خوش نداشتم نصفهشبی خوابِ به آن نرمی را به خاطر یک پشۀ مزاحم خراب کنم و علاوه بر آن، چنان خسته بودم که حتی توان تکان دادن یکی از پلکهایم را هم نداشتم.چند دقیقه بعد دوباره سوزش آشنا و به دنبالش خارش سمج از شکاف بین شست پای راست و انگشت کناریاش سردرآورد. بعدتر نوبت گردنم بود و بعد از آن بازوی دست راست.
تکانی به سرتاسر بدنم دادم و غلتیدم به پهلوی چپ. گفتم شاید اینطوری پشۀ بیمحل، بیخیال بشود و برود پیکارش. تا همینجا هم آنقدر خون از من دزیده بود که برای غذای یکهفتهاش بس باشد. ولی انگار دستبردار نبود. نقطههای کوچک گزیده شده، همینطور بیشتر و بیشتر میشد. دیدم اگر ساکت دراز بکشم و دست روی دست بگذارم، دیگر خونی برای خودم باقی نمیماند!
نیمخیز شدم و به حالت نشسته در رختخواب ماندم. گیج خواب بودم و میخواستم هرچه زودتر حساب پشۀ لعنتی را برسم و دوباره برگردم به خواب نازم. بعد اما فهمیدم انتظار نابجایی بوده. چشمهایم جز سیاهی چیزی نمیدید و پیدا کردن پشه با آن جثۀ کوچک در آن شرایط غیرممکن به نظر میرسید.
چشمهایم که به تاریکی عادت کرد، درست زیر پنجره، برادر کوچکم را دیدم که با دهان باز به خواب رفته. بابا و مامان را نمیدیدم، ولی میدانستم جایی همان نزدیکی غرق خواب اند و خروپفهای بابا که مثل رفت و برگشتهای منظم اره، سکوت را میخراشید تأیید کنندۀ این فکر بود.
حوالی غروب کولر به دنبال دود غلیظی که از کانال سردرآورده بود، از کار افتاده و دستمان را گذاشته بود توی حنا. دیرتر از آن بود که بشود رفت سراغ تعمیرکار و درستش کرد. قرار شد صبح اول وقت زنگ بزنیم یکی بیاید ببیند کولر فکسنی چه مرگش شده است.
تصویرگری : لیدا معتمد
جریان باز ماندن پنجرۀ بیتوری و پیدا شدن سر و کلۀ پشۀ مزاحم هم از همین جا آب میخورد. تابستان بود و هوای اتاق، دمکرده. از پنجره، باد که هیچ، نسیم هم نمیآمد. در عوض هوا صاف بود و ماه نزدیکتر از همیشه در آسمان نشسته بود. مثل توپی باد شده که تنها چند هلال کوچک تا قرص کامل فاصله دارد.با خودم فکر کردم اگر پشۀ مزاحم رفته بود سراغ ماه، تا حالا حتماً از جای ورم نیشها ماه هم کامل شده بود!
خمیازهای کشیدم و یکبار دیگر با چشمهای ریز کرده اتاق را از نظر گذراندم. اینطور که بویش میآمد پشۀ مزاحم باهوشتر از این حرفها بود که دم به تله بدهد. با خودم فکر کردم شاید خسته شده و رفته یک گوشه خوابیده. در عوض من هوشیار هوشیار بودم و خواب از چشمهایم پریده بود. شب از نصفه گذشته بود و به هر حال کاری جز خوابیدن نمیشد کرد. این شد که دوباره ولو شدم توی رختخواب و سعی کردم خوابم را از سر بگیرم. تازه چشمهایم گرم شده بود که یک «ویز» تیز و کشدار جلوی گوش چپم پیدایش شد. آرام دستم را سراندم بالا و تق!
