بیشترکارتونهای خوب دوران بچگیمان را چشمتنگهای ژاپنی ساختهاند.
سوسمار ماجی پیر، عموی همیشه مریض بلفی، سگ پاکوتاه حنا، پدر معروف پسر شجاع، عمو جغد شاخدار، برونکای بدجنس، چهاردست دوستداشتنی،گربه نرة احمق، پاریکال وفادار و مانتیسهای وحشتناک هاچ و ... همه و همهشان مال یک کشور بودند.
شرکتهای ژاپنی که اصلیترینشان شرکت« نیپون» بود. نمیدانیم وقتی شما بفهمید که خانوادة دکتر ارنست و مهاجران و جودی ابوت و کلی کارتون دیگر را همین نیپونیها ساختهاند، به اندازة ما هیجانزده میشوید یا نه.
شانسی که ما آوردیم این بود که بعد از انقلاب، رابطة ایران و آمریکا یک دفعه شکرآب شد و دیگر نتوانستیم از کمپانیهای معروف آمریکایی مثل هانا-باربرا کارتون بخریم.
برای همین، جذب چشم بادامیهای خاور دور شدیم و کارتونهای ژاپنی را پشت سرهم خریدیم. دم هر کسی که این کارتونها را انتخاب کرد گرم. واقعا دست مریزاد! در این چند صفحه ابتدا به کارتونهای ساخت نیپون پرداختهایم و سپس به سراغ کارتون های دیگر شرکتهای ژاپنی رفتهایم.
راههای دودره کردن
ژاپنیها به مرور، ابتکاراتی توی انیمیشنهایشان زدند که حالا به مشخصههای ثابت کارتونهای ژاپنی تبدیل شده.
«چشمهای وق زدة سایز بشقابی» تابلوترین آنهاست که به خاطر عقدة ابدی و ازلی ژاپنیهای چشم بادامی، وارد کارتونهایشان شده. چشمهای کاراکترهای کارتونهای ژاپنی حتی از چشمهای هنرپیشههای هندی هم بزرگتر است. چشمهای وقزدة کارآگاه درک هم به این گندگی نبود.
بقیة مشخصهها، یک جورهایی به سیستم تراکتوریسم و تولید انبوه نیپون ربط دارد. نیپونیها با چرتکه (ماشین حساب سنتی ژاپن) حساب کردند اگر بخواهند مثل والت دیزنی مته به خشخاش بگذارند و کارتون بسازند، باید برای هر سریال، هفت هشت سال وقت بگذارند.
برای همین، کلی توی سر و کلة هم زدند و چند تا راه اساسی برای دودره کردن و سریع کار کردن پیدا کردند.
اول این که تا توانستند، از سر و ته فریمهایی که برای ساختن یک حرکت استفاده میشد، زدند. مثلا برای پلک زدن به جای آن که از چهار فریم استفاده کنند، از دو فریم استفاده کردند.
وقتی که لوسیمی میخواست گریه کند، دهانش یک دفعه هورپی به اندازة در قابلمه باز میشد، بدون این که نحوة باز شدن دهانش را کسی بتواند ببیند، در صورتی که توی والت دیزنی، همچین حرکتی با همه جزئیاتش به تصویر کشیده میشود.
کار بعدی که در راستای «دودره زاسیون» انجام دادند، این بود که توی همة صحنهها فقط آن قسمت از صحنه را که مهم بود، حرکت میدادند. مثلا وقتی یک نفر حرف میزد، فقط دهانش باز و بسته میشد و بقیة اعضای صورتش بیحرکت بود.
وقتی سندباد توی بازار راه میرفت، همة آدمهای توی بازار ثابت بودند و تنها حرکت صحنه، مربوط به سندباد بود و...
«سرسره بازی»، اختراع بعدی چشمبادامیها بود. حتما میپرسید یعنی چه؟ بگذارید یک مثال بزنیم: فرض کنید که روی سه تا طلق شفاف (سلفون) سه تا آدم با حالتهای مختلف بکشیم و سه تا طلق را روی هم بگذاریم. حالا طلق اول را ثابت نگه داریم و دو تا طلق دیگر را حرکت دهیم؛ انگار که دو تا آدمِ پشتی در حال حرکت هستند.
این تصویر توی خیلی از کارتونهای ژاپنی هست: جلوی تصویر ثابت است و نفرات پشتی به سمت چپ، راست، بالا یا پایین میروند.
در واقع، ژاپنیها بدون این که از فریمهای متعدد استفاده کنند، با سر دادن دو سه لایة نقاشی روی هم، توهم حرکت را به وجود میآورند. اصطلاح مندرآوردی سرسرهبازی را هم به همین خاطر آوردیم.
تولید انبوه (آن هم در حد دو سه تا سریال 26قسمتی در سال) راهی غیر از دودره کردن (آن هم از نوع حرفهای) جلوی پای نیپونیها قرار نمیداد.
با این وجود، امروزه همین دودرهبازیها به عنوان سبک ویژه انیمیشن چشم بادامیها شناخته شده. خیلیها حتی ادعا میکنند این کارتونها نسبت به کارتونهای والت دیزنی هنریترند، چون متحرکسازی کارتونهای والت دیزنی، یک جورهایی همان واقعیت فانتزی شده است.
ولی متحرکسازی کارتونهای ژاپنی، چیزی است که فقط ممکن است توی انیمیشن اتفاق بیفتد و برای همین به ذات انیمیشن نزدیکتر است.
اتفاقهای مهم
1975: اولین تولید بینالمللیشان «مایا، زنبور دوستداشتنی» یا همان «نیک و نیکو» خودمان بود که به سفارش گروه آلمانی «کرچ» ساختند.
1979: تولید «میشا» یا «دهکده حیواناتِ» خودمان براساس کاراکتر مخصوص المپیک مسکو (سمبل المپیک) یعنی یک خرس، در همکاری با کمیتة برگزاری المپیک.
1981: تولید مشترک «سه تفنگدار» بر مبنای رمان معروف الـکـساندر دوما، با کمپانی اسپانیایی B.R.B. INTERNATIONAL S.A
1982: تولید مشترک «آلیس در سرزمین عجایب» بر اساس کتاب لوئیس کارول، با همکاری گروه آلمانی «کرچ»
1983: تولید مشترک «دور دنیا در 80 روز» بر مبــنای کــتاب ژول ورن، بـا کـمپانی اسپانیایی B.R.B. INTERNATIONAL S.A
1989: تولید مشترک «کتاب جنگل» با شبکة ایتالیایی Doro TV بر مبنای داستان جوزف کیپلینگ.
1992: تولید مشترک «کریستف کلمب» با شبکه Doro TV به مناسبت پانصدمین سالگرد کشف قارة آمریکا.
و نیپون متولد شد ...
سال 1975، یک چشم بادامی ژاپنی به اسم کوئیچی موتاهاشی، که به اقتضای نسبت طول به عرض چشمهایش، همة دنیا را به صورت یک اسکوپ و وایداسکرین میدید، کمی ذوق به خرج داد و توی گینزوی توکیو یک شرکت کوچولو زد. کار شرکت، ساخت انیمیشن بود و اسمش «نیپون». نیپون، اسم دیگر ژاپن است؛ همان مجموعه جزایر شرق آسیا که مثل نخود و لوبیای آش، روی اقیانوس آرام ولواند.
کوییجی و برو بچ نیپون از همان اول سه تا قول اساسی به هم دادند: اول اینکه به تبعیت از بقیة ژاپنیها، عین تراکتور کار کنند و اصطلاح منفور «تولید انبوه» را دوباره احیا کنند. دوم اینکه برای خانوادهها، سریالهای دنبالهدار بسازند، البته از نوع کارتون. سوم اینکه بعد از یک مدت بزنند توی خط بینُل، و انیمیشن ترانزیت کنند.
ضرب شست اولشان، یک کارتون 23 قسمتی به اسم «Dog Of Flanders» بود که تلویزیون فوجی (کانال 8) تهیه کرده بود. سال دوم که کارشان گرفت، خط بینالمللیشان هم راه افتاد و به سفارش آلمان «مایا، زنبور دوست داشتنی» یا همان «نیک و نیکو»ی خودمان را ساختند.
چهار سال بعد، آنقدر مشهور شده بودند که کمیتة برگزاری المپیک روسیه (1979)، بهشان سفارش داد که با سمبل المپیک آن سال یک کارتون بسازند. آن سمبل یک خرس کوچولو بود که از رویش «میشا» یا «دهکدة حیوانات» خودمان را ساختند. سفارشها پشت سر هم میرسید: «سه تفنگدار» به سفارش اسپانیا، «آلیس در سرزمین عجایب» به سفارش آلمان و «کریستف کلمب» به سفارش شبکة ایتالیایی Doro TV و ...
سال 85، نیپون به همراه MIP-TV و MIP COM برای اولینبار توی بازار جشنواره کن فرانسه، یک غرفه زدند و کارهایشان را به نمایش گذاشتند. شش سال بعد، مدیران نیپون تصمیم گرفتند که یک ساختمان جدید و چندتا دوربین جدید بخرند و تمامی مراحل تولید انیمیشن، مثل استوری بورد و تدوین را خودشان به طول کامل پوشش دهند. سال بعدش هم با کمک شرکت NTT، بخش انیمیشنهای کامپیوتری کمپانی را راه انداختند.
