بر این اساس، مطالعات فرهنگی مجموعه آثار گوناگونی با جهتگیریهای متفاوت و معطوف به تحلیل انتقادی اشکال و فرایندهای فرهنگی در جوامع معاصر است. رشته مطالعات فرهنگی، بیشتر به مطالعه معانی و رویههای زندگی روزمره مردم میپردازد؛ از این رو، در این رشته، رویههای فرهنگی شامل روشهای مردم برای انجام کارهایی خاص مثل تماشای تلویزیون یا غذاخوردن در فرهنگی معین به بررسی گذاشته میشود. مطلب حاضر، در همین راستا به خاستگاههای شکلگیری مطالعات فرهنگی میپردازد و نویسنده نشان میدهد که چگونه این رشته در راستای تحول خود، تغییراتی عمده را در خود پذیرفته است.
1- از میان آرائی که داعیه شناخت انسان و محیط پیرامونش را دارند، علوم اجتماعی، آن علمی است که معتقد است نوع بشر را باید در گروه و به واسطه سازوکارهای اجتماعی که بر آن استیلا دارند، شناخت. این علم که از سپیدهدم عصر روشنگری- عصری که ندای اصلیاش پیروزی خرد بر تفکرات قالبی پیشین بود- سر برآورد، اصل را بر آن گذارد که جامعه انسانی نیز مانند سایر امور بیرونی قابل شناخت و ارزیابی است و میتوان برای این پدیده بیرونی مانند سایر امور طبیعی فرمولی ثابت در نظر داشت. در واقع، از این عصر به بعد، انسان خود و جامعهاش را به ابژهای (امر بیرونی قابل شناختی) مبدل ساخت و دانشی تولید کرد که به واسطه آن میتوانست قوانین ثابت زیستن اجتماعی را کشف کند و البته این تاوانی بود که برای علمیشدن و داشتن جایگاهی همپای سایر علوم باید پرداخته میشد تا بتوان سری در میان سایر سرها درآورد.
علوم اجتماعی درمیان تمام این سالها- از زمان جداییاش از فلسفه تا به امروز که بهمثابه علمی مجزا تعریف میشود- محنتهای بسیاری در تعریف حدوحدود خود به جان خریده است؛ چه روزگاری که به حاکمیت ساختارهای کلان اجتماعی گذشت و این علم را بر آن داشت تا در تعریف خود تنها به کلانروایتها نظر کند (عموما دورهای که ساختارگرایی و کارکردگرایی ساختاری، پارادایم غالب در تحلیل پدیدههای اجتماعی بود) و چه زمانهای که تفسیر کنشهای اجتماعی انسان مرکز شد و علوم اجتماعی را واداشت تا از این مدخل به دنیای گسترده پدیدههای اجتماعی وارد شود (این دوره را با رویکارآمدن ایدئالیسم آلمانی و تفکرات وبریها میشناسند). علوم اجتماعی تمام همت خود را بر آن گمارد که اثبات کند انسان محصول جامعه است یا آنچه خود بهتنهایی میپندارد.
این بدان معناست که اگر با پدیدهای چون نادارایی و فقر روبهرو هستیم، باید آن را نتیجه مسلم واقعیتی چون تحمیل تعین طبقهای که در آن زاده میشویم بدانیم یا آن را ماحصل ناشایستگی فردی که خود به دنیای پیرامونش معنا داده و از خلال این فرایند معنادهی چنین شرایطی را برساخته است، تلقی کنیم. البته ناگفته نماند که گستره این علوم تنها به دوتایی ساختار/کنش بسنده نکرد و در این اثنا مکاتبی سر برآوردند که حد وسط را گرفتند و مدعی شدند که انسان حاصل برایند جامعه و کنشهایش است و هیچیک از این دو بیمدد آن یکی معنا نمیدهد.
در نتیجه چنین پنداری، پارادایمهای تلفیقی مشتمل بر عاملیت انسان از یک سو و یکتایی ساختار از سوی دیگر، در نیمه دوم قرن بیستم، یگانه الگوی تحلیلیای شد که به استناد آن علوم اجتماعی میتوانست دمی آسوده برآرد و خیالش بابت هستیشناسی اجتماعی انسان جمع شود؛ توگویی پاسخ هر آنچه باید میداد، داده بود؛ انسان محصول ساختارها و کنشهایی است که خود دارد؛ زمانی عمل اوست که ساختارها را میسازد و زمانی دیگر واقعیت اجتماعی است که به کنش او شکل میدهد. همزمان با شکلگیری علوم اجتماعی، در زمانه به وقوع پیوستن انقلاب صنعتی و دوران چیرگی اروپا بر کشورهای مستعمره، دانش دیگری با نام انسانشناسی درحال شکلگیری بود که تمام اهتمام خود را بر آن گذارده بود که انسان محصول فرهنگی است که در آن میزید.
