1- یکهو اضطراب میگیردم. اضطراب صبح، اضطراب رفتن، اضطراب سرعت، آدمهایی که لباسهای جورواجور پوشیدهاند، آدمهایی که لباسهای گرم پوشیدهاند و دستهایشان را ها میکنند. برای رسیدن شتاب دارند و هر ثانیه که میگذرد، یک ثانیه از عمرشان کم میشود. آدمهایی که کلوچه میخورند، آدمهایی که ولو میشوند گوشهای، آدمهایی که قد خیلی بلند دارند، خانمی که قدش خیلی کوتاه است، دختری که صورتش را نشسته است، دختری که گریه میکند، خانمی که نوزاد به بغل، بیسکوئیت شکلاتی میفروشد. بعد همگی راه میافتیم تا به ایستگاه بعد برسیم... و من نگاهم به کفشهای مسافرها میافتد. یکی چکمه پوشیده است و شلوارش توی چکمه است، یکی چکمه دارد و شلوارش تمام چکمهاش را پوشانده است، کفشی که کهنه است و پر از لکه، کفش جیر، کفش چرم، کتانی، کفش پاشنه بلند، تمام پاهایی که توی این کفشهایند یک روز سنگپا کشیده میشوند.
عکسها: محمود اعتمادی
2- مترو خیلی خوب است در کلان شهری مثل تهران! قبلترها، خیلی قبلترها، باید چند ساعت توی ترافیک میماندی و بعد گل فروشها را رد میکردی و این حسرت در دلت میماند که چرا برای دیدن بابا بزرگ گل نمیخریم و زل میزدی به دیگران که یک عالم گل دستشان است... اما حالا دیگر نگاهت به نوجوانهای گل فروش نمیافتد. سرعت، تو را به مقصد میرساند... و حالا میدانی که بابا بزرگ خودش گفته بود از این جور کارها خوشم نمیآید... ممکن است همسایههایم هم دلشان گل بخواهد.
بابا بزرگ راست میگفت. دو تا همسایه دارد، همسایه دست راستی و همسایه دست چپی... برای آن دو تا پیرمرد هیچ کسی گل نمیآورد، تازه سر در خانه یکی از همسایهها همیشه کثیف است. وقتی میرویم دیدن بابا بزرگ، در خانه همسایههایش را هم میشوییم چون میدانیم ثواب دارد. چون میدانیم در شهر بابا بزرگ، آدمها برای ما دعا میکنند. بابا بزرگ حتی چند ردیف پایینتر همسایهای دارد که نمیشود سردر خانهاش را خواند... سالهاست که دیگران او را فراموش کردهاند.
3- بهشت زهراس بین جاده تهران و قم است. برای رسیدن به آن کافی است که سوار مترو شوی، نزدیک حرم مطهر امام خمینی ره پیاده شوی، تاکسی بگیری و آقای راننده تو را به قطعهای ببرد که میخواهی.
میپرسم: حالا دارند گورهای کدام قطعه را میکنند؟
آقایی که لباس سبز و آبی پوشیده است میگوید: قطعه 311.
بعد میرود و مینشیند روی یک نیمکت و فرغونش را جا میگذارد تا کمی خستگی در کند...
آقای عکاس ساعت 9:30 منتظر من ایستاده بود و هر دو نالیدیم از سرمایی که ناگهان تهران را در آغوش کشیده بود. بعد تاکسی ما را آورد اینجا، میان درختان بلند... میان چند هزار خانه با 2 متر ارتفاع، 2 متر طول و درهایی از سنگ گرانیت.
4- اولِ اول درِ خانه رقیه چهره آزاد را میزنیم، مادر است و حرمتش واجب، بعد آفتاب ملایم میتابد و خودکار من نمینویسد روی کاغذ و ما پرسه میزنیم در قطعه هنرمندان بهشت زهراس... اینجا خیلیها به خواب رفتهاند... خیلیها که بعید است تو بشناسیشان، خیلیهایی که یکی در میان برای کودک و نوجوان کار کردهاند، از عمران صلاحی طنزپرداز بگیر تا کامبیز صمیمی مفخم عروسکساز تا جعفر بزرگی بازیگر و بهرام خائف تصویرگر.
