربانی کردن، یعنی این که گاهی چشم و دلت را از هر چه که آن را پر کرده بود خالی کنی، سبک شوی. رها باشی و هیچ زنجیری به روحت نباشد.
قربانیات را انتخاب کن با شهامت زنجیرت را باز کن که بپری!