فرهنگ برای انسانشناسان کلاسیک آن دوره، مجموعه باورها، ارزشها، عقاید و دستورالعملهایی بود که جمیع انسانها بدانها قائل بودند و از طریق آن به زندگی خود معنا میدادند. بنابراین اگر در علوم اجتماعی اولیه این ساختارها و کنشهای اجتماعی بودند که به انسان جهت میدادند، فرهنگ برای انسانشناسان یگانه عنصری بود که قابلیت شناخت انسانی را فراهم میآورد.
از این رو، علوم اجتماعی بهمثابه علمی که باور داشت انسانها یا محصول ساختارند یا کنشهایشان- و در خوشبینانهترین حالت، نتیجه هردو- باید تکلیف خود را درخصوص پدیده مهمی چون فرهنگ روشن میساخت. جامعهشناسان کلاسیک نتیجه را یکسره کردند و به استناد الگوی تحلیلی مزبور، فرهنگ را به 2شکل تعریف کردند؛ فرهنگ بهعنوان امری وابسته به ساختارهای کلان اجتماعی (در نگاه مارکس و دورکیم) و فرهنگ بهمثابه کنشهای مبتنی بر ارزش و نیات فردی (وبر).
چنین برداشتی از فرهنگ البته به مذاق نظریهپردازانی که استقلال فرهنگ را پیشفرض انگاشته بودند، خوش نیامد. به عقیده آنها، فرهنگ خود بهتنهایی توانایی شایستهای در شکلدهی به سوژه انسانی داشت و عاملان میتوانستند به اجزای آن در سازندگی ذهنیت و عینیت تکیه زنند. اینچنین شد که اهالی نظریهپرداز فرهنگ بر آن شدند تا با استمداد از نظریه اجتماعی از آن فراتر روند و بر نقش پراهمیت فرهنگ صحه گذارند. نظریه و مطالعات فرهنگی، زاده چنین بستر تاریخیای است.
2- پارادایم واقعیت اجتماعی در میان سایر پارادایمهای موجود در علوم اجتماعی، تنها پارادایمی است که واقعیت اجتماعی را بیرونی و تحمیلشده بر سوژهها در نظر میگیرد. در این الگوی تحلیلی، واقعیت اجتماعی (که عمدتا مشتمل بر ساختارهاست) چنان تعینبخش است که اساسا هیچ سوژهای نمیتواند از زیر آن شانه خالی کند. فرهنگ نیز مطابق همین الگو و نزد نظریهپردازان ساختارگرا، همواره و در هر شرایطی وابسته به امری غیر از خود است.
ردپای این نظر را میشود بهآسانی در آثار متفکرانی چون کارل مارکس (بهعنوان یک ساختارگرا) پی گرفت. فرهنگ در الگوی دوتایی زیربنا و روبنای مارکس، همواره جزئی بوده است که به وسیله زیربنا (که همان اقتصاد باشد) راهبری میشود. از این حیث فرهنگ که مشتمل بر ایدئولوژی نیز هست، ابزاری است در دست صاحبان عوامل تولید -که معمولا حاکمان جامعه نیز هستند- تا به کمک آن تودهها را در مسیرهای خواسته هدایت کنند.
هرچند که شارحان و راویان پس از مارکس او را چنان تقلیلگرا ندانستهاند، اما الگوی دوتایی مارکس تا مدتها در مارکسیسم ارتدکس و افراطی رواج داشته است. به یقین همین نگاه یکسویه و تکبعدی بود که بعدها جریانات جدیدی از مارکسیسم به راه انداخت؛ جریاناتی از مارکسیسم اروپایی که امروزه ما آنها را به نام «چپ نو» میشناسیم. این جریانات که طیف عظیمی از نظریات مارکسیستی را در خود داشت، اساس کار خود را بر آن گذاشت تا فرهنگ را بهعنوان جزئی وابسته از زیر یوغ اقتصاد به بیرون بکشاند (هرچند که برخی از گونههای آن چون نگاه آلتوسری خیلی در این راه موفق عمل نکردند و در تحلیل نهایی خود باری دیگر نقش اقتصاد را برجسته ساختند).
