در را که باز میکنم باد سردی لوله میشود تو. چکمههایم را که پایم میکنم نوک انگشتانم یخ میزند و مور مورم میشود. حالا دیگر برف بند آمده اما سوز و سرمایش هست. دستهایم را ها میکنم و میپیچم سمت مطبخ. عطر نان تازه مطبخ را پر کرده. ننه نانها را پیچیده توی بقچه و گرهشان زده. مرا که میبیند با گوشه چارقد سفیدش عرق پیشانیاش را میگیرد: «چهل تاس. بسشونه تا مدتی.» و لبخند را میکارد در صورتش.
- بهشون سلام برسون بگو کاری داشتن خبر کنن. من هم جای مادرشون. شام تا برگردی آماده س.
نصف نانی را لوله میکنم و خالی خالی میخورم. عجب مزه ای! لقمهام را با هام و هوم فرو میدهم. ننه چیزی نمیگوید اما کریم یک «اوف» پرحرارت از دهانش میدهد بیرون و هربار برایم چشمهایش را میدراند.
خودم را میکشانم کنارش. کنده زانوهام را بغل میزنم و با چشم حرکاتش را دنبال میکنم. نان را به تنور میرساند و در میآورد. توی این یکی کار دوست ندارد کسی کمکش کند. میگوید خمیر کردن و پختن فقط کار خودش است.
تاریک روشن غروب است که از خانه میزنم بیرون. نور زرد کمرنگی کوچه را روشن کرده است.
در کوچههای پیچ واپیچ و خلوت با نانهایی که در دستم سنگینی میکنند پا در برف فرو میکنم و خودم را میکشانم جلو. در خانه معلمها مثل همیشه چهار طاق باز است. دالان تاریک و درازی را طی میکنم تا برسم به حیاط. از سه پله میروم بالا و توی ایوان آقای کاظمینی را صدا میکنم. جوابی که نمیشنوم چند تای دیگرشان را صدا میزنم.
از پشت پنجره چشم میدوانم، کسی را نمیبینم. پایم را از برف میتکانم و میروم تو. بقچه نان را میپیچم توی سفره و میروم کنار بخاری میایستم تا خودم را گرم کنم. لوبیا چیتیشان روی چراغ والور قلقل میکند و لعابش از کنارههای قابلمه میزند بیرون. سرم را پایین میگیرم، بخارش میخورد به سروصورتم، دهانم را باز میکنم و بخار گرم را فرو میبرم. نگاهم را دور میگردانم. توی کاسهای برنج خیس دادهاند و گذاشتهاند بغل سه فتیله. توی این اتاق معلمهای مدرسه بالا زندگی میکنند. میبینم خبری نیست، میروم اتاق بغلی که معلمهای مدرسه پایین هستند. دم در لحظهای صبر میکنم . در جیری صدا میدهد. یکی پتو روی خودش کشیده و خوابیده است. بیصدا میروم بالای سرش. آقای انصاری معلم کلاس اول ابتدایی است. سلام که میدهم چشمهایش را باز میکند.
مریض احوال است. تب و گلو درد دارد. پای چشمهایش هم گود افتاده است. حرف که میزند صدایش مثل پچپچه میماند. میگویم برایشان نان آوردهام و گذاشتهام آن یکی اتاق. سراغ بقیه را میگیرم. میگوید آقای کاظمینی و چند نفرشان رفتهاند میدانچه نفت بگیرند.
شورای اسلامی روستا به معلمها کوپن داده است. هر وقت نفت میآورند آنها هم میروند سهمیهشان را میگیرند. روی علاءالدین کتری گذاشتهاند. تویش آب میریزم تا صدای جوشش بیفتد و برمیگردم آن یکی اتاق.
