آدم وقتی او را میبیند اصلا انتظار ندارد کسی مثل او دنیای سیاه و بدبینانه «رمز داوینچی» را خلق کرده باشد. این کتاب که در سال2003 منتشر شد بیش از 80میلیون نسخه در سراسر جهان فروش داشته و فیلمی هم که در سال2006 با حضور «تام هنکس» ساخته شد بیش از 785 میلیون دلار فروخت.
این کتاب در عین حال بسیار بحثانگیز شد. رهبران کلیسای کاتولیک نگرش بدعتگذارانه این کتاب و همچنین تصویر منفی آن از «اپوس دای» (یک گروه محافظهکار در کلیسای کاتولیک رم) را محکوم کردند. دن براون بهتازگی پس از گذشت 6 سال و نیم تازهترین کتاب خود به نام «نماد گمشده» را منتشر کرده است.
براون 45 ساله هنوز هم شگفتزده است که کتابش توانسته تا این اندازه جنجالی بشود. او در یک مدرسه شبانهروزی در «نیو انگلند» که پدرش در آنجا ریاضی درس میداد، بزرگ شد. مادر براون موسیقیدان بود.
دن براون پس از آنکه نتوانست در زمینه ترانهنویسی و خوانندگی به موفقیت برسد تصمیم گرفت به داستاننویسی روی بیاورد. او ابتدا موفقیت چندان زیادی در این عرصه به دست نیاورد تا اینکه رمان رمز داوینچی- چهارمین رمانش- را منتشر کرد. در رمان جدید براون (نماد گمشده) «رابرت لنگدان»، استاد رشته نمادشناسی در دانشگاه «هاروارد»، بار دیگر ظاهر میشود، منتها این بار در راهروهای قدرت در واشنگتن دی. سی پرسه میزند. گفتوگوی زیر یکی از جدیدترین گفتوگوها با این نویسنده جنجالی است.
- موفقیت رمان «رمز داوینچی» چه تأثیری روی کتاب بعدی شما داشت؟
من همان موقع که کتاب رمز داوینچی داشت سر و صدا میکرد، نوشتن رمان «نماد گمشده» را شروع کرده بودم. اتفاقی که در پی موفقیت این کتاب برای من افتاد و بهنظرم باید برای هر نویسنده موفقی رخ بدهد، این بود که من برای یک دوره موقت، نسبت به کارم بسیار خودآگاه شدم. آدم به جای اینکه داستانش را بنویسد و بگوید: این کاری است که فلان شخصیت انجام میدهد، میگوید: صبر کن ببینم! میلیونها نفر قرار است این کتاب را بخوانند. نویسنده در چنین وضعیتی خیلی شبیه بازیگر تنیس میشود؛ بازیگر تنیس به ضربهای که میخواهد بزند خیلی فکر میکند، بهعبارتی ذهن آدم برای یک دوره موقت فلج میشود.
- چگونه توانستید از این وضعیت خلاص بشوید؟
خب، آن همه جنجال بالاخره خوابید و من هم فهمیدم که هیچ کدام از آن جنجالها هیچ ربطی به کار من نداشت. من فقط یک قصهگو هستم با یک عالمه پول بیشتر!
در زندگی من تغییرات بسیار بزرگی رخ داده. البته همه این تغییرات که نه ولی بیشترشان شگفت انگیز بوده. آدم حریم خصوصی خود را از دست میدهد و این بزرگترین مسئله است.
- آیا بین رمان جدید شما و رمان رمز داوینچی وجه تشابهی وجود دارد؟
این رمان با تمام رمانهایم وجه تشابه دارد. من باز هم به دنیای همیشگیام بازگشتهام: دنیای نمادها، جوامع سری، هنر و تاریخ.
- چه چیز واشنگتن دی. سی برایتان جالب است؟
قدرت برای من خیلی جالب است، مخصوصا قدرت پنهان؛ قدرت سایه وار، آژانس امنیت ملی، اداره نظامی شناسایی ملی. اپوس دای. این فکر که همه چیز به دلایلی رخ میدهند که ما آنها را نمیبینیم، این قضیه مرا کمی یاد متافیزیک میاندازد. قدرتی که متافیزیک دارد این است که آدم میگوید هیچچیز اتفاقی و بیحساب و کتاب نیست؛ اگر فاجعهای در زندگیام رخ بدهد نشانه این است که دارم امتحان میشوم یا دارد به من یک پیام میرسد. نظریهپردازان توطئه هم همین کار را میکنند. آنها میگویند اوضاع اقتصاد وحشتناک است؟ این اتفاقی نیست! همهاش تقصیر یک مشت آدم پولدار است که در پراگ نشستهاند و...
