هی میرفت و هی تو چهرهها نگاه میکرد تا بلکه به یکی برسد که نگرانش باشد و حالش را بپرسد و بگوید: «چهطوری! حالت خوبه؟» ولی در آن شهر شلوغ پلوغ ، هیچکس به او نمیگفت: «حال شما خوبه؟»
تا این که یک روز بهاری، شاید هم زمستانی، همین طور که برای خودش میرفت و میرفت و حواسش به جلوی پایش نبود، بیهوا پایش را گذاشت روی یک پوست موز و «شوووووووپ!!» اول کلهپا شد، بعدش ولو شد روی زمین. اصلا انتظار این صعود و سپس سقوط را نداشت. از صدای برخوردش به زمین، همة نگاهها برگشت طرف او. داشت از خجالت آب میشد که چند نفر دور و برش را گرفتند و با نگرانی حالش را پرسیدند:
ـ حال شما خوبه؟
ـ چیزیتون نشده؟
ـ کمکی... چیزی...
با این که چیزیش نبود ولی هی آخ و واخ کرد، آخ و واخ کرد که آدمهای بیشتری دورش جمع شوند.
از آن روز به بعد، وقتی هی میرفت و هی میرفت تا یکی حالش را بپرسد، همه جا را خوب نگاه میکرد، بلکه پوست موزی، چیزی پیدا کند برای ندیدن و بعدش ولو شدن کف پیادهرو.
چند ماه بعد، هیچ پیغامی از هیچ انسان دلجویی نرسید. ولی چون خیلی به دلجویی نیاز داشت، دست کرد توی جیبش، با این که اصلاً موز دوست نداشت، اسکناسی در آورد و از میوه فروش سر چهارراه یک موز خرید و رفت سراغ شلوغترین میدان شهر.
ضمیمه دوچرخه