کره زمین که یک توپ خیلی خیلی گنده بود، آفریده شده بود. دو تا آدم بزرگ هم آفریده شدهبودند. یکی زن، یکی مرد. یکی آدم، یکی حوا. و وقتی راه میرفتند قدمهای خیلی بزرگ برمیداشتند. آنها وقتی خدا را صدا میکردند، میگفتند: «ای خدای بزرگ!»
فرشتهها بالهای بلند داشتند، طوری که همه آسمان را میپوشاند و همه زمین را میگرفت. دنیای عجیبی بود.
تا اینکه یک روز فرشتهای به در خانه خدا رفت و گفت: «خدایا! میخواهم پیشنهاد آفریدن دنیای دیگری را به شما بدهم.» خداوند میدانست که در دل فرشته کوچک چه میگذرد. برای همین لبخند زد و گفت که لازم نیست آنچه که تو میخواهی، در دنیای دیگری آفریده شود. برای این که «تعادل» ایجاد کنم و ظرافت را و شیرینی را آنطور که تو در رؤیاهایت میبینی پدید بیاورم، باید وقت اضافهکردن چیزهای دیگر به این دنیا برسد. چیزهایی از جنسی دیگر! فرشته نفس راحتی کشید و رفت و منتظر شد!
خداوند در مقابل کوههای به آن بزرگی، یک عالمه تپههای کوچک در نظر گرفته بود. تپههایی سبز و به فرشتهها گفت که مدتی دیگر موجوداتی به سر این تپهها میروند و چهارگوشهای رنگی خوشگل آویزداری از این بالا هوا میکنند که اسمش بادبادک است. و فرشتهها با هیجان و تعجب منتظر شدند!
خداوند در مقابل دریای بزرگ و خروشان و عصبانی، جویبارهایی ساخت که بسیار نازک و مهربان و کم عمق بودند، طوری که عکس آسمان و ابرها توی چشمهایشان میافتاد و ماهیهای قزلآلای رنگین کمان میتوانستند در آن دنبال بازی کنند. خداوند گفت که چندی نمیگذرد که موجوداتی به سر جویبارها و چشمهسارهای من میآیند و پاهایشان را در آب سرد تکان میدهند. آنها در حالی که بسیار شادند، در جویبارها شنا میکنند و دیگر از غرق شدن نمیترسند. فرشتهها با دلگرمی و شیرینی خندیدند و در انتظار دیدن این موجودات نشستند.
خداوند ظریفترین حیوان دنیا را آفرید. طوری که فرشتهها انگشت به دهان ماندند. خداوند پروانهها را آفرید. با ظرافتی عجیب و شیشهای. بسیار نازک. بسیار دلبرانه. و پروانههای کوچک را به زمین فرستاد تا روی گلها بنشینند. در حالی که با تحسین به پروانهها نگاه میکرد، گفت: به زودی موجودات شیرینی روی زمین، در دشتها با خنده و شادی دنبال این پروانهها میکنند و از این بازیگوشی لذت میبرند. فرشتهها پرسیدند: پس کی زمان این کار فرا میرسد؟ خداوند فرمود که نه ماه دیگر، زمان شروع این تغییرهاست!
آدم و حوا که فقط دو تا آدم بزرگ بودند که بسیار همدیگر را دوست میداشتند، خبردار شدند که باید منتظر اتفاق تازهای باشند. قرار بود یک نفر به جمع آنها اضافه شود. کسی که تا به حال در دنیا نبود. کسی که با آمدنش دنیا کامل میشد ...
دنیا از همه اینها پر میشد وقتی «کودکی» آفریده میشد. و «کودکی» با اولین کودک آدم و حوا به دنیا آمد. با یک صدای گریه بلند. اولین گریه بچهای که دنیا شنید. حوا هول کرده بود از داشتن تجربهای به این عجیبی. حتماً بچه را توی جویباری شستند. حتماً حوا نگران بوده که آب به قدر کافی برای بچه ولرم نباشد. نکند سرما بخورد. نکند هنوز پا توی دنیا نگذاشته بلرزد. نکند از دنیا خوشش نیاید.
اما این طور نبود. کودک بسیار دنیا را دوست داشت و دنیا عاشق کودک بود. زمین حالا داشت قدمهایی بسیار سبک را بر تنش تجربه میکرد. قدمهایی که مغرور نبود. چون بچهها مغرور نیستند. قدمهایی که عجول نبود. چون بچهها عجله ندارند. قدمهایی که سنگین نبود. چون بچهها بزرگ نیستند. قدمهایی که تلخ نبود. چون بچهها شادند. با کسی دشمنی ندارند. زیاد از کسی دلگیر نمیمانند. دنبال انتقامگرفتن نیستند و برای این که زندگی کنند به چیزهای زیادی احتیاج ندارند!
خدا وقتی کودکی را آفرید نگاهی هم به آدم بزرگها کرد. با خودش گفت کودکی را به عنوان یک هدیه توی دل بعضی از اینها زنده نگه میدارم، آنها که لیاقت کودکی را دارند، لیاقت کودکیکردن را.
و این طور بود که بعضی از آدم بزرگها توانستند برای همیشه کودکیهایشان را نگه دارند. شما خیلی از آنها را میشناسید یا دیدهاید. همانها که وقتی برف میآید با بچهها توی خیابان برف بازی میکنند و برای آدم برفیها دماغ هویجی میآورند. آنها که از آواز خواندن توی خیابان با بچهها یا تنها خجالت نمیکشند. آنها که از دوست داشتن همدیگر خسته نمیشوند. کسی که پینوکیو و پلنگ صورتی را خلق کرده است. آنتوان دوسنت اگزوپری که
«شازدهکوچولو» را نوشته است. خالق جودی آبوت. قیصر امین پور که شعر «پیش از اینها فکر میکردم خدا ...» را گفته است. شکوه قاسمنیا که این همه ترانه نوشته است. ناصر کشاورز که گیتار می زند و از شعرهایش تازگی میریزد... خیلیها... خیلیها... کافی است که شما کودکیتان را نشانشان بدهید تا آنها کودکیشان را برای شما رو کنند. و خود خدا. کسی که خرگوشها، زرافهها، بچه گربهها، گلهای بنفشه و ماه را آفریده است که شبیه توپ گرد سفیدی است که بالاخره یک روز بچهای آن را شوت خواهد کرد!