همه چیز را طراحی کرده باشی. همه چیز را دیده باشی. جایی برای بهانه و چون و چرا نگذاشته باشی. تا میآیم از گرمای تابستان ناله کنم و بگویم که دیگر نمیتوانم این حجم از هوای گرم را تحمل کنم، تو پاییز را میفرستی.
تو چهطور فکر پاییز را هم کرده ای؟ با این طراحی جذاب و فکرشده؟
گفته ای نمیشود پاییز بیاید و درختها هیچ قیافهشان عوض نشود که! پاییز بیاید و کلاغها نباشند! پاییز بیاید و بچهها نروند مدرسه! پاییز بیاید و همه جا طلایی نشود! باد، هو نکشد! نم باران نزند به شانه شاعران! و بچهها توی مهدکودکها «پاییزه..پاییزه..برگ درخت میریزه!» نخوانند!
تو عجب خدای دقیقی هستی و من چه خوشبختم که چهار فصل سال را زندگی میکنم. برای من تغییر فصلها نشانهاند. نشانههایی که تو سر راهم میگذاری تا چشمهایم به روی زندگی ام باز شود. برای من این عوض شدن فصلها نکتههای بزرگی دارند که به آنها فکر میکنم!
همه چیز در حال تغییر است
اولین نشانه به من میگوید که همه چیز مدام در حال تغییر است. این را گاهی از سر عادت به خودم میگویم، اما هنوز توانستهام با گوشت و پوست و خونم درکش کنم. ما آدمها طوری آفریده شدهایم که باید بتوانیم با این تغییر زندگی کنیم. به اتاق کوچکی که داریم دل میبندیم. به گلهای پردهمان. به لیوانی که هدیه گرفتهایم. به اس ام اسهایی که به یک دوست دور میفرستیم. به جوابهای کوتاه و تلخی که او میدهد. به مدرسهای که میرویم. به کتابفروشی کوچکی که از آن کتابهای دست دوم میخریم. به پیادهرویی که فقط برای رفتن یک نفر در حاشیه جا دارد. به صدای قدمهای خالی خودمان. به دوستی که سرزده سراغمان میآید. به همه چیز. همه چیز...
به همه چیز دل میبندیم و ناگهان خانهمان عوض میشود. ما دیگر صاحب آن اتاق مربع شکل ساده نیستیم. پرده ما توی اثاث کشی سوراخ شده و باید از خیرش بگذریم. یک روز اتفاقی لیوان از دستمان میافتد و میشکند. اس ام اسهایمان به دوستمان نمیرسد. شماره او عوض شده و یادش رفته که به ما شماره جدید بدهد. ناگهان متوجه میشویم که داریم به یک مدرسه جدید میرویم. پیرمرد صاحب کتابفروشی از دنیا رفته است و پسرهایش آنجا را تبدیل به یک رستوران غذاهای سرپایی کردهاند. پیادهرویی که روبهروی ماست بسیار پهن است و چند تا آدم همزمان میتوانند دستهایشان را به هم قفل کنند و سر تا تهش را پیاده گز کنند.
ما پرت شدهایم به یک دنیای جدید. مدت کوتاهی غریبگی میکنیم. کمی غصهداریم. راضی نیستیم. نق میزنیم اما به جای این که یاد بگیریم و بفهمیم که «هیچ چیز تاهمیشه متعلق به ما نیست!» دوباره خیلی زود به همه چیز دل میبندیم... دل میبندیم... دل میبندیم... ما فراموشکاریم. بسیار ساده... بسیار کوچک... بسیار شکستنی... و زمانه هیچ به خاطر ما عوض نمیشود. راه خوش را میرود. فصلها جایشان را به هم میدهند و به ما یادآوری میکنند نیامدهاند که بمانند!
هیچ چیز تا همیشه نیست!