محبوبترینها
بر خلاف آنچیزی که ما فکر میکنیم، کمپانی نیپون در دنیا عملا با دو کاراکتر شناخته میشود: راسکال (یا همان رامکال) و «چیبی مارکوچان».
چیبی مارکوچان که بر مبنای یک کمیک استریپ ژاپنی با همین نام (اثر ساکورا موموکو) ساخته شد، در زمان پخشاش به رکورد 9/39 درصد مخاطب تلویزیون دست پیدا کرد. هیچ کارتون ژاپنی تا حالا نتوانسته این رکورد را بشکند.
آواز «اردو پونپو کورین» که روی این کارتون بود، حتی امروز هم به عنوان یکی از محبوبترین آوازهای ژاپنی شناخته میشود. در مورد «راسکال» دوستداشتنی هم توی صفحة خودش مفصل صحبت میکنیم.
زنبور بی عمل
همیشه از اینکه آدم بد قضیه یعنی «کلاهقرمزی» (نهآن کلاهقرمزی) روسری سرش است لجم میگرفت. (از همان زمان ردپای بیگانگان را در کارتونها کشف کردم و بعد از آن سعی کردم به همگان بفهمانم که اینها برای خراب کردن«حجاب»، سر عنکبوت غرغرو و بدجنس داستان، لچک بستهاند.)
نیکو چنگی به دل نمیزد. با آن موهای فرفری زردش که معلوم نبود به یک جانور چه ربطی دارد. زیادی بچه مثبت بود، مثل اکثر نقش اولهای کارتونها.
به طرز احمقانهای درست رفتار میکرد و حالت را به هم میزد. ولی عاشق نیک بودم. پر دردسر، شکمو، خوابآلود و کله شق. کیف میکردم وقتی یک سنگ میانداخت ته چاه و صد تا عاقل را میگذاشت سر کار.
با آن صدای با نمک و پر رویش که ته بیخیال و علیالسویه بود. از آن مورچهها هم خوشم میآمد مخصوصا وقتی مثل خنگها راه کوتاه را نمیفهمیدند و جلوی پایشان را میگرفتند و میرفتند.
موش دانشمند هم که خیلی شبیه آقای صارمیفر خودمان بود (البته این را بعدها فهمیدیم) لج آدم را درمیآورد.
اطلاعاتش راجع به آخرین پدیدههای علم، زیادی کامل بود. و دیگر همان قصة همیشگی خرخوانها و غیره. ولی خیلی حال میداد وقتی عینکش را برمیداشت.
چشمهایش شکل بهعلاوه میشد. همیشه هم با خودم درگیر بودم که این و آن یارو «مگسه»، عینکهایشان را از کجا آوردهاند؛ آن هم دقیقا سایز خودشان. (اگر میگویید از همان جایی که خالة کلاه قرمزی، میل بافتنیهایش را آورده بود، خیلی بیمزهاید.)
سرگین غلتانکها هم به نظرم خیلی بیادب و بیملاحظه بودند. آخر چیز بهتر و مطبوعتری نیست که آدم روی زمین بغلتاند و باهاش زندگی بچرخاند؟ (البته ناگفته نماند که حضورشان باعث شد ما در آن سن، کلمة ثقیل و صحیح «سرگین غلتانک» را به توصیة مادر یاد بگیریم و به جای «سوسک» ازش استفاده کنیم).
چهاردست هم یکی از آن کاراکترهای تو دل برو بود که میتوانست برایت خیلی مهم باشد؛ خودش، سرنوشتاش، دغدغهها و مشکلاتش و خوشحالیاش. به عنوان یک ملخ، دوست خوبی برای این دو تا زنبور بود.
اگرچه شاخکهای اغراقآمیزشان (نیک و نیکو) آدم را گمراه میکرد (ما که هر چی گشتیم رو کلة هیچ زنبوری همچین شاخکهایی ندیدیم.) ولی از آنجایی که هاچ هم به عنوان نماد یک زنبور عسل اصیل، یک جفت از آن شاخکها داشت، رضایت دادیم.
تازه این دو طفلک که نه پدر مادر داشتند نه خانه و زندگی. روی گلها ویلان و سیلان بودند و این دلیل دیگری بر زنبور بودنشان. هر چند هنوز هم نمیدانیم چرا مهمترین ویژگی زنبوریشان را به کار نینداختند و هیچکس را نیش نزدند.
دور دنیا با هشتاد جانور
همان اولین باری که داستان را خواندم، به نظرم ضعیفتر از باقی کارهای ژولورن آمد. و این، نه بهخاطر تکنیک قصهگویی و نوع روایت و این حرفها، بلکه بهخاطر خود سوژة داستان بود.
شرح گشتن به دور کرة زمین در هشتاد روز، ماجرایی که حتی در زمان خود ژول ورن هم اصلا عجیب و هیجانبرانگیز نبوده، نیاز به یک چیز اضافه دارد تا تبدیل به یک داستان جذاب و پرکشش بشود.
خود ژول ورن هم این را فهمیده و در داستانش سوژة تعقیب و گریز بهخاطر سرقت بانک مرکزی لندن را گذاشته.
اما این خط داستانی اضافی جواب نداده و کمک چندانی به جذابیت داستان نکرده است. هالیوود علاوه بر این سوژه، یک بار (در 1956) طنز و نیز دکورهای عظیم را به کار گرفت و یک بار (در 2004) جکی چان و هنرهای رزمی را وارد قصه کرد که فکر میکنم باز هم جواب نداد و (علیرغم اسکار گرفتن آن اولی) کار چشمگیر و خاطرهبرانگیزی از آب درنیامد.
نیپون یک چیز دیگر رو کرد. استفاده از حیوانات (البته فقط خانوادة گربهسانها و موشها) به جای شخصیتهای داستان. این یکی گرفت.
تنوع نوع، چهره و شخصیت کاراکترهای این کارتون، که بستگی به نقش و اهمیت کاراکتر داشت(خود ویلیفاگ شیر بود و خدمتکارش گربه و دوست خدمتکاره هم موش)، پیشبینی کاراکتر بعدی را به یک سرگرمی جذاب تبدیل کرده بود.
مینشستیم کارتون را میدیدیم و حدس میزدیم اینبار چه حیوانی وارد میشود و چه قیافهای دارد. این بار یخ داستان گرفت. طوری که کمپانی اسپانیایی BRB (شریک نیپون در ساخت کارتون) دوتا دنباله هم برای آن ساخت. فانتزی، همیشه که نه، ولی بیشتر وقتها جواب میدهد.
و آنت اسب چوبی لوسین را شکست
«داستانی دربارة تلخیهای زندگی، عشق، تنفر و بخشش...»، خیال میکنید این جملهها راجع به داستانِ فیلمِ مثلا «21 گرم» است؟! نه، اشتباه نکنید، اینها دربارة داستانِ «گنجینههای برفی» نوشتة پاتریشیا سَنت جان، نویسندهای است که برای بچهها داستان مینویسد و سری کارتونی مشهور «قصههای آلپ: آنِتِ من»، محصول کمپانی «نیپون» که اولین بار در سال 1983 و در شبکه «فوجی» نشان داده شد و ما آن را با عنوانِ «بچههای کوه آلپ» دیدهایم، از روی داستان آن ساخته شده است.
سنت جان، نویسندة انگلیسیتبار، دوران نوجوانیاش را به خاطر کار پدرش، در یکی از دهکدههای دامنة کوه آلپ و در سوئیس گذراند و به همین خاطر بیشتر نوشتههایش دربارة مردم آلپ و نوع زندگی روستایی آنجا است.
لابد یادتان مانده که ماجرا از چه قرار بود، آنت دخترِ نوجوانی است که برادری کوچک و شیرین به اسم دنی دارد، آنها با پدرشان توی مزرعهای در دامنههای آلپ زندگی میکنند و مادرشان بعد از به دنیا آوردن دنی کوچولو مُرد. در همسایگی آنها لوسین با خانوادهاش زندگی میکند که با آنت خیلی صمیمی است و خلاصه همه چیز، خیلی خوب است تا این که از بد روزگار لعنتی، طی حادثهای دلخراش، دنی کوچولو از پرتگاهی میافتد و پایش فلج میشود، مقصر لوسین است و طبیعتا تمام دوستی بین او و آنت به تنفر و دشمنی مبدل میشود و... متوجه هستید که، با یک ملودرام ناب طرف هستیم که کلیشهها را خوب رعایت کرده و شخصیتپردازی قرص و محکمی دارد.
اتفاقا کمپانی «نیپون» و سازندگان ژاپنیتبار این سری کارتونی، بهترین کار ممکن را انجام دادند و تا میشده همه چیز را غمناک و غلو شده نشان دادند، ملودی غمگین و زیبای موسیقیاش یادتان است؟
به خاطر همین، هر چقدر هم از پخش این کارتون بگذرد، تصویرهایش شفاف، در ذهنمان باقی مانده، مثل آن قسمتهایی که لوسین بیچاره توی برف و یخ بلند میشد و میرفت پیش آن پیرمردی که تنها توی کوهستان زندگی میکرد و از او تراشکاری یاد میگرفت، یادتان هست چقدر کاراکتر آن پیرمرد جذبه داشت؟ یا این قسمت که اگر بمیریم هم از ذهنمان پاک نمیشود که آنت از روی بدجنسی، اسب چوبی ای را که لوسین با بدبختی تراش داده بود، انداخت و شکست، تازه قبل از آن هم کشتی چوبی خوشگلی را که لوسین برای دنی ساخته بود، خردِ خاک شیر کرد! این چه وضعش بود دیگر؟!
