شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۸ - ۱۱:۴۵
۰ نفر

پریسا صادقیه: رولان بارت (1980-1915) فیلسوف و نشانه‌شناس معاصر فرانسوی، تأثیر بسزایی بر جنبش پساساختارگرایی نهاده بود.

وی در حوزه نشانه‌شناسی دارای نظریه‌های بدیعی بود. او بخش مهمی از دانش نشانه‌شناسی‌ای را که امروزه می‌شناسیم، تدوین و تحلیل کرد. یکی از مفاهیمی که بارت در کتاب‌هایی چون «درجه صفر نوشتار» پیوسته به آن اشاره داشته، مفهوم «مرگ مؤلف» است. از دیدگاه بارت، مؤلف پس از نگارش اثر خود، متنی را از خود برجای می‌گذارد که دیگر تنها به وی وابسته نیست بلکه متنی است که مستقل از پدیدآورنده‌اش به زندگی ادامه می‌دهد و معناهای متفاوتی می‌آفریند؛ معناهایی که حاصل مواجهه خوانندگان با متن است. مطلب حاضر نگاهی کوتاه دارد به‌نظریه «مرگ مؤلف» بارت که از پی می‌خوانیم.

رولان بارت متعلق به یکی از همان نسل‌های مؤثر و گفتمان‌سازی‌ است که نشان خود را بر نحله فکری پساساختارگرایی می‌نهد و امکان خوانش‌های نوینی را از متون ادبی و حتی غیرادبی در اختیار خواننده قرار می‌دهد. او با متون فراوانی که در زمینه نقد ادبی و نشانه‌شناسی به رشته تحریر در آورده در تلاش بود تا نقد ادبی را از سنت‌های کهن و وابستگی‌های فراوان برهاند و حیات نوینی را به آن اهدا کند. یکی از آن مقالات دوران‌ساز و با اهمیت او در این زمینه مقاله «مرگ مؤلف» است که در سال 1968 چاپ شد. این مقاله در حقیقت با بیان اینکه تولد خواننده باید به قیمت مرگ مؤلف باشد، بنیان‌های سنتی مطالعات ادبی را لرزاند و گستره پردامنه و بی‌واسطه‌ای چون متن را در برابر خواننده قرار داد.

این مقاله در بازه زمانی مزبور مقاله‌ای بحث‌انگیز و پرابهام در محیط‌های پرشور دانشجویی و نقد ادبی آن دوران بود و در خط مقدم سنت نقد ادبی جدیدی قرار داشت که تا به امروز هم تداوم یافته است. بنابراین بسیار بجاست که هر گفتمان قائل به این نگرش پیش از استفاده سهل‌انگارانه از آن، مطالعات موشکافانه‌ای را روی ایده مرگ مؤلف انجام دهد و نه آنکه به صرف استناد به عبارت مرگ مؤلف در پی آن باشد که تمام صیانت و مالکیت نویسنده را نابود سازد.

اهمیت این موضوع از آن روست که چنین به‌نظر می‌رسد که این گفتمان وارداتی هم به مانند بسیاری اندیشه‌های دیگر در محافل هنری و ادبی ایران شکل کالایی محبوب را یافته که هنوز دستورالعمل درست استفاده از آن را بلد نیستیم و از آن تنها به‌عنوان ویترینی متجددانه استفاده می‌شود که زینت آرای محافل غیرسنتی نقد ادبی است، آن هم در حالی که محتوای آن هنوز به درستی درک نشده است. شاید اگر مقاله بارت به درستی فهمیده شود این بی‌قیدی و آزادی در هر برداشت به یک نقد منسجم و سازنده از اثر مبدل شود تا هر نقد بی‌ربطی با مهر مرگ مؤلف در پی تخریب آن چیزی نباشد که گاه به بهای هستی مؤلف تمام شده است.