میبینم پیدایشان نمیشود، به راه میافتم. چکمههایم را که میپوشم برف ریزی شروع میکند به باریدن. یقه کتم را میدهم بالا و مسیرم را میکشانم به کوچهای که راه
میان بر دارد. سراشیبی کوچه را که میآیم بالا میدانچه در چشمهایم بزرگ میشود و از دور آقای کاظمینی را میببنم. کلاه منگولهداری به سرش دارد.
بیست لیتریها را گذاشته توی فرغون و هل میدهد. به طرفش پا تند میکنم. سلام میدهم و خودم را میکشانم طرف فرغون. میخواهم بلندش کنم مانعم میشود.
- هان قدیر، اینجا چه میکنی؟دستههای سرد فرغون را توی دستهایم می گیرم.
- واسهتون نون آوردم. آقای انصاری گفت اومدین میدونچه.
آرام کنارم میزند و فرغون را بلند میکند.
- راضی به زحمت نبودیم. به جامون از ننهت تشکر کن.
تصویرگری:ناهید لشکری
میرسیم به پلهها که رد جا پایم هنوز توی برفش مانده. فرغون را میگذارد زمین و پول نانها را به زور در جیبم میچپاند. هر وقت برایشان نان میآورم به شوخی بهم چشمغرهای میرود و میگوید: «هیچوقت دست معلمت رو رد نکن.» و زبانم را میبندد. میپرم چرخ جلویش را میگیرم و دو نفری بلندش میکنیم و عقب عقب پلهها را میروم پایین. فرغون سنگین است و نفتها توی 20 لیتریها لمبر میخورند. آقای کاظمینی احتیاط میکند و میگوید: «مواظب باش کله پا نشی.» لبخندی تحویلش میدهم. با او بیشتر از بقیه معلمها جورم. فرغون را میگذاریم زمین و پلهها را برمیگردیم. میمانیم تا بقیه برسند. آقای کاظمینی به آقای صبوری که دبیر ریاضیمان است کمک میدهد، من به آقای زنبق، معلم کلاس سومیهای مدرسه پایین.
یکهو مجید را میبینم. با یک لا پیراهن و شلوار پر وصلهاش فرغونی را هل میدهد. شالاپ شالاپ، گالشهای لاستیکیاش تا مچ پا، میروند توی برف و صدا میدهند. پشت سرش مشقاسم مستخدم مدرسه پایین و مشصفدر که یک دختر و یک پسرش در مدرسه پایین درس میخوانند، میآیند. دورترشان خانم جمالی مدیر مدرسه دخترهاست. به آقای کاظمینی با اشاره میگویم میروم کمکشان بکنم. میگوید: «کارِت تموم شد بیا تا یک ساعتی با هم حرف بزنیم.»
توی دلم میگویم حالا کی حال خرخوانی داشت. خداحافظی میکنم و میدوم طرفشان. به خانم جمالی که نمیتواند پابهپایشان بیاید، میگویم :«شما بفرمایین. خودمان نفتها را میآوریم.» انگاری زیاد توی صف نفت ایستاده، هم سردش است هم خسته است. میگوید:
« خدا خیرت بده.» و لحظهای آسمان را میپاید. چادرش را مرتب میکند و به راه میافتد.
چهارتایی کمک میکنیم و فرغونها را میبریم خانه خانم معلمها. دم در یااللهی میگوییم و میرویم تو. خانم معلمها صدایمان را که میشنوند از اتاقهایشان میزنند بیرون. من و مجید کمک میدهیم و نفتها را خالی میکنیم توی بشکه 200 لیتری. خانم جمالی پول میگیرد طرف مجید، میگوید: «اجرتت، ناقابله.» به من هم تعارف میکند. قبول نمیکنم. به زور اسکناس را میچپاند توی جیبم. از خانه که در میآییم پول را از جیبم در میآورم و میگیرم طرف مجید. میگویم «حق توئه.»