کاش لنگ همة باباها دراز بود
قرار نیست حتما یتیم باشی و خانم «لیپت» موقع برداشتن یواشکی شیرینی از روی میز، پشت دستت زده باشد. همینطوری هم میتوانی خودت را بگذاری جای او. «جودی» انتقام همهمان را از این دنیا و آدمهایش میگیرد.
و همهاش را، همة این کارها را با «جودی» بودنش میکند. با کاراکترش که پر از زندگی و آن همه چیز عجیب و غریب است. کارتون «بابا لنگ دراز» برای دو دسته از آدمها، دوجور مختلف معنی میشود.
آنهایی که کتاب را قبلش خواندند و آنهایی که کتاب را بعدش خواندند یا اصلا نخواندند. اگر کتاب را خوانده باشی، همة آننقاشیها، خط خطیها، تصویرهای محو و خیالها جان میگیرند، تمام خطهای سیاه و سفید، رنگی میشوند و جلوی چشمت راه میروند.
هرچی خواندی و توی ذهنت ساختی، زنده میشود. کارتون بابا لنگ دراز، اینطوری است. جودی از پس تمام خاطرهها و کابوسهایش با آن موهای بافتة دو طرف، با آن لباسهای پارة بچگی و بلوز و شلوارک آبرومند بزرگی (که خیلی عوض نمیشد) جلوی چشمت رژه میرود، میخندد و اشک توی چشمهایش حلقه میزند.
آن وقت، جودی و همة آن چیزی که ازش خواندی، معنا پیدا میکند. تمام آن نامههای رد و بدل شده، تبدیل به قصه و فضا میشوند. یتیمخانة «جان گریر» همانقدر تلخ، تیره و تنفرآمیز؛ جولیا همانقدر از خودراضی و کله شق؛ و سالی همانقدر ساده و مهربان.
انیمیشن «بابا لنگ دراز» یک سینمای واقعی است. کادرها، قاب بندی، زاویههای عجیب و چرخش دوربینها بیداد میکند. وقتی جودی پشت پنجرة اتاقش دست زیر چانه زده و خودکار به دهان فکر میکند.
وقتی با دخترها بسکتبال بازی میکند، وقتی تا صندوق پست، کودکانه و شلنگ تختهاندازان میدود، و وقتی نور از لای شاخهها بیرون میزند و سایه میسازد، دل آدم از تصویرسازیها با آن موسیقی و چفت و بستشان به هم، غنج میرود.
وقتی آن مدرسة بزرگ، خانم مدیر جدی و دلسوز مخفی، دخترها، معلم پیر ادبیات و باقی آن چیزها و آدمها آنقدر واقعی و درست و حسابی از آب در آمدند اینطوری است که لحظههای شاد، حالت را خوب میکند و از لحظههای تلخ، دمغ میشوی.
و چقدر «جرویس پندلتون» و آن شخصیت عجیب و غریبش، آن بیاعتنایی و پشت پازدنش به اشرافیت و زندگی شهری، در کنار معصومیت و بیقراری و از این شاخ به آن شاخ پریدنها و بالا پایینشدنهای «جودی»، فوقالعاده از آب درآمده است.
لباسها و سر و وضعشان در کنار دوبلة فارسی، حالت چشمها و نگاهها، لبخندهای سرسری و از ته دل، قیافههای مضحک یا جدیِ جدی، همه به نظر ما پذیرفتنی و از جنس اصل داستان است.
حتی اگر کتاب را بیشتر دوست داشته باشی، اینجا بیشتر از قبل عاشق بابا لنگ دراز و دختر خواندة کله خرابش میشوی. کارتون را که میبینی، از سر به هواییها، ورجه و ورجهها، از سقف بالا رفتن، حقهها و گِل بازیهایش (در کنار تمام ضعفها و شکستهایش) بیشتر به سرت میزند که هوس جودی بودن بکنی و داشتن بابایی که لنگهایش دراز باشد.
دلت میخواهد سایههای بلند آن «پاها» را ببینی همانطور که «جودیِ » کارتون دید و از لای همان در بدوی دنبالش.
دوست داری با «سالی» و «جولیا» خوش باشی و گاهی دستشان بیندازی. از خدایت است که کلة پر بادی مثل جودی داشته باشی و از حراجی، میز و کمد بخری و با طناب از پنجره بالا بکشی.
حتی برای خیالی کوتاه، بدت نمیآید چنین عزت نفس و عزم جزمی پیدا کنی که پولهای راه به راهِ «بابا» را برگردانی و مثل آدم بنشینی و «داستان» نوشتن تمرین کنی، ماهیگیری یاد بگیری، داستان بخوانی و این همه اشتیاق و ذوق برای زندگی کردن داشته باشی.
جودی عزیز من!
باید داستایفسکی خوانده باشید و حداقل با یکی از آن زنهای سادیست یا مازوخیست که هیچوقت نمیفهمی چه مرگشان است، آشنا شده باشید، تا قدر «جودی ابوت» را بدانید.
جودی که انرژی و زندگی ازلابهلای نامههایش بیرون میزند و یک چیزهایی را به جای این که بگوید، نقاشی میکند. به جای اینکه به سرپرستاش بگوید «آقای ژان اسمیت» ـ که واقعا مسخره است ـ میگوید «بابا لنگ دراز».
من همیشه فکر میکردم، بابا از همینجا تصمیمش را میگیرد که از جودی خوشش بیاید. نمیتوانی دختری را که میخواهد «بابا لنگ دراز» صدایت کند، نادیده بگیری. طنز، در شخصیت آدمها مثل خود «شخصیت» است.
وقتی هست، توجهات را جلب میکند. طنز جودی، برگ برندة او و سکة شانسش در زندگی است. همین است که در آن انشای «چهارشنبة عزیز» چشم بابا را میگیرد و باعث میشود فکر کند این یتیم ارزشش را دارد.
ارزشش را دارد که از این جهنم دره بیاید بیرون، و باز همین است که باعث میشود بابا عاشقش شود و... اینجاست که مشکلی پیش میآید.
قبول کنید این واقعا از آن حقههای کثیف قدیمی است که «سرپرست پولدار»، یکی از یتیمهایش را بفرستد دانشگاه و بعد عاشقش شود و تازه به جای اینکه این سرپرست عزیز، همان آقای چاق طاس مسخرهای باشد که جودی طفلک فکر میکند ـ چون در واقعیت، معمولا همین شکلیاند ـ مرد ترکة سی و چند سالة خوش تیپی باشد که... قبول کنید زیادی هالیوودی است.
اما جین وبستر حواسش هست که چیز خوبی وجود دارد به اسم «طنز» که با آن میشود این لبههای تیز را سوهان زد.
جرویس پندلتون حالا که طنز دارد، نمیتواند «پندلتون بودن» خودش را دست نیندازد. نمیتواند به ریش ایل و تبار فیس و افادهایاش ـ که او را یک مشنگ واقعی میدانند، که پولهایش را میریزد توی چاه و حق هم دارند ـ نخندد.
نمیتواند وقتی عاشق یتیمی میشود که خرجش را میدهد، جوری رفتار کند که توی سریالهای ما رفتار میکنند. چیزی که اگر اتفاق میافتاد، قصه را به گند میکشید.
فکر کنید نامههای جودی به جای آن جک و جانورها، پر از کلمههای خیس عاشقانه بود و جرویس پندلتون هم از آنور قربان صدقهاش میرفت. اصلا رغبت میکردید بروید سمت این کتاب؟
طنز باعث میشود ما آدمها، راحتتر بتوانیم خودمان را تحمل کنیم. راحتتر بتوانیم خودمان و همدیگر را ببخشیم. بابت همه چیز. بابت پندلتون بودن، بابت عاشق بودن، بابت هالیوودی بودن، بابت آدم بودن. بله. طنز واقعا چیز خوبی است.
سنجاب زنگولهپا
فکر میکنم تنها گربۀ مورد علاقهام در کارتونها، مادر بنر بود. مادر یک سنجاب. سنجاب کوچولویی که در تلة آدمها گرفتار شده بود و این گربه او را در مزرعه نگه داشته بود و بزرگ کرده بود.
فکر میکنم این بهخاطر همدردی با خود بنر بود، وقتی که باقی سنجابها به خاطر چیزهایی که از مادرش داشت، مسخرهاش میکردند. بنر، ماهی میخورد، موقع خواب دمش را بغل میکرد و زنگوله به گردنش داشت و برای همینها بقیۀ سنجابهای جنگل مسخرهاش میکردند.
و من، هر وقت بنر مسخره میشد، قیافۀ همکلاسی یتیمم میآمد جلوی چشمم و آن روزی که بهخاطر حرفی مسخرهاش کردیم و بعد او با یک بغضی گفت: «مامانم اینجوری میگفت» و دوید توی حیاط.