ما میلرزیم در سرما و بعد گرم میشویم وقتی به در خانهها میرسیم.
قطعه هنرمندان یکی از خاص ترین قطعههای بهشت زهراس است، عدهای در آن آرمیدهاند که بخش بزرگی از فرهنگ و ادب معاصر ما هستند. آدمهای زیادی میآیند و برایشان فاتحه میخوانند. نوشتههای سنگ قبرهای اینجا هیچوقت پاک نمیشوند.
5- اسفند، ماه شلوغی است. اسفند ماه ترافیک است، ماه خرید، ماه شلوغی ادارهها، ماهی است که مامان اخمهایش توی هم است که خانه درست و حسابی تکان داده نمیشود!
ماه اسفند سرش شلوغ است، میخواهد سرما را بیرون کند و گرما را دعوت کند، میخواهد از روی آتش بپرد، میخواهد ماهی نارنجی بخرد، میخواهد سمنو بپزد، میخواهد اتفاقهای تمام سال را حسابرسی کند، میخواهد با تمام سال خداحافظی کند، اسفند عادت دارد به آدمها نمره بدهد و عدهای را سوار قطار کند؛ نیکو خردمند را، پروین سلیمانی را، مسعود رسام، فرامرز پایور، رضا سیدحسینی، اسماعیل فصیح، امیر قویدل، مهدی سحابی ، بهمن جلالی، فرخلقا هوشمند ، سیفالله داد، محمد ایوبی و مهین بزرگی را و ...
اسفندها همیشه اینطورند، آشنایان شما را هم سوار قطار کردهاند. همین است که هر سال دعوتتان میکنند تا گل و گلاب دستتان بگیرید...
که خرما و حلوا بچرخانید، که اسفندها را کنار کسانی باشید که دارند میروند، که دعایتان را بدرقه راهشان کنید، که بگویید از آن بالا شما را دعا کنند، این عادت اسفند ماه است درست مثل سال 49!
6- «محمدتقی خیال» یکی از معروفترین خانههای بهشت زهرا را دارد... سال 45 که قرار شد قبرستانهای تهران در یک مکان متمرکز شوند و کلنگ احداث بهشت زهرا زده شد هیچکس فکرش را هم نمیکرد که محمدتقی خیال اولین مهمان این شهر باشد... او در قطعه 1، ردیف 1، شماره 1، دفن شده است، آن هم در سال 49، حالا بهشت زهرا 311 قطعه دارد، قبرهای دو طبقه دارد، قبرهای 3 طبقه دارد و قبرهای خانوادگی هم در آن به چشم میخورد، اتاقکهای پیوستهای هستند در کنار هم که بر روی آنها نام خانوادگی هر خاندانی ثبت شده است، تمام این اتاقکها قفل دارند و تنها بستگان آنها میتوانند به آنها سر بزنند.
بهشت زهرا بیش از اینها بزرگ است، قطعه شهدای آن، مسجد هفتاد و دو تن، یاد بود شهدای مکه، مزار مرحوم طالقانی. باید برای زیارت آنها وقت بگذاری، باید با وضو بر سر این مزارها حاضر شوی و نگاهت به عکسهای شهدای 16-17 ساله بیفتد. اما اینجا خانهای هم هست که نوزاد 20 روزهای در خود جای داده است. بهشت زهرا یک شهر است، یک شهربزرگ.
7- برای اینکه اهالی قطعه هنرمندان را بشناسی باید اهل شعر و موسیقی و فیلم باشی و وقتی به این نقطه میرسی دلت نمیآید به تکتک هنرمندها سلام نکنی، بازیگرهای زیادی اینجا آرام گرفتهاند، وقتی میآیی اینجا باید امضای هنرمندها را بشناسی تا ببینی که امضاهایشان روی سنگ قبرهایشان حک شده است.
پرویز شاپورهم اینجاست،روی سنگ قبرش سنجاق قفلی است، کیومرث صابری هم اینجا خوابیده است و روی سنگ قبرش نوشته است گلآقا، علاوه بر اینها نادر ابراهیمی هم هست و امضایش زیر سنگ قبرش، حمید مصدق هم این جا دفن است، علیاکبر صنعتی، داوود اسدی، حسین کسبیان، نعمتالله گرجی، جمشید اسماعیلخانی، رسام عربزاده، نیکول فریدنی، پیمان ابدی، جمیله شیخی، جهانگیر فروهر، عبدالحسین زرینکوب، حسن حسینی، عباس کاتوزیان، سروش خلیلی، احمد آقالو؛ همه اینجا هستند، نقاش، عکاس، بازیگر، کارگردان، نویسنده، شاعر.
