ولی توماس هر صبح وقتی از خانه چوبیشان بیرون میرفت، در دل به مادر، خواهر و مادربزرگش میگفت: «یک روز من، توماس پرز، از کوه پایین میروم، سر راهم در هیچ جایی توقف نمیکنم، نه در روستاها، نه در جنگل، نه در وراکروز، نه در بازارهای هفتگی و نه حتی در معبد سن سیمون. همینطور میروم و به حرف مادربزرگ هم اهمیت نمیدهم و فقط یک بار به دریاچه آتیتلان نگاه میکنم. برایم مهم نیست آن دریاچه که سه آتشفشان در اطرافش است، مرکز زمین و آفرینش وبانوی ذرت است. از این داستانها حوصلهام سر رفته است. آنقدر از این داستانها شنیدهام که دیگر سیرم. آخر این قصهها که مرا ثروتمند و شاد نمیکنند. بنابراین به راهم ادامه میدهم و آنقدر میروم تا به گواتمالاسیتی برسم. بعد زندگی روستایی را میبوسم و کنار میگذارم و یک زندگی جدید و درست و حسابی برای خودم در شهر شروع میکنم .»
از آن پس، توماس آرزوهایش را برای خودش نگه داشت. تلخی نگاه غمگین مادرش نمک بر زخم آرزوهایش میپاشید. آن چشمها او را به یاد پدرش میانداخت؛ پدری که حتی چهرهاش را به یاد نداشت. فرانسیس کشاورز فقیری بود. او مانند هزاران کشاورز بیگناه دیگر قربانی آخرین جنگ گواتمالا شد.
وقتی توماس خشمگین بود، به بهانه بریدن هیزم به جنگل میرفت تا بتواند در محیطی آرامتر به رؤیاهایش فکر کند. او برای خودش دلیل میآورد که اگر در شهر شغلی داشته باشد میتواند لوازم مورد نیاز مادرش را هم بخرد؛ دارو برای سرفههای وحشتناک او، اجاق آجری با دودکشی اساسی تا مادر از آن اجاق بزرگی که از سه تکه سنگ ساخته شده بود و از بس در آن فوت میکرد نفسش بند میآمد، خلاص شود.
دلفینا هم که فقط ده سال داشت، مجبور بود از صبح تا شب بنشیند و دور یقه لباسهای محلی را سوزندوزی کند. یک بار دلفینا با گستاخی به او گفته بود: «توماس! تو هم باید سوزندوزی یاد بگیری تا به اندازه کافی لباس محلی بدوزیم و به بازار وراکروز ببریم و به جهانگردان بفروشیم و کفش نو بخریم.»
توماس زیرلب گفته بود: «من که نمیتوانم سوزندوزی کنم. من دیگر مرد شدهام.»
دلفینا با عصبانیت گفته بود: «خب باشی! من هم کوچکم. اگر بتوانی کاری بکنی چه فرقی میکند مرد باشی یا نباشی.»
این حرف او مثل همیشه حال توماس را گرفت. بعد به جنگل رفت و آنقدر برای بخاری چوب برید تا آرام شد. او اهمیتی به جهانگردان نمیداد. آنها فقط دوربینهایشان را جلو صورت او میگرفتند و به پیراهن دستدوزش دست میزدند. حتی وقتی مادربزرگ آنا به معبد مایان مقدس رفته بود که زیر کلیسای سنت توماس و نزدیک بازار قرار داشت، جهانگردان با دوربینشان دنبال او رفتند و در تمام مدتی که مادربزرگ هدایای خود را که گیاهان دارویی بود، به خدایان باستانی پیشکش میکرد و برایشان عود و کندر میسوزاند، دائم دوربینها میچرخیدند و برق میزدند.»
توماس چوب کاج را تکهتکه میکرد تا خودش را آرام کند و میگفت: «من میخواهم به حساب بیایم. برای همین باید به شهر بروم. حرفهای مادر هم مهم نیست.»
یکی از روزها، خشمگینتر از همیشه، بیشتر در عمق جنگل فرو رفت و ناگهان خود را در مسیر شهر باستانی مایان دید. از آخرین باری که آنجا رفته بود، سالها میگذشت. با دیدن آن هرمهای پوشیده از گیاه و ستونها و دیوارهای خاکستری، کمی خشمش فروکش کرد. سپس توجهش به چیزی دیگر جلب شد. درختهای کورهراهی که از مخروبهها به جاده کوهستانی میرسید، قطع شده و روی زمین افتاده بودند. چند لاستیک بزرگ کامیون هم در میان علفها بود. خانوادههای روستایی کامیون نداشتند و اگر وضعشان خیلی خوب بود، فقط چند قاطر داشتند. قطع درختان هم علت مشخصی داشت.