کارتون بنر، یکی از آن داستانهایی بود که روابط سادة زندگی را به تصویر میکشیدند: دوستیهای کودکانه، سادگیهای لذتبخش، قهرها و آشتیهای بچگانه. تقریبا همۀ کاراکترهای بنر و ماجراهایشان، معادل خارجی داشت و راحت میشد با آنها رابطه برقرار کرد. از «مامان گربه» که بنر در آتشسوزی مزرعه از او جدا شده بود و تصویر یک مادر ایدهآل و همراه بود.
تا «خاله لاری» که بچهاش «کلی» همیشه از دست مراقبتهای زیادی مادرش فراری بود. «سو» و پدربزرگش و همدلیشان با بنر و «رادا» که همیشه به بنر حسودی میکرد و آخر وقتی بنر او را از دست یک لاکپشت نجات داد، با او خوب شد.
«گوجا» با آن ابروهای پهن که همیشه با همه چیز مخالف بود. و «عمو جغد شاخدار» که برخلاف غریزهاش از خوردن بنر خودداری میکرد و او را دوست داشت و شاید دوستداشتنیترین شخصیت کارتون بود.
کارتون بنر (BANNERTAIL) را نیپون در سال 1979 ساخت. سریال، 26 قسمت داشت و از روی یک رمان آمریکایی به همین اسم (که نویسندهاش، Ernest Thompson Seton داستان «بچههای کوه تالاک (جکی و جیل)» را هم نوشته و ظاهرا آن قصه، زندگینامة خودش است) ساخته شده.
کارگردانش، یوشیهیرو کوردا (Yoshihiro Kuroda)، کارگردان «خانوادة دکتر ارنست» و «بچههای کوه تالاک» هم هست.
او دربارۀ بنر گفته: «با آهنگ نواهای ژاپنی و صدای زنگوله، یک سنجاب کوچولو تند و تند رد میشه و از درخت میره بالا. بعد توی سوراخ با یک ضربة دندان، گردو را نصف میکنه. اسم این سنجاب، بنره.»
جغدی که آدم شد
عقل؟ احساس؟ رابطه؟ هوس؟ وجدان؟ خودآگاهی؟ غریزه؟ آدم را ـ یا انسان را ـ با کدام یک از اینها میشود شناخت؟ کدامشان برچسب بهتری است روی پیشانی انسانیت/ به پیشانی خودم که نگاه میکنم، همه را میبینم و میدانم آدمها هرقدر بزرگ یا کوچک، میان همة این اسمها دست و پا میزنند.
اما میشود به جای این همه، یک کلمة دو حرفی گذاشت. یک کلمه که با همة کوچکی، پر است از کششهای متناقض، از وسوسههای متضاد، از دو راهیهای بیراهنما، از دست و پا زدنهای ابدی میان فضیلتهای نا همجنس، از «شک».
آدم یعنی «شک» و شک یعنی امتداد لحظة برزخ تا جهنم. آدم برای بیرون آمدن از این جهنم است که تصمیم میگیرد.
لابهلای تصویرهای کارتونی دنیای کودکیام، بین آنها که یادم مانده، دنبال انسانیترین تصویر میگردم.
شخصیتها و لحظهها را یکی یکی جلوی چشمم میآورم و میدانید به کجا میرسم؟ به اینکه این انسانیترین تصویر – لااقل از نگاه من – تصویر یک پرنده است.
پرندهای که در لانهاش مینشست و با چشمهای درشت و مضطرب، به تاریکی روبهرویش خیره میشد و آرام و عجول، با صدایی که هم خسته بود، هم مطمئن، به حرفهای یک سنجاب جواب میداد.
نگاهش را از سنجاب، یا سنجاب را از نگاهش میدزدید. اینطوری راحتتر میتوانست اضطراب و تردید و ترسش را پنهان کند، راحتتر میتوانست جلوی عصبانیتش را بگیرد، راحتتر میتوانست میان طوفان وسوسههای متضاد دوام بیاورد، راحتتر میتوانست انسان بماند.
میان کارتونهایی که ما دیدیم، تردید و تصمیم، کم نبود. لااقل یادم هست که آنِت، هرچند تصمیم گرفته بود لوسین را نبخشد، تا آخر میان خشم و غرور و مهربانی بالا و پایین میرفت.
اما آنت – و بقیه – تردیدشان کودکانه بود. واکنشی بود در مقابل یک اتفاق ناخوشایند بیرونی.
اینکه عادی باشند و انتقام بگیرند، یا خوب باشند و ببخشند. معمولا همه به عنوان شخصیتهایی که ما به عنوان طفلهای معصوم، چشممان از صبح تا شب، زندگیشان را میکاوید، وظیفه داشتند در نهایت، خوب بودن را انتخاب کنند و به ما یاد بدهند در میان آدمهایی که به عمد یا به سهو، مطابق میلمان رفتار نمیکنند یا حتی عذابمان میدهند، بخشش و مهربانی چطور معجزه میکند و سنگ را روی سنگ نگه میدارد.
اما هیچ قانون نوشته یا نانوشتهای غیر از آن فیلمنامة بیرحم – آن پرنده را وادار به خودداری و خودآزاری نمیکرد. او خودش اینرا انتخاب کرده بود.
اینکه با وعدههای غذاییاش، رابطة دوستانهای برقرار کند. دیگر پرنده نباشد، حیوان نباشد و سعی کند مثل آدمها جلوی غریزهاش بایستد. او از یک سنجاب خوشش آمده بود و باید تاوان جدی گرفتن احساساتش را میداد.
نویسندة داستان، کارش را خوب میدانست. میتوانست مثل همة کارتونهای دیگر، یک زوج شکارچی – طعمه خلق کند و با طرفداری از طعمه، یک تعلیق بامزه و اعصاب خردکن بهوجود بیاورد و داستانش را جلو ببرد.
اما خیلی هوشمندانه – و البته ظالمانه – جنگ و درگیری را از دنیای بیرون به جهان ذهنی و درونی یک پرنده کشاند. ما از اضطراب و دلهرة خوردهشدن یکی از سنجابهایی که میشناختیم، تقریبا معاف بودیم.
اما در مقابل باید سکوت و خودخوری یک پرنده را تاب میآوردیم و دعا میکردیم که کم نیاورد، که منفجر نشود، که همانطور به تاریکی روبهرویش زل بزند و عموی خوب سنجابها باقی بماند.
زندگی عمو جغد شاخدار، حتی بدون آن پایان غمانگیز، یک تراژدی بود. یک تراژدی انسانی برای بچههای 10ساله.
بورخس هم عشق سندباد بوده است
بورخس، قصهگوی آرژانتینی میگوید: «انسان در هزار و یک شب گم میشود؛ با ورود به این کتاب، سرنوشت حقیر انسانی خود را فراموش میکند و به دنیای دیگری قدم میگذارد.»
کافی است کمی از قصههای تو در توی هزار و یک شب با شخصیتهای جادوییشان را خوانده باشید، یا داستان خود کتاب را بدانید که چطور هستة اولیهاش قرنها پیش در هند شکل گرفت و در عهد ساسانیان به ایران آمد و در عهد عباسیان به بغداد راه یافت و بعد هم به مصر و آخر سر هم در قرن هجدهم به زبانهای اروپایی ترجمه شد و در هر یک از این سفرها، هر کسی یک حکایت به آن اضافه کرد و دنیای جادویی آن را گسترش داد.
کافی است یک کمی ماجرا را بدانید تا بفهمید چرا آدم بزرگی مثل بورخس اینقدر شیفتة این کتاب است و از ندیدن کارتون «سندباد» حسرت میخورد.
«نابینایی بد نیست. با آن مشکلی ندارم. فقط از اینکه برگردانهای سینمایی هزار و یک شب را نمیبینم، کمی دلگیرم. بهخصوص آن انیمیشنی که میگویند از همة فیلمهای دیگر به اصل کتاب نزدیکتر است.»
البته کارتون سندباد، خیلی هم به متن کتاب وفادار نیست و کارگردان بیشتر به روح جادویی «هزار و یک شب» وفادار مانده.
سندباد در اصلِ «هزار و یک شب»، مرد مسنی است که خاطرات سفرهای دریاییاش را تعریف میکند و برعکس، علاءالدین، پسر جوانی است که چراغ جادو را پیدا میکند.
علیبابا هم اینطور که در کارتون آمده، یک دزد نیست و بلکه جلوی کار چهل دزد بغداد را میگیرد.
شیلا هم که در کارتون، یک مرغ مینای دریایی است، در اصل کتاب نیست و زاییدة تخیل کارگردان مجموعه است.
کلی ماجرا و ایدة دیگر هم هست که در کارتون هست و در خود کتاب نیست، مثل سفر سندباد به جزیرة آدمکوچولوها که عینا از «سفرهای گالیور» برداشته شده.
از آن طرف کلی داستان و ایدة دیگر هم در اصل «هزار و یک شب» هست که توی کارتون نیامده. عیبی هم ندارد.
فومیو کوراکاوا، کارگردان سندباد هم (که قصهگوی قهاری است و بهجز سندباد کارتونهای «کتاب جنگل»، «دور دنیا در هشتاد روز»، «زنان کوچک»، «بچههای آلپ» و «سارا کورو» را در کارنامه دارد) حق دارد قصة خودش را بگوید و چیز جدیدی به این کتاب جادویی اضافه کند. به قول بورخس «عصر هزار و یک شب تمام نشده است.»
