کلاغی که کم شد
کلاغی بال میزد
ته یک روز پاییز
صدایش پخش میشد
غمانگیز و غمانگیز
نمیدانم چه میگفت
کلاغ پیر و خسته
غمی را دیدم اما
که در چشمش نشسته
به من چیزی نگفت او
پرید و رفت و کم شد
ولی از غصۀ او
دلم یک تکه غم شد
کودکی من
تا که بیقرار میشود
مثل بادبادکی سبک
میپرد
بر فراز بامها و خانهها
گاه گیر میکند میان شاخه ها
باعبور هر نسیم
پیچ و تاب میدهد به خود
تا دوباره میشود رها!
بعد
آنقدر بلند میپرد که باز
مثل برق و باد
نقطه میشود در آبی وسیع آسمان
دستهای من به او نمیرسد
دستهای من چه دور!
من همیشه
پشت پیچهای ناتمام و
او
راهی تمام راههای بیعبور