جواد محمدزمانی، سال 1356 در تهران زاده شده است

سالیان درازی است که در قم به تحصیل علوم دینی ممارست دارد و اکنون در مقطع اجتهادی فقه و اصول تحصیل می‌کند.  تاکنون دفتری از سروده‌هایش منتشر نکرده است و در جراید ادبی و صفحات شعر مطبوعات به ندرت آفتابی می‌شود اما شاعری جدی است. دغدغه او شعر مذهبی است.ترکیب‌بندی از او در ستایش حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها می‌خوانیم .

(1)
روشن‌تر از شکوه تو هفت آسمان نداشت
دریای پر تموج روحت کران نداشت
یوسف‌تر از حضور تو ای مصر منزلت
سیر هزار منزل این کاروان نداشت
مهریه زلال تو، بانو!، اگر نبود
این باغ‌های معرفت آب روان نداشت
این روزگار پیر که شعر امید خواند
پیش از طلوع شوق تو طبع روان نداشت
گرد به باد رفته صحرای غفلت است
هر کس به دیده خاکی از آن آستان نداشت
آن جا که قدر تو چو شب قدر شد نهان
دیگر شگفت نیست که قبرت نشان نداشت
عطر مزار تو به دل عاشقان توست
در جلوه‌زار تو همه هستی از آن توست

(2)
پیرخرد به محفل تو خردسال بود
استاد عشق بی‌مددت بی‌کمال بود
بی‌تو زمین جهنم نارنج درد بود
بی‌تو بهشت باغچه سیب کال بود
شوقی به هر مَجاز که حتی مُجاز شد
غیر از تو ای حقیقت روشن خیال بود
در غیر آسمان تو ای آبی نجات
بالی اگر گشود دل ما و بال بود
اشکی اگر به گونه معراجی ات نشست
بال فرشتگان خدا دستمال بود
گفتند نقد مهریه‌ات آب بوده است
یعنی تمام زندگی تو زلال بود
از این بساط خاک سه فالی که می‌زدی
دستاس و چار بالش و ظرف سفال بود
مدح تو خارج از قفس واژه‌های ماست
اینها که گفته‌ایم تماماً مثال بود
واژه کجا مقام تو ترسیم می‌کند
وقتی نبی ز فاطمه تکریم می‌کند

(3)
دل در هوای سمت شما پر کشیدن است
جان بی‌قرار لحظه سبز رسیدن است
احوال ذره چیست اگر کار آفتاب
از خرمن فضایل تو خوشه چیدن است
ای مریم شکوه! مسیح تو در کجاست
وقت طلوع در تن عالم دمیدن است
شوق مدینه از سرم آخر نمی‌رود
این طفل اشک را سر هر شب دویدن است
باید که جبرئیل امینش امین کند
در هر سری که شوق غزل آفریدن است
دیگر شگفت نیست که وصفت نوشته نیست
مقدور خاکیان تو مدح فرشته نیست

(4)
خورشید و جلوه‌های معطر به دست توست
رقص و سماع کوکب و اختر به دست توست
طوبی به پای شیعه اشکت نوشته شد
ای بانویی که جنت و کوثر به دست توست
امروز محشری است عنایات بی‌حدت
فردا همه شفاعت محشر به دست توست
باب سخن به بطن خدیجه گشوده‌ای
آرامش هماره مادر به دست توست
مشتاق بوسه بود به پهلوی تو پدر
یعنی بهشت وصل پیمبر به دست توست
لبخند باشکوه که اندوه می‌برد
از شانه‌های خسته حیدر به دست توست
هنگامه را به خطبه خود گرم کرده‌ای
آری کلید فتح مکرر به دست توست
با خطبه حماسی خود در سخن شدی
نسل خلیل بوده‌ای و بت شکن شدی

... و دو غزل
معراج، رشحه‌ای است ز سیر کمالی‌ات
هفت آسمان، زمین شهود جلالی‌ات
صدها هزار چینی دل تکه تکه شد
تا شهره شد حکایت ظرف سفالی‌ات
در جشن جانماز تو تکریم می‌شوند
صدها فرشته پرسه زنان در حوالی‌ات
در تند باد حادثه نخل تو خشک شد
اما ندید چشم کسی خشکسالی‌ات
خورشید نسل پاک تو چون چشمه جاری است
کوری چشم طعنه‌زن لاابالی‌ات
اما توان حضرت خورشید را برید
صرف تصور سفر احتمالی‌ات
حالا ز غم تهی‌ست دل از صفا پرت
از یاد تو پرست ولی جای خالی‌ات

(2)
روی عدم ندید وجودی که داشتی
امکان نما نبود نمودی که داشتی
در خاک هم نظاره افلاک کرده‌ای
معراج تازه بود فرودی که داشتی
سجاده هم به وحدت این راز پی نبرد
جز برخودت نبود سجودی که داشتی
خیبر شکن شده‌ست تب ناله‌های تو
در حمله بر سپاه یهودی که داشتی
صد راز نانوشته به خلقت اضافه کرد
با هر فرشته گفت و شنودی که داشتی
ققنوس‌وار در پی خورشید پر زدی
از شعله‌های آتش و دودی که داشتی
شب‌های شعر گریه به پا کرد در دلم
آن روزهای سرخ و کبودی که داشتی
گفتی در آستانه طغیان دیگرست
آن ساحل سروده رودی که داشتی...