خرسِ روسی
بین سریهای کارتونی که تلویزیون پخش میکرد، «دهکدة حیوانات» و «پسر شجاع» شباهتهای زیادی به هم داشتند.
ساکنین دهکده در هر دو داستان، حیوانهای مختلفی بودند شبیه انسان. از طرز زندگیشان گرفته تا لباس پوشیدن و راه رفتنشان مثل آدمحسابیها بود.
جدا از فرم قصهها، شخصیتهای دو قصه هم شباهتهای زیادی داشتند. بچهها دو دسته میشدند: خوبها (که خوب بودنشان بینهایت روی اعصاب بود) و بدها (که ما با آنها حال میکردیم!).
خودمانایم، میشد از جذابیت غیرقابل انکار تیم خلاف دراگو، گربه (تمام خانوادة گربه زندانی بودند به خاطر خلاف!) و روباه گذشت و مثلا میشا و ناتاشا و میلا را که کفر آدم را درمیآوردند، دوست داشت؟
یا یک تار موی شیپورچی عزیز و دوستداشتنی را با صدتا مثل پسر شجاع با آن سارافون یکبندیاش که هنوز هم معطل ماندهایم که چرا نمیاُفتاد، عوض کرد؟
شباهتهای دو کارتون، باز هم بیشتر از این حرفها است. هر دو کاراکتر خوبِ نقشِ اصلی، پدرهای فیلسوف و دنیا دیدهای داشتند و جالب است که هر دو هم پیپ میکشیدند.
باز هم بگویم؟ دوبلور جفت پدرهای پسرشجاع و میشا، پرویز ربیعی بود! عمدة تفاوت دو کارتون، این بود که منفی بودن بچهبدها در «دهکدة حیوانات»، ریشه در خانوادههایشان داشت و مثل دار و دستة شیپورچی از بُته به عمل نیامده بودند.
پدر دراگو و پدر و مادر روباه به بچههایشان خط مشی میدادند و کل خانوادة گربه که اصلا مهمان همیشگی زندانبان فلکزدة دهکده بودند.
ماجرا اینطور شروع میشود که روزی خانوادة میشا با قطار به دهکده میآیند. سالها است هیچکس به آن منطقه نیامده و همه از روی کنجکاوی به ایستگاه میآیند.
پدر میشا فکر میکند همه برای خوشامدگویی به آنها آمدهاند. از مردم آنجا خوشش میآید و تصمیم میگیرد در دهکده بماند.
کارتون «دهکدة حیوانات» توسط کمپانی نیپون در 26 قسمت (هر قسمت 26 دقیقه) تهیه شده. اما میشا جور دیگری هم مشهور است. سال 1980 نشان المپیک مسکو بوده و طراحی به نام ویکتورچیژیکف که برای کتابهای کودکان نقاشی میکرده، طرح این سمبل ورزشی را داده است.
«میشا خرسه» یکی از اولین نشانههای ورزشی روسی است که موفق شد روی بسیاری از کالاهای تجاری قرار بگیرد و عامل فروش آنها بشود.
کشتی شکستگان
بین کارتونهای این شکلی ژاپنی که آن موقع زیاد از تلویزیونمان پخش میشد، «مهاجران» و «خانواده دکتر ارنست» تمِ داستانی تقریبا مشابهی داشتند، خانوادههایی که زادگاهشان را ترک میکردند و میخواستند به استرالیا مهاجرت کنند، با این تفاوت که در «مهاجران»، خانواده سالم به مقصدش میرسید و آنجا مشکلاتش شروع میشد، اما خانوادة دکتر از اقبال بدشان، سفر دریایی را انتخاب کردند و یکهو طوفان به کشتیشان زد و فقط کل خانوادة دکتر نجات پیدا کردند و به یک جزیرة متروک پناه بردند.
داستانِ این سری کارتونی محصول کمپانی «نیپون» با عنوان اصلی «فلون در جزیرهای عجیب» براساس رمان مشهور «خانواده سوئیسی رابینسون» نوشتة یوهان دیوید وایس است که تا حالا فیلم و سریالهای زیادی از روی آن ساخته شده و یکی از شبکههای تلویزیونی خودمان هم سریال داستانیای با عنوان «خانوادة رابینسون» پخش کرد.
ماجرا اینطوری شروع میشود که دکتر ارنست رابینسون با خانوادهاش در شهر بِرنِ سوئیس زندگی میکنند، روزی یکی از دوستان دکتر، از استرالیا، نامهای برایش میفرستد و از دکتر میخواهد که به استرالیا سفر کند، بالاخره تعارف هم که بگیرنگیر دارد و دکتر به اتفاق همسرش، آنا و پسر بزرگش، فرانتس و دخترش فلون (که راوی داستان هم است) و برادر کوچکشان، جک، سفر دریاییشان به استرالیا را شروع میکنند، اما طوفان نمیگذارد مهمانهای محترماش به مقصد برسند!
آنها توی جزیرهای گیر میافتند اما از آنجا که دکتر قصه علاوه بر علم طب و پزشکی، تجربههای فراوان و متفاوتی دارد تمام چشم امید ما و کل خانواده در طول داستان به قدرت و درایت دکتر است!
اتفاقهای جور واجوری که برای اهالی خانواده، توی جزیره پیش میآید، خوراکِ داستانهای پنجاه اپیزودی (هر قسمت 25 دقیقه) این سری کارتونی نسبتا طولانی است.
بعد از چند قسمت یک کاپیتان لاابالی به اسم مورتون که در یکی از قسمتها میخواست به بچهها سیگارِ برگ درست کردن یاد بدهد و با واکنش تند همسر دکتر مواجه شد و پسربچة رنگین پوستی به اسم تامتام، که اوایل اصلا حرف نمیزد و کمکم صدایش درآمد، به کاراکترهای کارتون اضافه میشوند و البته حیوانِ سنجاب مانندِ عجیبی با نام«Petite Cuscus» که فلون و جک اسمش را مِرکِر گذاشتند.
سوار بر سبد
دوست داشتم خانهام مثل خانة استرلینگ بود؛ یک کلبة چوبی، وسط انبوهی از درخت. از همانهایی که همیشه توی نقاشیهایم میکشیدم، همان مربعهای ساده که یک مثلث رویشان بود، مثلثی که میخواست شیروانی خانه را نشان دهد.
خانههای نقاشیهای بچههای امروز را دوست ندارم، از این مستطیلهای دراز که تویش پر از مربع است خوشم نمیآید. آپارتمانهای جدید کجا و خانة استرلینگ کجا؟
دوست داشتم صبحها مثل استرلینگ سوار دوچرخهام شوم و داد بزنم «رامکال» (یا راسکال) بعد رامکال با آن خطهای پهن سیاه، روی گونهاش و آن چشمان نخودی و نازنینش، سرش را از لانه بیرون بیاورد و از درخت پایین بیاید و بپرد توی سبد جلوی دوچرخهام.
دوست داشتم سر راه، برای آلیس دست تکان دهم و وقتی به اسکار میرسم بزنم زیرکلاه حصیریاش و وقتی به کارل میرسم سلام کنم. رکاب بزنم و از جلوی مدرسه و خانة خانم کلاو مزرعة اسکار اینها رد شوم.
استرلینگ، امسال صد ساله میشود. منظورم استرلینگ نورث واقعی است، همان کسی که حدود 40 سال پیش، راسکال را نوشت و نام خودش را برای همیشه در ادبیات کودکان ماندگار کرد.
استرلینگ، سال 1906، توی روستای ادگرتون (ایالت ویسکانسین) به دنیا آمد و داستاننویسی را عملا بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه شیکاگو شروع کرد.
همة داستانهای استرلینگ مثل رامکال، یک جورهایی به روستای ادگرتون ربط دارد. راسکال (1963) قصة خود استرلینگ بود، یک زندگینامة شخصی از زندگی نوجوانی ده دوازده ساله که لابهلای مشکلات پدر رؤیاپردازش (دیوید ویلارد نورث) و مرگ مادرش (الیزابت نلسون نورث) و مردم دور و برش گیر کرده بود.
سال 1963 که راسکال منتشر شد، آنقدر مورد توجه قرار گرفت که چند سال بعد، والت دیزنی از رویش یک فیلم ساخت. یکدفعه رمان به 18 زبان ترجمه شد و 500 هزار جلد از آن در سراسر دنیا به فروش رفت.
یکی از همین نسخهها هم به دست رئیس نیپون رسید. او هم آن را خواند و تصمیم گرفت از رویش کارتون بسازد. برای همین یک تیم چند نفره را مأمور کرد که به ادگرتون بروند.
آنها خانة چوبی استرلینگ، کلیسای روستا و ساختمان قرمز رنگ دبیرستان را مو به مو، زیر و رو کردند.
خانه سر جایش مانده بود، کلیسا هم کمابیش مثل اولش بود، ولی مدرسه شده بود دفتر جایی به اسم IKI. نیپونیها آنقدر دور و بر خانه پرسه زدند و از در و دیوار خانه بالا و پایین رفتند که همسایهها بهشان شک کردند و مجبور شدند به پلیس اطلاع دهند.