توماس نگاهی نگران به اطراف انداخت و فریاد زد: «قاچاقچیان سنگ!» او در بازار وراکروز از پیرمردان حکایت دزدهایی را شنیده بود که از شهرها برای غارت روستاها و غارهای قدیمی مایان و سفالهای آن میآمدند.
فریاد کشید: «من نمیگذارم!» خودش هم نفهمید که چرا با دیدن بقایای آن شهر نظرش عوض شد. ظاهراً افرادی قصد دزدیدن چیزی را داشتند که متعلق به مردم او بود.
توماس برای یافتن سرنخ به سرعت در لابهلای مخروبهها میدوید که ناگهان زمین خورد و غلتید و پایین و پایینتر رفت تا سرانجام توی گودالی افتاد که رویش با برگ و خاشاک پوشانده و مخفی شده بود.روی کپهای برگ گلآلود افتاد و همانجا ماند تا حالش جا بیاید. جنگل سبز بالای سرش را از لابهلای شاخهها میدید. دوروبرش پراز قلوهسنگ بود.
چشمهایش که به تاریکی عادت کرد، متوجه شد که توی اتاقکی افتاده است. غارتگرها با کندن تپه، سقف آن اتاقک را برداشته و آن را کشف کرده بودند. بعد افکار ترسناکی به ذهنش رسید: آیا آنجا قبر بود؟ آیا درآن روح هم بود؟
لرزان و وحشتزده بلند شد و به دنبال راهی برای خروج از آنجا گشت. بالای سرش به جنگل راه داشت ولی فاصله تا آن بالا بیشتر از آن بود که دستش به لبة آن برسد. با خشم و لگد مشغول پرتاب آشغالهای اطرافش به این سو و آن سو بود که فکر بکری به خاطرش رسید: «بهتر است با اینها سکویی درست کنم و بالا بروم.»
سپس مشغول کپه کردن سنگهای بزرگتر در کنارة دیوار گودال شد. نقشهاش خوب بود و با وجود ترس از ارواح و گرسنگی که لحظه به لحظه بیشتر هم میشد، با عجله دست به کار شد. از سوراخ بالای گودال دید که ظهر شد و مدتی از آن نیز گذشت. ولی هنوز سکویش به قدر کافی بلند نشده بود.
طرفهای عصر بود که صدایی آشنا شنید: «توماس، توماس، کدام گوری هستی؟»
صدای دلفینا بود. با خوشحالی فریاد زد: «اینجا. زیر زمین، نه روی آن. مواظب باش.»
چیزی نگذشت که پیستو، سگ مزرعه، با شامة تیزش بالای سر توماس رسید و بعد دلفینا با لبخندی تمسخرآمیز از بالا نگاهش کرد. وقتی دلفینا داشت پارچهای را تکه تکه میکرد که نان و چاشت او را درآن پیچیده بود، توماس با دهانی پر و درحالیکه آخرین لقمهاش را فرو میداد، گفت: «فقط چند تکه بس است.»
دلفینا با لحنی سرد گفت: «خوب شد که مرد شدی وگرنه باید تا ابد با همة ارواح همین پایین میماندی!»
توماس فریاد زد: «فقط صبر کن بیایم بالا تا نشانت بدهم که حرف زدن با بزرگتر از خود یعنی چه!» پس از آن جدی و پلنگوار به او چشم دوخت. ناگهان دلفینا فریادی کشید و توماس چهرة وحشتزدة او را دید که ضمن اشاره با انگشت، فریاد میکشید و میگفت: «پشت سرت را ببین!»
توماس وحشتزده به عقب برگشت و سنگی را که در دست داشت بر زمین انداخت. دلفینا مانند آهویی تیزپا از روی کپه سنگی که توماس درست کرده بود، پایین آمد. توماس به کلی خشکش زده بود.
- دلفینا!
دلفینا در حالیکه او را کنار میزد، فریاد کشید: «من دیدمش. آنجاست.»
- چی را دیدی ؟
آنجا، روی دیوار پشت سکویی که درست کرده بود، تصویر یکی از خدایان باستانی میدرخشید؛ تصویری با خطوط سیاه و طلایی.
دلفینا فریاد زد: «این تصویر یامکاس است؛ بانوی ذرت. همان طوری است که همیشه مادربزرگ برایمان تعریف میکند.»