کف دستم را لمس کردم، اما چیزی که شبیه جسد یک پشۀ لهشده باشد، در آن پیدا نکردم. فهمیدم که تیرم به خطا رفته و در دل به شانس بدم لعنت فرستادم و به خودم گفتم: «فرصت از این بهتر؟ نباید میگذاشتی در بره. حالا حقته که تا خود صبح نیش بخوری!»
این هم از شانس من بود. سهنفر دیگر راحت و تخت در اتاق خوابیده بودند و آنوقت این پشۀ لعنتی باید صاف میآمد سراغ من و همۀ نیشهایش را در گوشت تنم فرو میکرد.
کستخورده و اوقاتتلخ در رختخواب نشستم و سعی کردم به یاد بیاورم چراغقوه کجاست. چراغ را از ترس این که کسی بیدار شود، نمیشد روشن کرد.
بالاخره یادم آمد: کشوی آشپزخانه! آخرین بار که از زیرزمین برگشته بودم، خودم گذاشته بودمش آنجا. پاورچین پاورچین راه افتادم طرف آشپزخانه و چراغقوه به دست برگشتم به اتاق. نور باریک مثل چاقوی تیز جراحی، تاریکی را میشکافت و همۀ سوراخ سنبهها را روشن میکرد. ولی جناب پشه زرنگتر از آن بود که خودش را در معرض دید قرار دهد.
دیگر قضیه برای من، تنها خلاص شدن از دست یک پشۀ مزاحم و برگشتن به آغوش گرم خواب نبود. ماجرا تبدیل شده بود به یک جنگ تمامعیار بین من و آن حشرۀ چند میلیمتری. حالا من مشغول کشیدن یک نقشه بودم، نقشۀ پیروزی.
پتو را از پایین پایم برداشتم و تا زیر گردن کشیدم بالا. هنوز چیزی نشده، داشتم از گرما میپختم. ولی با فکر کردن به این که برای پیروزی باید سختیها را تحمل کرد، خودم را تسکین دادم. تنها دست چپم را بیرون گذاشتم و قبل از این که دست راستم را کامل فرو ببرم زیر پتو، چراغقوه را طوری روی زمین گذاشتم که نور تمام دستم را روشن کند.
نگاهی به دست چپم انداختم و در دلم گفتم: «به این میگن یه طعمۀ درست و حسابی! حالا وقتی سر و کلۀ جناب پشه برای میلکردن غذا پیدا بشه، گیرش میندازم و شتلق!»
ناگهان یاد فیلمهایی افتادم که دربارۀ جنگ جهانی و اردوگاههای اسیران جنگی دیده بودم.
آن بیچارهها هم مثل پشۀ بیچاره شانسی برای فرار نداشتند. زیر نورافکنهای قوی اردوگاه، کوچکترین حرکتی جلبتوجه میکرد و به چشم میآمد. ناگفته نماند در یکی از همین فیلمها دیده بودم که چند زندانی با استفاده از سایههای روی زمین موفق شده بودند سینهخیز خودشان را برسانند تا پشت توریهای کشیده شده دور اردوگاه. اما درست سر بزنگاه دیدهبان گیرشان انداخته بود و یک نفرشان را با تیر زده بود.
هیجان فرار از اردوگاه همه ذهنم را مشغول کرده بود. پلکهایم لحظه به لحظه سنگینتر میشد و بیآنکه کنترلی بر آنها داشته باشم، نرم نرم روی هم میافتاد. کمکم خودم را در لباس اسیری میدیدم که با دو نفر از همبندیهایش در سلولی پر از پشه، نقشۀ فرار میکشد...
*
با نسیمی که صورتم را نوازش میکرد، از خواب بیدار شدم. صبح شده بود و من بالاخره توانسته بودم چند ساعت با خیال آسوده سرم را زمین بگذارم. به دست چپم نگاه کردم که جابهجا از نیش پشه سرخ بود و چراغقوۀ خاموش که با باتری خالی کنارم افتاده بود.
آخرین چیزی که یادم آمد این بود که نقشۀ فرار، موفقیتآمیز پیش رفته؛ هم برای من، هم برای پشه!