راسکال بالاخره در قالب یک سریال 52 قسمتی ساخته شد و مثل بمب توی دنیا صدا کرد. یکی از معروفترین روزنامهنگارهای ژاپن، به اسم کازوناگاتا گفته: «30 سال است که بچههای ژاپن این کارتون را میبینند و همچنان مثل اولش جذاب و دوستداشتنی است... محبوبیت راسکال در ژاپن بیشتر از محبوبیت میکی ماوس در آمریکاست.»
استرلینگِ واقعی، سال 1974 از دنیا رفت و خانة چوبیاش چند سال پیش توسط «انجمن استرلینگ نورث» ترمیم شد و به موزه تبدیل شد.
اعضای خوش سلیقة انجمن، امضای استرلینگ و چهرة راسکال را روی یک تابلو حک کردند و آن را جلوی خانه آویزان کردند.
گربههای نقاشی
بیشتر نقاشیهایش با رنگ روغن و آبرنگ است و علاقة زیادی به کشیدن پرترة گربهها، زنها، نقاشی آناتومی و کشیدن چشمانداز دارد.
وقتی که طراحی کاراکتر «راسکال» به تن زیویانگ سپرده شد، خودش هم نمیدانست که قرار است این راکون نازنازی، بعد به عنوان نماد نیپون شناخته شود.
اگر «فرهنگ زندگینامة هنرمندان چینی» یا «فرهنگ استادان هنر مدرن چین» را باز کنی، حتما میتوانی نام «تن» را لابهلای نام آدمهای ریز و درشت دیگر ببینی.
شهرت او بیشتر به خاطر چشماندازها و حیواناتی است که میکشد (چیزی که توی راسکال به وفور دیده میشود).
اولین کارش برای نیپون تصویرسازی و طراحی انیمیشن «تیکو و دوستان» بود که همة نقاشیهایش را با آبرنگ کشید.
یک والس غمگین
هر روز بعد از تمام شدن کلاسهای مدرسه، بدوبدو به خانه میآمدیم و دست و رو نشسته، مینشستیم پای تلویزیون تا موسیقی والس ایتالیاییالاصلِ «بچههای مدرسة والت» روی عنوانبندی کارتون، که تصاویری از معماری ایتالیایی شهر و منظرة غروب دلگیر رودخانة میان آن بود و دست کمی از داستانهای دردناک و غمانگیز هر قسمت نداشت، شروع شود.
خاطرهای که هنوز هم با دیدن هر فیلم ایتالیایی، ناخودآگاه در ذهنمان جان میگیرد. اوایل ماجرا است که معلم بچههای مدرسه تغییر میکند و آقای پربونی با آن عینک یکچشمی و خطهای پیشانیاش (با صدای مرحوم پرویز نارنجیها) که خیلی خشک و عصا قورت داده به نظر میرسد، به کلاس میآید.
از موقعی که آقای پربونی شروع میکند و قصههای اندوهگین و عبرتدهندهاش را سر کلاس برای بچهها تعریف میکند، همه از اینرو به آنرو میشوند، جز فرانچی.
اما آقای پربونی ولکن معامله نیست، او که با گفتن هر داستان، باعث میشود هر کدام از بچهها به طریقی با قهرمان داستانش همذاتپنداری کنند و به پهنای صورت اشک بریزند، آنقدر میان داستانهایش میگردد تا بالاخره یک قهرمان (ضدقهرمان؟!) مشابه فرانچی مییابد و او را به زانو درمیآورد.
راوی داستانهای هر قسمت، انریکو است؛ یکی از بچههای خانوادهدار و متشخص مدرسه که وقایع را در دفتر خاطراتش ثبت میکند و در واقع، نتیجهگیری اخلاقی پایان هر داستان، از زبان او است.
اصل داستان، متعلق به اِدموندو دِ آمیچیز (1864 ـ 1908)، رماننویس ایتالیایی است که موفقترین و محبوبترین کتابش (Cuore / Heart) را در سال 1886 نوشت و شهرت او جهانی شد.
سری کارتونی که در تلویزیون ما با نام «بچههای مدرسة والت» نشان داده شد، محصول کمپانی نیپون است که سال 1981 ساخته شده و شبکة TBS آن را پخش کرده است. جالب است که تمِ ایتالیایی موسیقی کارتون را یک موزیسین ژاپنی به نام یاسوشی آکوتاگاوا ساخته است.
انریکو، انریکوی عزیز
اصولا چندان علاقهای به نوشتههای احساسی در باب گذشته و این که چقدر بچگی ما همه چیز قشنگ بود و دنیا یک رنگ دیگر بود و همه با هم مهربان بودند و وقتی در خیابان دادوبیداد میکردیم، صدای چَهچَه بلبلها هم میآمد و اینها، ندارم.
علتش هم این نیست که واقعا اوضاع اینطوری نبوده، بلکه بیشتر به این دلیل از نوشتن اینجور مطالب بیزارم که دیگران تا توانستهاند بچگیشان را به انحای مختلف زیبا کردهاند و دیگر چیزی برای من باقی نگذاشتهاند تا من هم اندکی واقعیت را با خیال تحریف کنم. مانند آن نوشتههای دم جشنواره که همه از سینما آزادی مینویسند و این که چه شبهایی برای فلان فیلم تا صبح در صف ماندهاند و از سرما لرزیدهاند.
اما خب اگر قرار باشد از میان کارتونهای کودکی و برنامههایی که با آنها بزرگ شدهام یکی را برای ستایش انتخاب کنم، بیدرنگ «بچههای مدرسه والت» (و نه آلپ) را نام میبرم.
اگر بخواهم صادق باشم، دلیل این ارادت دوران خردسالی و کودکی را نمیدانم. اما الان که فکر میکنم، میبینم فضای داستان و روابط شخصیتها یکجورهایی بزرگتر از سن آن موقعم بود و خب کدام بچهای است که در کودکی، عاشق «بزرگ شدن» نباشد؟
از آن مهمتر این که ماجرا نه مانند اکثر کارتونهای دیگر آن سالها (و این سالها؟ ) دربارة یک مشت حیوان و جانور بود و نه در روستا و کوه و بیابان میگذشت.
داستان «بچههای مدرسة والت» وسط یک شهر متمدن اروپایی میگذشت و دربارة پسری ده ، دوازده ساله به نام «انریکو» از یک خانوادة متوسط بود. هر بارهم از وسط دفترچه خاطرات او بود که ماجرا شروع میشد.
اگر آن اصل همذاتپنداری را در محبوب شدن داستانها و فیلمهای کودکی در نظر بگیریم، حتما تصدیق میکنید که این شرایط خیلی مناسبتر و دمدستیتر از رفاقت یک گوریل و سنجاب در جنوبشرقی استرالیا، برای همذاتپنداری است، مخصوصا برای ما بچههای شهری که دور و برمان بهجز گربه و سوسک، حیوان دیگری زندگی نمیکند.
نمیدانم شاید هم دلیل واقعی این دوست داشتن، چیز دیگری باشد؛ شاید به ترکیب خصوصیات مختلف بچههای مدرسه در کنار یکدیگر برگردد. اما راستش حالا که به آخر مطلب رسیدهام فکر میکنم دلیلش خیلی هم مهم نیست. مهم این است که این کارتون را دوست داشتم. فقط میتوانم قول بدهم اگر دوباره به بچگی برگشتم، سعی خواهم کرد دلیلش را پیدا کنم. همین.
آدم شدن در 52 قسمت!
پرده کنار میرفت. پینوکیوی چوبی از سمت چپ وارد تصویر میشد، در حالی که اعضای بدنش با سیمهایی که از بالا بهاش وصل بودند، تکان میخورد. ما دستهایی را که پینوکیو را تکان میداد نمیدیدیم، فقط حرکات پینوکیو را میدیدیم که رویش نوشتههای ژاپنی میآمد.
بعد از اینها، نوبت به خود پینوکیو میرسید، وقتی که راه میرفت، تق تق صدا میداد و خیلی روی اعصاب بود، همیشه هم جینا، مرغابی زردِ جیغ جیغو مثل وجدان، دنبال او،این طرف و آن طرف میرفت و از دست خنگیِ پینوکیو،حرص و جوش میخورد.
اما برگ برندة این کارتون، دو شخصیت منفی آن بودند. روباه مکار و گربه نره،هر کدام از این دو از لحاظ شخصیتی، یک تیپ مستقل بودند. روباه مکار، مغز متفکر گروه بود و با زبان چرب و نرمش پینوکیو را گول میزد.
گربه نره، عینک بزرگ دودی داشت (ما چند بار توانستیم چشمهای او را ببینیم. 2 تا نقطة سیاه، که هیچ حسی نداشتند) و یک بارانی بلند، گربه نره از آن موقع تا حالا، به عنوان یک تیپ خاص در ذهن خیلیها مانده، کسی که بلاهت عجیبی داشت و روباه باید سریع او را از کنار پینوکیو دور میکرد تا نقشهها لو نرود.
نسخههای زیادی از پینوکیو ساخته شده، هم به صورت کارتون و هم به صورت فیلم. به غیر از این نسخه، والت دیزنی هم کارتون پینوکیو را ساخته. ساختن کارتون این کار، تقریبا پای ثابت اکثر کمپانیهای انیمیشنسازی جهان است.