توماس به نقاشی روی دیوار خیره شد. کاملاً مطمئن بود که آن تصویر یکی از بانوها است؛ چشمهایی مورب و موهایی تراشیده، لنگی بر تن و یک گردنبند بزرگ طلایی بر روی سینه. رنگ آن یکدست قرمز بود. رنگی که توماس میدانست نماد تولد و طلوع خورشید است. در کنار آن نقاشی، تصویر دو نفر دیگر هم بود که زانو زده بودند.
توماس فقط توانست بگوید: «آه!»
ظرف مدت کوتاهی، موضوع کشف یامکاس سر زبان مردم منطقة ورا کروز افتاد. مردم درآن فصل بارانی از پیر و جوان، با لباسهای کهنة خود به راه افتادند و به جنگل رفتند تا شمع روشن کنند و عود بسوزانند مادربزرگ هم قصه گوییاش را از سرگرفت. او به توماس گفت: «تو یک مرد قوی هستی. حتماً میتوانی مرا تا آنجا ببری.» و در آنجا در میان شمعهای روشن نشست و مشغول گفتن قصة نقاشی روی دیوار شد.
حرفهای مادربزرگ عمیقاً در دل توماس نشست. او مرتب به نحوة افتادنش در آن گودال فکر میکرد؛ انگار در عمق دنیا فرورفته بود. ولی نگران قاچاقچیهای سنگ بود. اگر آن دیوار نقاشی شده را میدیدند، چه میکردند؟ اگر با قلم و چکششان آن را میکندند و میدزدیدند، چه میشد؟
بالاخره جرئت به خرج داد و موضوع را با کدخدا در میان گذاشت. کدخدا به توماس گفت: «نگران نباش مرد جوان. من به موزة ملی گواتمالاسیتی اطلاع دادهام. مأموری به اسم دکتر سانچز فرستادهاند که به زودی میرسد و مسئله را پیگیری میکند. اما تا آن وقت، باید شب و روز مراقب یامکاس باشید. با کمک همسایهها به نوبت نگهبانی بدهید.»
توماس گفت: «بله آقا.» کدخدا به او اعتماد کرد.
فکری به ذهن توماس رسید. به خانه برگشت و به همسایهها گفت: «زود باشید. باید کورهراه جنگل را با درختهای قطع شده ببندیم تا قاچاقچیها نتوانند کامیونهاشان را به بانوی ذرت نزدیک کنند.»
دلفینا گفت: «میتوانیم به نوبت در پشت خرابهها قایم شویم تا اگر قاچاقچیها برگشتند، بیرون بپریم و وانمود کنیم حیوانات درندهایم!»
یک هفته بعد، وقتی دکتر سانچز وارد دهکده شد، از زحمات توماس تشکر کرد. توماس با قیافهای مغرور و جدی ایستاد اما مادر، مادربزرگ و دلفینا شرمگینانه خندیدند. دکتر سانچز با شمعی روشن به آن گور مخفی رفت و مدتی طولانی در سکوت محض به بانوی ذرت خیره شد. قلب توماس به شدت میتپید. روستاییان به دور گودال نزدیکتر شدند تا از نظر سانچز مطلع شوند. آیا آنها کشف مهمی کرده بودند؟ هنوز نمیدانستند.
سرانجام دکتر سانچز آهی کشید و گفت: «این معجزه است. این نقاشی احتمالاً دو هزار سال قدمت دارد و بهترین نقاشیای است که من دیدهام.» و به توماس ادامه داد: «البته به این معنا هم هست که دهکدة شما عوض میشود.»
- عوض میشود؟
- اوه بله. مردم از سراسر دنیا خواهند آمد تا این اثر شگفتانگیز را ببینند. باستانشناسان برای حفاری خرابهها خواهند آمد. اینجا مرکز توجه جهانگردان میشود و این یعنی
درست شدن هتل و مغازه و شغلهای تازه.
توماس با دهان باز به دکتر سانچز زل زد. حق با مادربزرگ آنا بود که میگفت: «یامکاس بانوی همة چیزهای خوب است!» توماس سرش را به طرف نور برگرداند. چیزی در او عوض شده بود. به خودش گفت: «بله. من، توماس پرز، از کوه سرازیر نمیشوم تا به شهر بروم، چون به زودی دنیا نزد من خواهد آمد و وقتی این اتفاق بیفتد من با افتخار این نقاشی دوهزار ساله را که متعلق به نیاکان من است، به آنها نشان خواهم داد و به آنها خواهم گفت، ببینید چگونه یامکاس دوباره متولد شده و چگونه برای ما زندگی و امکانات فراوان آورده است.»
سپس لبخندی به مادرش زد و دست دلفینا را گرفت. او جواب سؤال خودش را گرفته بود؛ گستاخی نکرده بود بلکه به خودش قول داده بود.