مطالعات فرهنگی در چنین بستری، هنگامی که نگاهها بهسوی تجربیات تلخی چون تجربه روسیه کمونیستی خیره بود، بهعنوان یک پروژه روشنفکری زاده شد. برای چپگرایان جدید انگلیسی که خود زاده خانوادههای محروم بودند و در عین حال مؤسسان پروژه مطالعات فرهنگی بهشمار میآمدند (مانند هوگارت و ویلیامز) مارکسیسم نظریهای بود که در برابر مسائلی چون فرهنگ، ایدئولوژی و امر نمادین بهصورت کلی راهحلِ عملی نداشت.
هرچند که چنین نگاهی بهنظریه مارکسیستی، اندکی کهنه و تاریخ مصرف گذشته به نظر میآمد، اما سردمداران اولیه مطالعات فرهنگی تمام هم خود را بهکار گرفتند تا مطلب تازهای از این نظریه به بیرون بکشند. برای آنها نظریه چپگرایانه و انتقادی مارکسیستی، بهگونهای درگیرشدن با مشکلاتی بود که جامعه سرمایهداری آنها را بهوجود آورده بود؛ مشکلاتی چون کمرنگکردن هویت کارگری، یکسانسازی سبک زندگی کارگران و شادباشیای که جامعه رفاه آمریکایی و سیاستهای نئولیبرالیستی تاچری به کارگران اهدا کرده بود.
برای چپگرایان نو هیچچیز بیش از این اهمیت نداشت که روشنفکری تولید کنند که رسالت دوسویه خود را بهدرستی پی بگیرد؛ از یکسو دانش نظری خود را به عمق ببرد و واقعا بداند و از سوی دیگر با تشخیص شکافها و بحرانهای اساسی جامعه توانایی انتقال ایدهها را به تودهها داشته باشد. بنابراین یکی از محوریترین عناصر شکلدهنده مطالعات فرهنگی، مارکسیسم به مثابه نوعی رویکرد عملگرایانه به پدیدههای اجتماعی بود؛ آنچه امکان رویارویی با مشکلات و مصایب را فراهم میآورد و راههای مقاومت را از دل زندگی روزمره تودهها استحراج میکرد.
اگر در نگاه چپگرایانی چون آدورنو و هورکهایمر، صنعت فرهنگ که رویکرد تعدیلشدهتر همان نگاه مارکس به فرهنگ بود، تودهها را تحمیق میکرد و آنها هیچ اختیاری از آنِ خود نداشتند تا در برابر چنین تعینی مقاومت کنند، مطالعات فرهنگی از ابتدا تلاش کرد که از بطن زندگی روزمره آنچه را مصداق مقاومت بود بیرون آورد تا اثبات کند مخاطبان جامعه سرمایهداری هوشیار و فعالند؛ هرچند که در بسیاری از موارد دچار نوعی سوءتفاهم شد و مصرف کردن را با گونهای از مقاومت اشتباه گرفت!
در مجموع، مطالعات فرهنگی برای آنکه پروژه یکسره سیال خود را به چهارچوبی منحصر کند- هر چند که از ابتدا خواستار آن بود تا از بند چهارچوبهای معرفتی زمانه خود برهد- از مفهومی سود جست تا مخاطبان خود را اندکی از سرگشتگی برهاند. به این معنا، مطالعات فرهنگی نوعی صورتبندی گفتمانی است که از تمام قابلیتهای نظریات انتقادی موجود در حوزه علوم اجتماعی و فرهنگی سود میجوید- و به نوعی آنها را به یکدیگر پیوند میزند- تا فرهنگ عصر حاضر را بررسی کند.
مختصر باید گفت که تمام تلاش اهالی این پروژه چیزی نیست جز آنکه فرهنگ امروز نه آن کلیت بیشکاف مشتمل بر باورها، ارزشها و عقاید بلکه امری نمادین است که بهوسیله گفتمانهای قدرت زمانه خویش ساخته میشود و در دل خود امکانی فراهم میآورد تا سوژهها در برابر این گفتمانها بایستند و خلاقانه آن را برسازند. از اینرو، مطالعات فرهنگی به هر نظریهای که اندکی رنگ انتقادی داشته باشد (چون فمینیسم، روانکاوی و نظریه پسااستعماری) روی خوش نشان میدهد و دقیقا از همین حیث اساسا خود را یک پروژه سیاسی تلقی میکند؛ هرچند که گاهی دراینباره بیش از اندازه خوشبین است.