در عرصة فیلم هم، آخرین نسخة پینوکیو را روبرتو بنینی (کارگردان و بازیگر معروف ایتالیایی فیلمهایی مثل «زندگی زیباست»، همین چند سال پیش ساخت.
کارتون پینوکیویی که ما دیدیم، در سال 1976 ساخته شده است. هنرمندان 4 کشور ژاپن، آلمانغربی، اتریش و سوئیس با کارگردانی 2 ژاپنی به نامهای شیجیو کوشی (Shigeo Koshi) و هیروشی ساتو (Hiroshi Sato) – این آخری،کارتون نیکورا هم کارگردانی کرده است – این مجموعه را ساختهاند و حمایت شرکتهایی مثل Nippon Animation و ZDF پشت سرشان بوده.
این مجموعه که به نام Piccolino no Boken در جهان انیمیشن شناخته میشود در قالب 52 قسمت 25 دقیقهای ساخته شد که علاوه بر زبان انگلیسی به ژاپنی و آلمانی هم صداگذاری شده است.
پخش تلویزیونی این کارتون از همان سال 1976، (1355ش) در ژاپن انجام شد و یک سال بعد، پخش آن در اروپا، با نمایش در آلمان آغاز شد و یک دهة بعد هم بالاخره به ایران رسید.
دروغگوی قدیمی، سلام پینوکیو!
پینوکیو سلام! این نامه را برای تو مینویسم و چون آدرست را ندارم، توی مجله چاپ میکنم. شاید بخوانی.
کجایی تو پینوکیو؟ شنیدهام جدیجدی آدم شدهای و رفتهای به دنیای آدمها. می دانستم. از همان اول که آرزو داشتی پسر واقعی بشوی میدانستم. آدمها همینطوری هستند دیگر.
در دنیایشان نه از فرشتة مهربان خبری هست، نه از شهر بازی بچهها، نه از مهربانی پدر ژپتو، نه از درخت پول و نه از باقی تخیلات. آنجا حتی گربه نره و روباه مکار هم پیدا نمی شوند.
توی دنیای آدمها هرچقدر هم حقهباز و دغل باشی، باز می توانی خودت را آدم جا بزنی و هرچقدر هم دروغ بگویی، دماغت دراز نمیشود.
آخر تو رفتهای دنیای آدمها چه کار؟! با آن سادهدلیات چطور میخواهی در دنیای آدمها دوام بیاوری، پینوکیو؟! تو که خودت دیدی توی همان کارتون آدمها چه بلاهایی سرت آوردند.
یک بار تبدیلت کردند به الاغ، یک مدت عروسک خیمهشببازیات کردند، یک بار هم نزدیک بود بیندازنت توی آتش. حالا چرا اینقدر اصرار داشتی خودت هم تبدیل به آدم بشوی، نمیدانم.
میماندی توی کارتون، شیطنتات را میکردی! چرا نماندی؟ چرا رفتی و کارتون را هم با رفتنت تمام کردی؟ فکر نکردی ما هم بدون تو و باقی کودکیمان، مثل خودت آدم میشویم و غرق در دنیای آدم بزرگها؟!
پینوکیو! رفیق قدیمی! من از دنیای آدمها خسته شدهام. نشستهام اینجا، روبهروی صفحة تلویزیون، منتظرم تا تو باز بیایی و با جینا توی تیتراژ قدمرو بروی و کارتون، دوباره شروع بشود.
چوب معلم گُله
«کریسمسِ بدون پدر و مادر، کریسمس خوبی نمیشود.» رمان با این جمله شروع میشود. در حالی که توی کارتون، تازه در قسمت بیست و یکم، این جمله را از دهان «جو» میشنویم.
در واقع بیست قسمت اول کارتون توی باقالیها سیر میکند و داستانش خیلی زودتر از داستان رمان شروع میشود. اولین قسمتی که میتوان با اطمینان، واژة «اقتباس» را دربارهاش به کار برد، قسمت هیجدهم است که واو به واو از روی رمان ساخته شده.
قسمتهای قبل از هیجدهم هم اصولا ترکیبی است از معرفی کاراکترها (با توجه به جزئیات کتاب) و چیزهایی دربارة جنگهای داخلی آمریکا در اواسط قرن نوزدهم.
همة پنجاه و دو قسمت کارتون را که بگذاری روی هم، تازه میشود فصل اول کتاب به علاوة یک سری چیزهای اضافی. مثلا بتی توی کارتون فقط یک گربه دارد، شخصیتهای جیم (همان بردة فراری که از دست سربازها مخفی شده بود) و دیوید (برادرزادة عمه مارچ و خبرنگار نشریة نیوکورد که اسم اصلیاش کنکورد بود) کسانی هستند که توی رمان وجود ندارند، یا اینکه هانا یک زن سیاه پوست است در حالی که هیچ جای رمان به سیاهی یا سفیدی او اشارهای نشده.
توی یکی از قسمتها هم بعد از این که «امی» از معلماش کتک میخورد تصمیم میگیرد که دیگر به مدرسه نرود. در راه برگشت به خانه، لوری او را میبیند و سعی میکند که رأی او را بزند، آخر سر هم امی از لوری خواهش میکند که به خانوادهاش در این باره چیزی نگوید. این هم از آن اتفاقهای مندرآوردی و نیپونی است که میخواهد توی کلة بچة بیچاره فرو کند که «چوب معلم گُله، هر کی نخوره خُله».
درباره نویسنده زنان کوچک
لوئیزا می. آلکوت، «زنان کوچک» را نوشت چون به پول احتیاج داشت. ماهنامهای که او برایآن داستان مینوشت این بار داستانی دربارة «دخترها» میخواست و آلکوت از این موضوع، اوقاتش تلخ شد.
چون میانهای با دخترها نداشت. با این حال زنان کوچک را نوشت و کارش گرفت طوری که دنبالة آن به اسم «همسران خوب» را خودش با میل و رغبت نوشت. زنان کوچک در واقع چهار تا خواهرند که پدرشان کنارشان نیست.
چون روزهای وسط جنگهای داخلی آمریکاست. تفاوت کاراکتر دخترها، شاید جذابیت اصلی قصه باشد. خانم «مارچ» به عنوان مادری با تدبیر و ایدهآل، جمع این اضداد است و عجیب است که با وجود ایدهآل بودنش، هنوز جذاب است.
انیمیشنی که ما از این داستان دیدهایم، یکی از محبوبترین اقتباسهای کارتونی آن و محصول شرکت ژاپنی نیپون، در سال 1987 است.
دختران امروز، مادران فردا!
الان که فکرش را میکنم، میتوانم بفهمم، چرا از کارتون زنان کوچک خوشم نمیآمد. چون آن موقع دختر دبیرستانی بودم و دختر دبیرستانی هم میدانید، بد چیزی است.
توی هر اتفاقی، دنبال «دانیل استیل»اش میگردد. ممکن است در عمرش هم دانیل استیل، دستش را نگرفته باشد ولی به هر حال در آن دوره، قسمت دانیل استیل وجود آدم، قوی است.
برای همین من نمیفهمیدم چرا این کارتون به جای این که برود سر اصل مطلب و بگوید «جو» ی کلهخر ـ که اسمش توی کارتون «کتی» بود ـ بالاخره میفهمد «لاری» بدبخت عاشقش شده یا نه؟ و وقتی فهمید چه کار میکند؟ مدام درس زندگی میدهد و میخواهد به ما شیرفهم کند که خوشاخلاقی و فرهنگ و بزرگ منشی هم مثل علم، از ثروت بهتر است.
البته بعدا دوره افتادم توی کتابخانهها. کتاب را پیدا کردم و قسمت دانیل استیل وجودم، ارضا شد. شاید برای همین، تازه توانستم ببینم، چیزهای دیگری هم توی آن کارتون بوده که من دوست داشتهام یا خوشم میآمده و ربطی هم به دانیل استیلم نداشته.
یادم آمد که وقتی آن تب لعنتی، یقة بت را گرفته بود و هیچجوری هم پایین نمیآمد، چقدر نگران بودم. یادم آمد که وقتی، وسط این بدبختی، مادرشان بالاخره توانست خودش را برساند خانه، چهجوری احساس امنیت کردم و ته دلم گرم شد.
یادم آمد که وقتی ایمی به خاطر این که جو او را با خودش اپرا نبرد و او کتاب نازنینش را سوزاند، چطور خونم به جوش آمد و دلم میخواست این بچة ننر خودخواه برود به جهنم. بله! حالا که فکرش را میکنم، میتوانم بفهمم چرا از کارتون زنان کوچک خوشم میآمد.
مادر مرده
شاید شما سوزانا وگا را نشناسید. اما حتما یکی از معروفترین آهنگهایش را بیاینکه خودتان بدانید شنیدهاید: «تامز دینر». باز هم متوجه نشدید؟ بابا تیتراژ پرین!