8- ... اِ، نرگس!
این صدای آقای جوانی است که به همسر جوانش قبر پوپک گلدره را نشان میدهد.
من و آقای عکاس خوشحال میشویم که دیگر در قطعه هنرمندان تنها نیستیم. خودکارم را ها میکنم اما یخ زده است.
زوج جوان دنبال یک قبر دیگر هم میگردند. میرسند بالای سر آن و فاتحه میخوانند.
آقایی که لباس کار پوشیده است دوباره بلند میشود و فرغون را به جلو میراند. عادت کرده است به مشتاقان خسرو شکیبایی. می رویم برای رضا ژیان، منوچهر نوذری، ژازه تباتبایی، بابک بیات، مهری مهرنیا، فاتحه میخوانیم؛ وقتی بالای سر قبر خسرو شکیبایی میایستیم و نور جوری میتابد که نمیشود عکسهای خوب گرفت، نگاهمان به قبر بهمن جلالی میافتد که بوی تازگی میدهد و بعد بالای سر قبر او خشکمان میزند وقتی میبینیم دو تا شمع روی آن گذاشتهاند، 6 و 5 میشود 65، بهمن جلالی چند روز بعد از مرگش متولد شده است...
9- قطعه هنرمندان مشتاقان زیادی دارد. پنجشنبه و جمعهها اینجا حسابی شلوغ است، از عاشقان علی حاتمی گرفته تا شعر دوستان و مشتاقان فریدون مشیری و کسانی که برای کودک و نوجوان مینویسند و فاتحه خواندن برای روح حسین ابراهیمی(الوند) آنها را آرام میکند، حتی گاه و بیگاه صدای هیجانزده کسانی که بار اولشان است به این قطعه میآیند جذابیت دارد.
- اِ... محمود علیقلی!
و همه یاد مجری شبکه تهران میافتند که چند سال پیش چهقدر بین همه محبوب بود.
بعضی از بازدیدکنندههای این قطعه حتی با بند و بساط برای فاتحهخوانی میآیند؛ عکسهای هنرمندها را میگذارند، بر مزارشان گل میپاشند و گلاب... اینها رسم روزهای معمولی است، حالا که اسفند است و اوضاع فرق دارد و آدمها با سبزه و ماهی میآیند سراغ هنرمندها.
10- باید برویم. تمام درها به بنبست خورده است. مهمانان همیشگی قطعه هنرمندان نبودند، سرما از 3 تا لباس بافتنیمان نفوذ میکند، گلویمان خشک شده است و گشتن این شهر توی یک روز امکانپذیر نیست.
آقای عکاس: یک بار دیگر باید بیاییم، نمیشود عکس گرفت الان.
من: یک بار دیگر باید بیاییم، هنوز هیچجا را ندیدهایم... و راه میافتیم...
اینجا همه آدمها در یک خاک خوابیدهاند، توی یک غسالخانه شسته شدهاند، اینجا بعضیها تنها هستند، بعضیها سرشان خیلی شلوغ است، بعضیها از یاد رفتهاند، بعضیها تا ابد از یاد نمیروند. اینجا همه لباس سفید دارند، اینجا همه خانهها
کوچکند.
11- مترو ما را به سرعت به زندگی عادی برمیگرداند. به صدای بوق، به دود، به روزمرگی.
دو تا دختر روبهرویم نشستهاند، ناگهان غشغش میخندند به دختر دیگری که آن سمت قطار است، لباسهایش را مسخره میکنند و اضطراب مرا میگیرد. قطار به سرعت میرود... میخواهم بگویم، بگویم که دیدهام که همه ما را با یک سنگ پا میشویند، که ممکن است فردا همسایه شویم، که از هم خجالت بکشیم. هر ثانیه که میگذرد یک لحظه از زندگیام کم میشود. راستی ایستگاه بعدی کجاست؟