تقتقخان، تپق، دنگدنگ خانم، همه خوب هستند؟ توانستی به تمساح خانگیمان، گرانتیلیلیا یاد بدهی هر چیزی را گاز نگیرد؟!بگذریم. دلم گرفته و مدام سؤالهای بی خود میپرسم. راستش من تازه فهمیدم این شهریها هیچ روزی را بیهوده نمیگذرانند. این شهریها علاوه بر همه رسم و رسومشان که در نامههای قبلیام برایت گفته بودم، برای هر روزی هم نام و نشان و رسمی دارند. مثلاً چند روز دیگر، روز درختکاری است. باور کن! روز درختکاری. باور کن شوخی نمیکنم! خب به من چه که این شهریها همه چیزشان عجیب و غریب است؟ من راست میگویم. اینها یک روزی دارند به اسم روز درختکاری.
خب آخر این شهریها درختهایشان را هم خودشان میکارند. میبینی من کجا آمدهام؟ همه کارشان را خودشان میکنند! من که تا به حال نشنیدهام کسی در جزیره ما درخت کاشته باشد! تازه فکر کنم اگر چنین چیزی را جلوی بقیه بگویی تا یک هفته به حرفت قاهقاه بخندند! خب معلوم است دیگر. همه آن جنگلهای انبوه جزیره ما خودشان به وجود میآیند. درختهای ما باهوش هستند. خودشان بلدند خودشان را بکارند. به کمک ما احتیاجی ندارند. اما این شهریها درختهایشان را میکارند. البته شاید درختهایشان به باهوشی درختهای ما نیستند. شاید هم درختهایشان نمیتوانند کاری بکنند. از بس که این شهریها درختهایشان را قطع میکنند. اینها برای ساختن هر چیزی درختهایشان را قطع میکنند. برای ساختن الوار، کمد، قفسه، میز، نیمکت، صندلی، تخت، بوفه، دیوار، کاغذ و حتی خلال دندان! خب معلوم است که درختهایشان از هوش میروند و مردم شهر مجبورند خودشان درخت بکارند.
تازه من که فقط چند ماه است به شهر آمدهام؛ اما این شهریهای قدیمی میگویند زمانی اینجا پر از باغهای پر دارو درخت بوده که الآن به جایشان برجهای پر در و پنجره سبز شده است!
راستی! همراه نامهام، نهال چند درخت را که در جزیرهمان نداریم فرستادهام. آن را در خاک بکار. فقط حواست باشد که وقتی آنها را میکاری، کسی تو را نبیند وگرنه تا سالها سوژه خنده میشوی ها!
قربانت، جرقه