بدین‌منظور و برای آنکه بتوان به درک درستی از نظریه رولان بارت دست یافت نیازمند به واکاوی نظریه «مرگ نویسنده» از دیدگاه او هستیم. بارت مقاله خود را با داستان سارازین بالزاک آغاز می‌کند و به نظاره توصیف‌هایی می‌نشیند که بالزاک از مردی که لباس زنانه به تن کرده ارائه می‌دهد. بارت هویت گوینده این توصیفات را محل پرسش قرار می‌دهد و می‌پرسد چه‌کسی است که سخن می‌گوید؛ آیا قهرمان داستان است یا خود بالزاک با آن تجربه‌های شخصی‌‌اش و فلسفه‌‌اش در باره زنان؟ آیا این بالزاک است که ایده خود را درباره زنان ابراز می‌دارد  یا این عقل کلی است یا شاید هم روانشناسی رمانتیک؟

به اعتقاد بارت نوشتن به منزله تخریب هر صدا و هر نقطه آغاز است، بنابراین نمی‌توان تشخیص داد که این صدا متعلق به چه کسی است. چنانچه واقعیت به‌گونه‌ای روایت شود که دیگر مستقیما به واقعیت نپردازد و از دایره عمل با نماد‌ها فراتر رود، گسستگی میان منشأ و راوی آن آغاز می‌شود، صدا خاستگاه خود را از دست می‌دهد و درست در همین لحظه است که نویسنده مرگ خود را تجربه می‌کند.

از دیدگاه بارت، مؤلف شخصیتی مدرن و محصول جامعه است. او از صحنه جدال تجربه‌گرایی انگلیسی و  معقول‌گرایی فرانسوی   سربرآورده و به منزله شخصیتی انسانی منزلت فردی خود را کشف کرده است. بنابراین منطقی به‌نظر می‌رسد که در ادبیات شاهد حضور پوزیتیویسم و ردپایی از ایدئولوژی کاپیتالیسم باشیم. اما آیا این درست است که آثار ونگوگ را تنها زاییده دیوانگی او بدانیم؟ رولان بارت در راستای اثبات ادعای خود به بیان دیدگاه مالارمه (1945-1871) می‌پردازد و به نقل از او می‌گوید: این زبان است که سخن می‌گوید و نه مؤلف. او به‌منظور تقدس زدایی از مؤلف به زبان متوسل می‌شود و براین اعتقاد است که متن هیچ خاستگاهی جز زبان ندارد. این در حالی است که زبان خود هر خاستگاهی را زیر سؤال می‌برد.

به اعتقاد او متن دیگر تنها دارای یک معنای کلامی نیست بلکه در حقیقت متن فضایی چند بعدی است که در آن نوشته‌های گوناگونی که هیچ کدام خاستگاه مشخصی ندارند با هم درمی‌آمیزند و برخورد می‌کنند. در اینجا قدرت نویسنده در مخلوط کردن آنها با یکدیگر و روبه‌رو ساختن یکی با دیگری خود را به رخ می‌کشد. بارت در اینجا پرسشی مطرح می‌کند، مبنی براینکه آیا نویسنده با این عمل قصد دارد که خود را بیان کند؟

او سپس این پرسش را اینگونه پاسخ می‌دهد که او باید بداند که این چیز درونی که او قصد ترجمه آن را دارد یک لغت‌نامه پیش ساخته و آماده است که واژگانش تنها از طریق واژگان دیگر قابل شرح هستند. بنابراین از نگاه رولان بارت متن متشکل از نوشته‌های گوناگونی است که از فرهنگ‌های متعددی سربرآورده‌اند و در فضای درون متن به گفت‌وگو و منازعه با یکدیگر و گاهی به تمسخر و استیضاح هم می‌پردازند. به زعم بارت مرکز ثقل این کثرت تنها در یک نقطه و آن همان خواننده است. به بیان بارت: خواننده فضایی است که در آن تمام ایراداتی که متن را می‌سازد بدون آنکه سرگردان شوند روی آن نقش می‌بندند. بنابراین متن در مقصد خود است که به وحدت دست‌می‌یابد، نه در خاستگاهش.

در حقیقت از دیدگاه رولان بارت مقصد دیگر شخصی نیست زیرا خواننده‌ای که تمام این نوشته‌ها را در خود یکجا جمع می‌کند، فاقد تاریخ، زیست‌نامه و روانشناسی خاص خود است. حال با توجه به آنچه تا به اینجا ذکر آن رفت این پرسش مطرح می‌شود که آیا بارت در این مقاله مرگ هر نوع مؤلفی را اعلام می‌دارد یا در پی تقدس‌زدایی از مؤلف در معنای سنتی آن و ارائه تعریفی نوین از مؤلف است. در عنوان این مقاله که مرگ مؤلف (death of the Author) نام دارد رولان بارت مؤلف را با حرف بزرگ می‌نویسد و آنجا که مؤلف را با تعریف نوین آن به کار می‌برد آن را با حرف کوچک به کار می‌برد.