- آیا شما نظریهپرداز توطئه هستید؟
نه، به هیچ وجه من الوجوه! من بیشتر آدمی شکاک هستم. به بشقابهای پرنده هیچ اعتقادی ندارم و اصلا قبول ندارم که جهان در سال 2012 به پایان میرسد. بهنظرم یکی از دلایل اینکه کتابهای من در جریان اصلی ادبیات آمریکا به موفقیت رسیدهاند این است که از دیدگاه شکاکانه نوشته شدهاند. «رابرت لنگدان» قهرمان داستانی من به هیچ کدام از این دیدگاهها اهمیت نمیدهد. شما بهعنوان یک خواننده باهوش میتوانید کتابهای مرا بخوانید و بگویید: چه جالب! یعنی واقعا چنین چیزی ممکن است؟ ولی شما مدام با شخصیتی در رمان در ارتباط هستید که با خود میگوید: مسخره است! اگر من نویسنده دارم کارم را انجام میدهم، اتفاقی که رخ میدهد این است که شما، یعنی خواننده شکاک، در لابهلای داستانهایم حرکت کند و بگوید: خدای من، شاید این طور باشد؛ شاید.
- با توجه به اینکه تامهنکس نقش رابرت لنگدان را بازی کرده، آیا برایتان سخت است که بدون فکر کردن به تام هنکس در مورد این شخصیت بنویسید؟
نه. زمانی را که من با رابرت لنگدان در ذهنم گذراندهام خیلی بیشتر از زمانی است که بازی
تام هنکس را سر صحنه دیدهام. چنین چیزی حتی به ذهنم خطور هم نمیکند.
- پا گذاشتن از دنیای نویسندگی به دنیای سینما برایتان چگونه تجربهای بود؟
نویسندگی کاری است که در تنهایی انجام میگیرد. فیلمسازی در واقع یک جور هرج و مرج کنترل شده است؛ هزاران آدم و بخشهای در حال حرکت وجود دارد. هر تصمیمی که گرفته میشود براساس یکجور مصالحه است. نویسنده وقتی از ظاهر یا طرز حرف زدن شخصیتاش خوشش نیاید آن را تغییر میدهد و اصلاحش میکند ولی در فیلمسازی اینگونه نیست؛ اگر چیزی باشد که مورد پسند فیلمساز نباشد، تغییری نمیتواند در آن بدهد. وقتی شما فیلمی میسازید همه تماشاگران یک «هری پاتر» یا «رابرت لنگدان» ثابت را میبینند. در واقع، همه تماشاگران تجربه یکسانی را از سر میگذرانند و این شاید چیزی نباشد که شما در تصورتان داشتید.
- من در جایی خواندم که شما ابتدا نمیخواستید حقوق اقتباس سینمایی رمان «رمز داوینچی» را بفروشید، چه چیزی باعث شد تصمیمتان عوض شود؟
بخشی از قضیه به این دلیل بود که برای من فرصتی ایجاد شد که با بهترین بهترینها کار کنم. بخش دیگر قضیه هم بهدلیل بحثی بود که در این زمینه در گرفت که بد یا خوب، گفتند که خیلی از مردم فیلم میبینند ولی اهل کتابخواندن نیستند و در اینجا با ساخت فیلم میتوان این آدمها را با این داستان قوی آشنا کرد.
- فقط برای اینکه مرور سریعی بر آغاز فعالیتهای هنریتان کرده باشیم؛ چطور شد که ابتدا سعی کردید در لس آنجلس اواخر دهه1980در دنیای موسیقی به موفقیت برسید ولی بعد عملا به نویسنده تبدیل شدید؟
خب، این داستان جالبی دارد. در آن زمان احساس کردم که موسیقی و لس آنجلس به درد من نمیخورند. من درست در نزدیکی «بلوار هالیوود» زندگی میکردم و همسایگان من نوازندگان آهنگهای «هویمتال» بودند. من در بین آنها احساس میکردم یک وصله ناجور هستم. من در محیط یک مدرسه شبانه روزی بزرگ شده بودم و حتی یک دست شلوار جین هم نداشتم! یک مقاله برای مجله مدرسهمان نوشتم و در آن گفتم که زندگی کردن در قلب صنعت موسیقی چه احساسی دارد.
من این مطلب را همین جوری نوشته بودم ولی مسئولان مجله چاپش کردند. در پی چاپ آن مقاله یک کارگزار ادبی در نیویورک با من تماس گرفت، گفت: از دیدگاههایت خیلی خوشم میآید، از طرز نوشتنت خوشم میآید، هر وقت به نیویورک آمدی یک زنگ به من بزن تا با هم برویم ناهار بخوریم. بنابراین وقتی به نیویورک رفتم به او زنگ زدم و با هم رفتیم تا ناهار بخوریم. یک ساعتی با هم حرف زدیم، من برایش داستان تعریف میکردم. او به من گفت: باید رمان بنویسی و من هم گفتم: اصلا نمیدانم درباره چه موضوعی باید بنویسم. این آدم از آن طرف میز به من نگاه کرد و گفت: ببین! من توی این کار هستم. تو قصهگویی بلدی. من خوب تشخیص میدهم. بالاخره روزی میرسد که میفهمی درباره چه موضوعی دوست داری بنویسی؛ آن وقت است که میتوانی رمان بنویسی. من هم گفتم: خیلی خب! حتما این کار را میکنم. از آشنایی با شما خوشوقتم... پیرمرد دیوانه! و بعد هم رفتم خانه.
مجله پریبد- 9 سپتامبر 2009
گفتوگو: جان کتلین