باد آنقدر تند میوزد که فکر میکنیم هر لحظه ممکن است ما را با خودش به آسمان ببرد. ما پشت درخت پناه میگیریم و آنقدر ترسیدهایم که فکر میکنیم هیچ وقت به خانه نمیرسیم. چون این باد قرار نیست آرام شود.
برف میبارد و ما خودمان را به برف میسپاریم. خوشیم. گلوله برفی درست میکنیم و توی خیابان میدویم. زود میرویم چکمه بلند مشکی میخریم. فکر میکنیم قرار است تمام سال برف بیاید.
به آسمان نگاه میکنیم و حدس میزنیم که زمستان دوست داشتنیای در پیش است. شب که میرویم زیر پتو رؤیای یک فردای برفی دیگر را میسازیم تا خوابمان میبرد. ما وقتی درد میکشیم، فکر میکنیم دردمان تمامی ندارد. همه اتفاقهای بد دنیا برای ماست که میافتد. نمیتوانیم خودمان را از توی این چالهای که افتادهایم در بیاوریم. چالهای که مدام گودتر میشود.
ما وقتی خوشحالیم، در پوست خودمان نمیگنجیم. با خودمان فکر میکنیم هیچوقت اینقدر خوشحال نبودهایم. هیچ وقت اینهمه به ما خوش نگذشته است. بلند بلند میخندیم و سر به هواییم. بی خیال همه آدمهایی که ممکن است همین الآن یکجوری مشغول کلنجار رفتن با بغضشان باشند.
ما فکر میکنیم مالک شادمانیها و غمهایمان هستیم. در حالیکه گاهی، همان لحظه که از ترس باد پشت درخت پناه گرفتهایم، همه چیز آرام میشود. برگها از تکان میافتند و باد دیگر نمیوزد. میتوانیم آهسته از پشت درخت بیرون بیاییم و در حالی که پایمان را محکم روی زمین حس میکنیم به سمت خانهمان برویم.
ما فکر میکنیم صاحب شادمانیها و غمهایمان هستیم. در حالیکه ممکن است شبی که با رؤیای یک روز برفی دیگر به رختخواب رفتهایم، طوری تمام شود که وقتی صبح چشمهایمان را باز میکنیم آفتاب بزند توی مردمکهایمان.
همه شب توی تب میسوزیم و ناگهان بدنمان سرد میشود. حس میکنیم دیگر سرگیجه نداریم و میتوانیم راه برویم.
در حالیکه داریم از خنده غش میکنیم اس ام اسی برایمان میرسد که خبر داده دوستی را از دست دادهایم. زندگی به همین اندازه ناپایدار... موقت... زودگذر و زیباست...
ما توی هیچ غمی غرق نمیشویم و تا همیشه شاد نمیمانیم. ما در معجونی از خوشی و ناخوشی غوطهوریم و هیچ حواسمان به این نیست که هر وقت احساس کنیم پابند یکی از شادیها یا غمهایمان هستیم، معنی واقعی زندگی را نفهمیدهایم. فصلها جایشان را به هم میدهند و به ما یادآوری میکنند که هیچجا همیشه گرم، همیشه سرد، همیشه آرام و همیشه طوفانی نخواهد ماند!
همهچیز طبق برنامه پیش خواهد رفت!
خدا همه چیز را به درستی برنامهریزی کرده است. اصلاً او خیلی کارش درست است. هر چهقدر که ما شلخته و بینظم باشیم، هر چهقدر که جای همه کارهایمان را با هم عوض کنیم، هرچهقدر که شلنگتخته بیندازیم، باز هم شب و روز درست پشت سر هم خواهند آمد. هیچ وقت خورشید جای طلوع و غروبش را عوض نمیکند و همیشه بعد از تابستان، پاییز است. باید به این نظم جدی آفرینش ایمان بیاوریم و باور کنیم که همه چیز طبق برنامه پیش خواهد رفت. برنامهای که خداوند پیش از ما سبک سنگینش کرده است!