میدانم که همین الان دارید آهنگش را با دهان میزنید! تازه تیتراژ پرین یا همان «باخانمان» یک ویژگی خاص دیگر هم داشت: تازه موج جلوههای ویژة کامپیوتری به صدا و سیما رسیده بود و همکاران محترم هم از ذوق و سرخوشی سر از پا نمیشناختند و هر چیزی را که یاد گرفته بودند، از نصف کردن افقی و عمودی کادر که هر نصفش یک تصویر را نشان دهد تا تکهتکه کردن تصویر و پخش کردن و جمع کردنش تا توی هم رفتن تصاویر و آینهبازی و دیگر اقسام ژانگولرها را بیتوجه به اصول بدیهی زیباییشناسی با تولید انبوه روی این تیتراژ آزمایش کرده بودند.
باخانمان یک انیمیشن ژاپنی بود که بر اساس رمان هکتور مالو و با همین عنوان ساخته شد. کسی هم آخرش نفهمید چرا با وجود آواره و سرگشته بودن شخصیت اول قصه و بیخانمان بودنش مالو این اسم را انتخاب کرد.
پرین تقریبا با همة انیمیشنهای قبلی ژاپنی فرق میکرد. او اولین نوجوانی بود که به دنبال مادرش نمیگشت. چرا که خودش با چشمان خودش درگذشت آن عزیز از دست رفته را دید و با دستهای کوچکش پیکر آن عکاس هندیتبار را که هرگز در سوگ شوهر، سیاه از تن به در نکرد، به خاک سپرد.
آدمهای خوب کارتونها معمولا خیلی روی اعصاب تماشاچی رژه میروند. مثل دختر مهربون یا ممول یا خانوم کوچولو (در پسر شجاع) یا پروانه (در چوبین).
اما پرین با وجودی که خیلی دختر خوبی بود و مدام آدمهای بدجنسی مثل آقایان تاروئل و تئودور و نیز خواهر و خواهرزادة نمک به حرام آقای ویلفران بزرگ سعی در زدن زیرآبش را داشتند تا از محبوبیتاش نزد پدربزرگ مایهدار دانه درشتش (که آن موقع نمیدانست پرین با اسم تقلبی اورالی نوهاش است) بکاهند و اگر دست خدا و طینت پاک پرین نبود، او از هیچکدام این توطئهها جان سالم به در نمیبرد، اما روی اعصاب نبود. لااقل چندان روی اعصاب نبود.
علت این امر را میتوان در خاستگاه اجتماعی پرین جستوجو کرد. چرا که او به عنوان فردی از طبقة محروم و زحمتکش مردم که مدارج ترقی را تا رسیدن به مقام منشی مخصوص آقای رئیس پلهپله طی کرد، قربانی بیگناه یک ازدواج نفرین شده بود.
وصلت نامیمونی بین دو طبقه از بالاترین و پایینترین طبقات جامعه (البته اگر این قصه را صدا و سیمای وطنی برای رفع مشکلات ممیزی به خوردمان نداده باشد!) به همین خاطر بود که گرچه او هم گهگداری روح لطیفش عود میکرد و با پاریکال و بارون، سگ و الاغ محبوبش سراغ بوی سیب و نفس حبیب را میگرفت، اما در مجموع از محبوبیت لازم بین تماشاچیان بهخصوص خواهران (و البته مادران) عزیز برخوردار بود و هر چه آقای ویلفران در روند جست وجوی فرزند مرحومش ادموند جلوتر میرفت و به کشف هویت واقعی پرین نزدیکتر میشد، نفسهای بینندگان هم بیش از پیش در سینه محبوس میگردید.
تا آنجا که یکی از آشنایان ما که مدیر مدرسة راهنمایی و البته از طرفداران پر و پاقرص باخانمان بود، یک بار ضمن اجابت درخواست بچههای مدرسه از معلمها خواهش کرد تا تکلیف روز شنبة آنها را کمی سبکتر کنند تا بتوانند با خیال راحت به تعقیب سرنوشت پرین بنشینند! و چهرههای غوطهور در اشکی که اندوه پرین و آقای ویلفران را از شنیدن خبر ناگوار مرگ ادموند نظاره میکردند یا از شادی به هم رسیدن نوه و پدربزرگی چنین برازنده، غرق شادی بودند.
تصویر مخوف واقعیت
حنا (در نسخة اصلیkatri) از مادرش جدا است و باید به تنهایی با سختیها و مشکلات مواجه بشود.
همان فرمول همیشگی نیپون. یک بچۀ بیمادر دیگر که در فنلاند زندگی میکند و مادرش برای کار رفته بوده آلمان و حالا جنگ جهانی اول شده و مادر نه میتواند برایشان پول بفرستد و نه میتواند برگردد.
اوضاع اقتصادی خانواده خراب است و حنا باید برود توی مزارع این و آن کار بکند و با انواع و اقسام آدمهای پولدار خوشقلب و عوضی سر و کله بزند.
میبینید؛ قصه، همان قصۀ همیشگی است، اما اینبار با وارد شدن جنگ جهانی و کار در مزرعه و بچهای که باید کار بکند و باقی چیزهای مزخرفی که مال دنیای واقعی ماست، نه آن دنیای شاد و نشاطآور کارتونها.
«حنا، دختری در مزرعه» کارتون غمگینی بود. هر بار دیدنش، مساوی بود با غم و غصه و بدبختی و یادآوری تکالیف ننوشته. کار یک سالمان (49 قسمت) همین بود. تنها خاصیتی که این کارتون داشت، تقویت حس دلسوزی بود برای حنای بیچاره که حتی سگش، پاکوتاه هم در ناتوانی دفع دیگران از حنا، زیادی واقعی بود. نه.
«حنا، دختری در مزرعه» اصلا کارتون خوبی نبود. و این را انگار باقی بچههای دنیا هم قبول دارند. توی اینترنت برای باقی کارتونهای نیپون کلی سایت و عکس و اطلاعات میتوانید پیدا کنید، اما دنبال هر دو اسم کارتون ( Katri, Girl of the Meadowsو Katri, The Cow Girl) هم که بگردید، جز سال ساخت (1984) و مشخصات عوامل چیزی پیدا نمیکنید، و البته کاتالوگ کارتون در سایت کمپانی نیپون هم هست که پر است از المانهای شاد و سرحال باقی کارتونها.
دودِ دودکش
یک خانة نقلی. مامان و بابا. یک خواهر بزرگتر که خوشگل و عاقل است و دو تای دیگر که همسن و سال خودم بودند. من عاشق اینجور قصهها بودم .
فکر کنم بقیة دخترها هم بودند. حداقل میدانم بیشترشان، «مهاجران» را از چیزهایی مثل «رامکال» بیشتر دوست داشتند. دودی که از دودکش خانة مهاجران بیرون میآمد، علامت خانواده بود.
میدانستی یعنی ناهار آماده است یا «کلارا» دارد کیک درست میکند، کیکی که کم است. به هر حال آنقدر نیست که بتوانی دلی از عزا درآوری و برای یک ذره بیشتر خوردن، دوباره باید با «کیت»، یکی به دو کنی.
مامان میگوید همة بچههایی که شیر به شیرند همین طوریاند. سر هر چیزی مثل سگ و گربه به هم میپرند. درست مثل من و کیت. اولش کمی مردد بودم که من، «لوسی می» باشم.
چون کیت بود که صورتش مثل من کک مک داشت. اما از آن طرف، «لوسی می» کوچکتره بود. موهایش را میبافت و مثل من دیگر هیچ وقت بازشان نمیکرد و سر هر چیزی اشکش درمیآمد.
بعد هم که حافظهاش را از دست داد و رفت پیش آن خانوادة پولدار، دیگر به هیچ قیمتی حاضر نبودم کس دیگری باشم.
تمام مدت نگران بودم حافظهام برگردد و این رؤیا تمام شود. این لباسهای چیندار خوشگل، این باغ با فوارههایش که از خانة آقای «پتی بل» نکبت هم بزرگتر بود، تمام شود و من برگردم پیش مامان واقعیام که کمرش باریک نبود و دامن لباسهایش پف نداشت... ولی خب... دلم هم برایش تنگ میشد.
دلم برای دکتر دیتون که موهایش شبیه ستارة دریایی بود، برای دیدن کلارا که با وجود سکوت خانمانهاش، معلوم بود عاشق «جان» شده بود، برای تور مشکیای که موهایش را تویش جمع میکرد، برای غرغرهای کیت، تنگ میشد و از رفتار سرد خودم با همهشان، وقتی مامان جدیدم مرا به دیدنشان میبرد، خجالت میکشیدم.
میدانستم من تقصیری ندارم. خب، حافظهام را از دست دادهام ولی... نمیدانم. وضع سختی بود. شاید برای همین، وقتی بالاخره «کوچولو» ـ همان سگه که شبیه گرگ بود ولی میگفتند «دینگو» است ـ باعث شد حافظهام برگردد، خیلی هم ناراحت نشدم.
فکر کردم دیگر وقتش بوده. هر چند هیچ وقت نتوانستم این فکر را از سرم بیرون کنم که نمیشد همهاش را با هم میداشتم؟ کمی طول کشید تا بفهمم «نه! نمیشود». یا «دود دودکش» یا «پول». این، یک قانون است.
کاوه مظاهری-فاطمه عبدلی-احسان رضایی-نوید غضنفری-
حبیبه جعفریان-احسان لطفی-احسان ناظم بکایی-احسان عمادی