می‌توان گفت بارت با این مقاله در پی آن است تا مفهوم مؤلف را در قالب سنتی آن محل پرسش قرار دهد و تعریف نوینی از مؤلف و رابطه او با متن ارائه کند. در حقیقت بارت منتقد جایگاه ادبیات در فرهنگ عام است، زیرا در این فرهنگ، زندگی، سلایق، شخصیت و احساسات او در خوانش‌های ادبی مستبدانه در مرکز قرار می‌گیرد. او کاملا منتقد این امر است که تمام آثار بودلر را نتیجه شکست‌های او و آثار چایکوفسکی را نتیجه احساس گناه او بدانیم. بارت زبان را جایگزین مؤلف در نقش مالک متن می‌کند.

از دیدگاه رولان بارت زبان نه با شخص بلکه با سوژه‌ای آشنا است که آن را انسجام می‌بخشد و گرد هم می‌آورد. او با بیان این دیدگاه در پی آن است تا رابطه سنتی پدر فرزندی را که میان متن و نویسنده برقرار بوده است کنار زند و امکان هرگونه رمز گشایی قطعی را با آگاهی کامل از زندگی، تاریخ و روانشناسی او محل پرسش قرار دهد. در کثرت نوشته‌ها هر چیز به جای آنکه رمزگشایی شود، از بند استبداد مؤلف رها می‌شود.

این درست است که بارت در جای‌جای مقاله خود از گم شدن خاستگاه صداهای گوناگون در متن سخن می‌گوید و قصد دارد تا آن وحدت یکپارچه‌ای را که نقد کلاسیک نویسنده را از آن برخوردار می‌دانست با چالش مواجه سازد، اما حضور این صداها را در متن هیچ‌گاه منکر نمی‌شود. در حقیقت این کثرت صداها منشأ خود را گم کرده‌اند و وحدت خود را از دست داده‌اند که آن را می‌توانند در خواننده باز یابند. به بیان مبسوط‌تر، اگر نوشتار را متشکل از دو محور افقی و عمودی در نظر گیریم، محور افقی خط اتصالی میان نویسنده و خواننده به‌وجود می‌آورد و محور عمودی خط اتصالی میان متن در دست با متون دیگر.

از همین روی نویسنده به محض آنکه قلم را در دست می‌گیرد خود را به نقطه صفر (مبدا) می‌رساند و در راستای محورهای عمودی و افقی که همان ارتباط متن با متون دیگر و نزدیکی با خواننده است قرار می‌گیرد. محل اتصال این دو محور رمزگانی مشترک است که خاستگاه خود را در ذهن خواننده می‌یابد. بنابراین در این نقطه با دستگاهی نشانه‌شناختی روبه‌رو می‌شویم که در آن مرگ نویسنده به معنای نیستی مطلق او نیست بلکه به منزله مرگ استبداد سنتی او بر ساحت متن است. بدین ترتیب این مرگ، هستی جدیدی را به مؤلف اعطا می‌کند و او را تبدیل به نشانه می‌گرداند.

مؤلف به محض آنکه می‌نویسد، نوشته نیز می‌شود و ما به‌منظور ارتباط با او به مفاهیم و قراردادهایی چنگ می‌زنیم که نویسنده هستی خود را در آنها منحل ساخته است. بنابراین مؤلف ارکستر گردان موسیقی‌ای می‌شود که از پیش نوشته شده؛ موسیقی‌ای که در آن صداهای گوناگون که همگی خاستگاه خود را گم کرده‌اند با هم می‌آمیزند. درست است که این مؤلف اصالت خود را میان متن‌های گوناگون گم کرده اما حضورش را در میان دال‌های فراوانی که گرد هم آورده است پیوسته در تولد خواننده جشن می‌گیرد و به ما یادآور می‌شود.

کد خبر 97150

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز