این مسئله بهوضوح به نزاع پنهان فرهنگ و سیاست در تاریخ دامن زده و سبب شده تا سیاستمداران و اهل فرهنگ، یکدیگر را در پیدایی وضعیتهای تاریخی پیشآمده مقصر بدانند. اما در این میان حق با کدام طرف است و این نزاع تا کجا و کی ادامه خواهد داشت؟ آیا میتوان به انتظار حل این نزاع نشست؟
در ایران معاصر نیز چندی است وجود چنین نزاعی (فرهنگ و سیاست) مطرح شده و نیز بحثهایی از این قبیل که سیاست بر فرهنگ چیره شده و به همهچیز از دریچه سیاست نگریسته میشود و... . در این میان، بر مفهوم مهندسی فرهنگی تاکید شده و اینکه از این طریق میتوان هم فرهنگ را از سیطره سیاست نجات بخشید و هم سیاست را فرهنگی کرد. مطلب حاضر، گفتوگویی است با دکتر بیژن عبدالکریمی درباره نزاع میان سیاست و فرهنگ و مسائلی که در این حوزه قابل طرح است.
- در سالهای اخیر در جامعه ما از نسبت میان «فرهنگ و سیاست» زیاد سخن میرود و تعبیرهایی از این دست که «همه چیز سیاسی شده»، «فرهنگ به کنار زده شده»، «سیاست بر فرهنگ چیره شده» و... شنیده میشود. این نشان میدهد که هماکنون نزاعی پنهان یا آشکار میان عرصه فرهنگ و عرصه سیاست وجود دارد. آیا به نظر شما این نزاع وجود دارد؟
در شرایط کنونی ما تعریف فرهنگ و سیاست مشخص نیست و ما در مظلمهای از ناآگاهی و طوفانی از تحولات سریع قرار گرفتهایم و بیآنکه خود کنترلکننده شرایط باشیم، شرایط است که ما را همچون کاهی به این سو و آنسو میبرد و عنصر آگاهی در آن کمتر دخیل است. از اینرو، نسبتهای میان سپهرهای گوناگون در جامعه ما از جمله سپهر سیاست، سپهر فرهنگ، سپهر علم، تکنولوژی و... به نحو آشفتهای در هم تنیده شدهاند که نیاز به روشنسازی هریک و تعیین نسبتهای آنها با یکدیگر داریم.
«نزاع میان فرهنگ و سیاست» همواره در همه جوامع وجود داشته و در جامعه کنونی ما هم وجود دارد. در واقع، حوزه سیاست، عرصه قدرت و حوزه فرهنگ، عرصه حقیقت است و از آنجا که حقیقت با آزادی- آزادی نهفقط در مفهوم سیاسی آن، بلکه به عنوان امری بنیادین که نحوه هستی انسان را معین میکند- نسبت دارد، بنابراین همواره میان دانش (حقیقت) و قدرت (سلطه) افزون بر آنکه همسوییها و نسبتهایی وجود دارد، در عین حال کشمکشها و نزاعهایی هم وجود دارد. سیاست بیشتر به عمل توجه دارد و فرهنگ به حوزه نظر. حوزه نظر و حوزه عمل قوانین و قواعد متفاوتی دارند و هرکدام از احکام ویژه خود پیروی میکنند.
سیاست بر پارهای از امکانات عملی تمرکز میکند که اهل فرهنگ نمیتوانند به آنچه اهل سیاست به عنوان نهاییترین امکاناتی که برای ما تعیین میکنند، تن در دهند. اهل فرهنگ همواره رو به افقهای دیگری دارند و در این میان پیوسته لایهها و چهرههای نوینی از حقیقت را کشف میکنند و این با عرصه سیاست و سیاستمداران که امکانات موجود را نهاییترین و اصلیترین امکان میبینند، تفاوت دارد.
- به نظر شما چه وجوهی از تفاوتهای میان دو حوزه سیاست و فرهنگ در جامعه ما به نزاع آن دو دامن زده است؟
میتوان به این بحث از نگاههای سیاسی و جامعهشناختی نگریست؛ مثلا بررسی کرد و دید که در دهههای اخیر در جامعه ما چه عواملی وجود داشته که این نزاع را حاد کرده و از سوی دیگر میتوان آن را یک نزاع فلسفی و انسانشناختی تلقی کرد؛ به این معنا که نزاع همواره وجود داشته است. از اینرو در اینجا میخواهم بیشتر به آن به عنوان یک مسئله فلسفی بنگرم. در واقع صحبت بر سر این است که باید حوزه سیاست تابع حوزه فرهنگ و تفکر باشد و یا این تفکر و فرهنگ است که باید تابع حوزه سیاست قرار گیرد؛ کدام یک از این دو حوزه باید نقش پیشرو و رهبری کننده داشته باشند؟
در واقع نزاع بر سر این است که آیا نیروی آگاهی، تفکر و اراده معطوف به حقیقت باید اداره نظام مدینه را برعهده گیرد یا اراده معطوف به قدرت؟ این نزاع در سنت فلسفی ما هم بوده است؛ نزاع میان مدینه فاضله و مدینه جاهله.
مدینه فاضله، مدینهای است که آگاهی، رهبری آن را برعهده دارد، در صورتی که در مدینه جاهله نیروهای قهار و دور از حقیقت فرمان را در دست دارند. اگر این مفروض را بپذیریم که ما خواهان یک مدینه فاضله هستیم، قاعدتاً باید با هدایت آگاهی و تفکر به سوی آن پیش رفت.
دقیقاً نزاع میان حوزههای سیاست و فرهنگ در واقع نزاع میان دو گروه اجتماعی است و اینکه جامعه باید تحت هدایت کدامیک از نیروهای اجتماعی باشد؛ نیرویی که نگاه به حقیقت دارد (متفکران و فرهنگمداران) یا نیرویی که نگاه به عرصه قدرت و کسب و حفظ آن دارد (سیاستمداران). البته این بحث پیچیدگیهای زیادی دارد.
این مسئله را در افلاطون هم میتوان دید؛ آیا پادشاهان باید تابع فیلسوفان باشند یا برعکس فیلسوفان باید تابع پادشاهان باشند؟ کمال مطلوب افلاطونی شاه- فیلسوف بود؛ یعنی نظامی که قدرت سیاسی در کنار قدرت فکری و معنوی قرار بگیرد.
حال باتوجه به بخش دیگری از پرسش شما که ناظر بود به چرایی برجستهشدن این نزاع (فرهنگ و سیاست) در سالهای اخیر در کشورمان، باید گفت یکی از بزرگترین کاستیهای جامعه ما این است که شکاف بسیار عمیقی میان دو حوزه فرهنگ و سیاست وجود دارد و گاه عرصه فرهنگ کاملا به حاشیه رانده شده و شاید بحرانها و تحولات علمی- فرهنگی که در سالهای اخیر با آن مواجهیم به یک معنا فریاد اعتراض فرهنگمدارانی است که به واسطه عرصه سیاست به حاشیه رانده شدهاند؛ به این معنا که عرصه سیاست آنچنان تمام حوزهها را تحت نفوذ خود گرفته که اهل فرهنگ را شدیداً نگران کرده است. از اینرو، تعارض قدرت سیاسی و جریان روشنفکری در جامعه ما که تعارضی است دو قرنه، امری است که هنوز جامعه ما نتوانسته آن را حل کند. ما باید به این تعارض بیندیشیم و به نحو شایسته و حقیقی بر آن غلبه کنیم. در غیر این صورت، فرصتهای تاریخی بسیاری را از دست داده و روی سعادت را هرگز نخواهیم دید.
- آیا میتوان گفت در عصر جدید، با توجه به رشد جنبشهای دمکراتیک جوامع و توسعه وجه مشارکتی مردم در عرصه سیاست، اتفاقا بین فرهنگ و سیاست تداخل ایجاد شده است؟ به نظرم اینجا میتوان بحث را به این شکل ادامه داد که مردم را چگونه برای انتخابهای بهتر آماده سازیم و به بیان بهتر، چگونه عرصه فرهنگ را برای راهبری درست عرصه سیاست آماده سازیم؟ شاید بتوان این را «مهندسی فرهنگی» گفت.
چند نکته در پرسش شما مطرح است. بهتر است سوال شما را اینگونه صورتبندی کنم که آیا در دوران مدرن، فرهنگ رابطه نزدیکتری با سیاست یافته است؟ در اینجا دو نگره هست؛ یکی اینکه در دوران مدرن، فرهنگ بسیار متعالی شده و به تبع این تعالی، سیاست نیز فرهنگیتر شده است. اما پارهای از متفکران این نگره را نمیپذیرند و بر این باورند که در دوران مدرن بهرغم اینکه به نظر، امکانات برای حیات فرهنگی بیشتر شده اما فرهنگ متعالی بهشدت تنزل یافته است. در واقع آنچه را که تحت عنوان فرهنگ وجود دارد، نمیتوان فرهنگ نامید. اگر بخواهیم به زبان نیچهای سخن بگوییم، دوران جدید، عصر تحقق «واپسین انسان» و عصر تحقق «فرهنگ گلهای» است یا اگر به بیان هیدگری بخواهیم سخن بگوییم، اکنون دورهای است که «Dasman» یا «نحوه بودن غیراصیل» غلبه کرده است.
بسیاری از متفکران، انسان کنونی را موجودی مصرفکننده میدانند که تحت سیطره نظام تولید و مصرف قرار گرفته و آنچنان تکنولوژی بر وی غلبه کرده که نمیتوان ظهور و بروز فرهنگ اصیل را مشاهده کرد. بیتردید، وقتی در اینجا از فرهنگ سخن میگوییم، بیشتر به فرهنگ اصیل و متعالی نظر داریم.
از سوی دیگر به دلیل دمکراتیزهشدن عرصه سیاست، یعنی وقتی پای «Demo» و «مردم» میان میآید، فاتحه فرهنگ خوانده است و مردم آنچنان اسیر نیازهای غریزی و روزمره خود هستند که معمولا فرصت تعالی از زندگانی روزمره و اندیشیدن به ساحتهای دیگر را ندارند.
تنها گروه اندکی هستند که این فرصت را مییابند که خارج از اسارتی که زندگی روزمره به آنها تحمیل میکند، در مورد مسائل متعالیتری بیندیشند. دقیقا نزاع مابین سیاست و فرهنگ همینجا شکل میگیرد. نخبگانی وجود دارند که به زندگی، جهان و حوزههای متعالیتر زندگی به نحوی میاندیشند که در قدرت سیاسی به نحو دیگری معنا و بروز یابد.
بنابراین در اینجا یک مثلث نمودار میشود: 1- فرهیختگان فرهنگی 2-قدرتمداران سیاسی و 3- تودهها. در واقع نزاع را باید در این مثلث جستوجو کرد؛ به این معنا که رهبری تودهها و مدینه باید براساس ارزشهای قدرت سیاسی صورت گیرد یا براساس ارزشهای فرهنگی.
به یک معنا نزاع فرهنگ و سیاست، نسبتی است که باید این دو عرصه (سیاست و فرهنگ) با عرصه تودهها برقرار سازند. ما باید بین امر فرهنگی اصیل با کار تبلیغاتی- سیاسی و تفکیک قائل شویم. تعبیر ما از فرهنگ، مکانیکی است. ما اصولاً با لایهها و اعماق وجودی انسان، بیگانه هستیم.
برای مثال، اگر میخواهیم فرهنگ قرآن را ترویج بدهیم، باید ببینیم که قرآن چگونه میتواند در دلها و اعماق وجود انسان نفوذ کند نه اینکه این ترویج را صرفاً به کمیت تلاوت آن در شبکههای رادیویی و تلویزیونی تفسیر کنیم. این عین نافهمی و بسته بودن نگاه نسبت به حوزه بسیار اصیل و کنترلناپذیر فرهنگ است. در بحث مهندسی فرهنگی باید گفته شود فرهنگ امری مهندسیپذیر نیست، همانگونه که اساساً انسان امری ابژهپذیر نیست. در واقع نمیتوان اراده معطوف به سیاست را به حوزه فرهنگ تسری داد.
- اما چگونه میتوان این اراده معطوف به حقیقت را تشخیص داد؟ چه سازوکاری میتوان تنظیم کرد تا این حقیقت به ذهنیت تودهها درآید، بدون آنکه توده آلت دست یا ابژه گروهی تحت عنوان روشنفکر و فرهیخته فرهنگی قرار بگیرند؟
چندین نکته در پرسش شما نهفته است. اول اینکه هیچ دورهای از تاریخ نبوده که اراده معطوف به حقیقت در آن به طور کامل محو شده باشد. این نبوده که تنها عرصه سیاست و قدرت در تاریخ حاکم بوده باشد.
همواره اراده معطوف به حقیقت خودش را متحقق کرده است. اما پیوسته چنین بوده که اراده، معطوف به قدرت حاکم است و جامعه به آرمانهایش نمیرسد و لذا دچار بحران میشود. بیتردید، اندیشمندان و فرهیختگان فرهنگی اندیشههایی را در طول تاریخ مطرح کردهاند که برای برونشد جامعه از بحران بوده است.
این اندیشهها در آغاز هیچگاه با هاضمه جامعه سازگار نبوده و قدرت سیاسی هم در برابر آن قد علم کرده است. اما پس از مدتی که جامعه و تودهها از طریق زندگی عملی خود با بحرانهایی روبهرو شدند و از طرفی هم قدرت سیاسی قادر به غلبه بر بحران نبود، جامعه و قدرت سیاسی ناچار میشوند که به اراده معطوف به حقیقت روی بیاورند. فرهیختگان مثل کسانی میمانند که پیش از وقوع سیل، آن را پیشبینی میکنند، منتها برای جامعهای که نمیتواند ساختارهای ذهنی خود را با جهان منطبق کند یا بر ای قدرتی که صرفاً به حفظ خود میاندیشد، هضم آن مشکل است. اما وقتی سیل آمد، جامعه و قدرت سیاسی ناچارند به اندیشههایی رجوع کنند که زمانی با آنها به مقابله برخاسته بودند. مردم حاملان فرهنگند و نه مولدان آن؛ مردم نقش تبعی دارند؛ اما انکار حقیقت به نحوی در زندگی اجتماعی، روانی و سیاسی مردم تأثیر میگذارد و آنها چشمانتظار ظهور اندیشهای هستند که به زندگیشان سامان بخشد.
در حافظ اراده معطوف به حقیقت وجود دارد و همین امر، وی را به واسطه ساحت مقدس فرهنگ جاودانه و ابدی میکند.اما درباره آن بخش از پرسش شما که چه سازوکاری باید فراهم شود تا اراده معطوف به حقیقت در جامعه حضور و شمول داشته باشد و به امری بینالاذهانی تبدیل شود بیآنکه کسی مدعی شود که حقیقت است، باید گفت که ما نیازمند صداهای مختلفی هستیم که بتوانند در یک تعامل و گفتوگو راهی را به سوی حقیقت برای ما آشکار سازند. در واقع هیچکس حقیقت نیست.
همه ما باید در سایه حقیقت بیندیشیم، عمل و زندگی کنیم. حقیقت یک امر استعلایی (متعالی) است و هیچ امر تجربی نمیتواند خود را مساوی با یک امر استعلایی (متعالی) بداند.
- بنابراین، به نظر شما ما باید سیاست را به سمت فرهنگ ببریم؛ به این معنا که هم باید تودهها و مردم را آگاه ساخت و هم قدرت سیاسی را به فرهنگ مجهز کرد. آیا در این وضعیت، نزاع میان سیاست و فرهنگ حل خواهد شد؟
در واقع رهبری از آن ایده و تفکر است و ما باید فضایی را فراهم سازیم تا ایدهها آزادانه شکل بگیرند و مطرح شوند. سیاست و قدرت سیاسی نمیتواند فرهنگ و تفکر را تابع خود گرداند.