زمانی میگذرد، صدایی نیست و یادمان میآید که هنوز در سفری. دلمان که تنگ میشود غصه از گوشهای سرک میکشد، اما رویمان را برمیگردانیم و به خودمان اجازه نمیدهیم که ناامید شویم و نیامدنت را باور کنیم.
تصویرت بر دیوار روبهروی آینه ایستاده است. روبهروی آینهای میایستیم که در آن کنارمان ایستادهاند. نگاهت میکنیم و میگوییم سلام عزیز همیشه در سفر.
تصویرت در موج آینه لبخند میزند و ما نفس میکشیم در هوای آرزو شاید که بیایی. به تصویر آینه لبخند میزنیم، قلبمان را در مشت میگیریم و راهی میشویم در کوچههای انتظار.نگفته بودی که باز میگردی. گفته بودی شاید این سفر بیبازگشت باشد، اما ما از پس دلمان برنیامدیم. تو باید به سفر عشق میرفتی. تو باید میجنگیدی. تو باید میرفتی بیآنکه وعده بازگشت بدهی و ما باید منتظر میماندیم که هنوز منتظریم.
آینه حسرت دیدار را میشناسد و ما را که مسافر سرزمینهای دور دست انتظاریم، پس هر روز ما را به تماشای لبخندی از تو مهمان میکند تا شاید غمهای شبانه به تاراج رود. آینه اشکهایی از ما دیده است که پنهان کردهایم از دیگرانی که باور قلبمان را باور ندارند. راستش را بخواهی شاید تقصیری هم نداشته باشند، آخر حکایت انتظار ما حکایت غریبی است برای آنهایی که گمشدهای در دور دست ندارند.
آینه در اندوه موج میزند وقتی در نگاه ما به تو این سؤال را میشنود که فرزند غریب حالا زیر کدام آسمان خفتهای؟ دلمان پوسید از غم نیامدنت. خبری، نشانی یا پیغامی هر چه که باشد بفرست و دلمان را آزاد کن. آینه سکوت میکند تا زمانی بگذرد و کمی آرام شویم و به آسمان نگاه کنیم. نفسی میکشیم، سرمان را بالا میگیریم و آرزو میکنیم روزی را که نگاه در نگاه گره بزنیم. با خودمان میگوییم بالاخره روزی همدیگر را میبینیم و با هم به تصویرهای آینه لبخند میزنیم.