آب بینیاش را با دست پاک میکند و میخندد که دندانهای فاصلهدارش میافتند بیرون. خوشحال میگوید: «خدا برکت بده به مالت.» نگاه محبتآمیزی به او میاندازم و شانه به شانهاش راه میافتم. مجید از همه بچهها پرزورتر است، اما میان بدبختیهایش گم شده است.
کوچه را رد کردهایم که از دور صدای پارس سگها بلند میشود. خداحافظی میکنیم و راه خانههایمان را در پیش میگیریم.
توی راه باد هو میکشد و سوسه برف را از روی لبه دیوارهای کوتاه خانهها میریزد پایین. ناگهان پا سست میکنم. چیزی به قلبم چنگ میاندازد. در آن سرما احساس گرما میکنم. به نظرم میرسد یکی، تقتق، به کلهام و به سینهام ضربه میزند. فکر مجید رهایم نمیکند. تصمیم را میگیرم و راه رفته را برمیگردم. قدمهایم را تند برمیدارم. چند کوچه بالاتر سایهاش را که دراز و کج روی دیوار کوتاه میلغزد تشخیص میدهم. میایستم و از دور صدایش میزنم. میایستد. جلو میروم و سینه به سینهاش میشوم. دستم را خالی توی جیب فرو میبرم و پر در میآورم و به طرفش دراز میکنم.
سرما زیر پوست تنم است و پیش خودم پی راهحلی هستم پول نانها را طوری که کسی نفهمد جور کنم، که میرسم خانه. اگر میتوانستم چند روز قضیه را درز بگیرم و دروغ هم نگویم، همه چیز درست میشد. اما ننه را خوب میشناختم. خیلی تیز بود و فوری میفهمید. تصمیم میگیرم شب، وقتی کریم برگشت، از او قرض کنم و روی پول قلکم بگذارم.
ننه سر سجاده است. سلام نماز را که میدهد به دو طرف سر میچرخاند و میپرسد: «رفته بودی سفر قندهار؟» و بلافاصله، نرم و مهربان، ادامه میدهد: «مادر جان اگه از معلمها پولی گرفتی بذار برای خودت باشه.» و لبخند دلنشینی پخش میشود توی صورتش «به زخم زندگیت بزن.»
انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته باشند نفس بلند و راحتی میکشم. بعد، روی دماغش چین میاندازد:«چه بوی نفتی میدی.»
فانوس را برمیدارم و میروم دستهایم را بشویم.
بوی شامی کباب همه اتاق را پر کرده. ننه فتیله والور را داده پایین و روی ماهی تابه دیس خوابانده. نگاهم را دور میگردانم. کاسه ماست و سفره نان را میبینم. از زور خوشحالی حاضرم همه شامی کبابها را به خودم تعارف کنم. دیس را از روی ماهی تابه برداشتهام که ننه بالای سرم ظاهر میشوم. کنارم میزند، لقمهای میپیچد و میدهد دستم و میگوید: «این رو داشته باش، بابات و کریم برسن، سفره رو انداختهم.»
لقمه را توی هوا میقاپم ولی یک دفعه دستم میخشکد و لقمه در هوا میماند. خودم را میکشانم توی قسمت تاریکتر اتاق. دوباره یکی، تقتق، به کلهام و سینهام ضربه میزند. جرقهای از ذهنم میگذرد. لقمهام را میجوم، قورت میدهم و از تاریکی میآیم بیرون و به طرف قلکم میخزم. مطمئنم توی قلکم پول چندانی نیست اما آنقدر هیجانزدهام که میخواهم آن را لای کتابهایم جا بدهم و فردا با خودم به مدرسه ببرم. لحظهای بعد، از کارم خندهام میگیرد. صدایی توی گوشم زنگ میخورد «مهربانی را همه جا، هر کجا، میتوانی توی باغچه دلت بکاری و با همه تقسیم کنی.»
لبخندم را میکارم توی صورت مجید که تصویرش، به نظرم، تمام قاب پنجره را پوشانده.