این دو جایزه، تنها جوایز موجود ایران در حوزه کتاب نوجوان هستند و برای محمدرضا بایرامی، این دو جایزه یعنی موفقیت قابل توجه. 4جایزه خصوصی فعال، یعنی جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات، گلشیری، روزی روزگاری و مهرگان، هیچیک حالا در حوزه نوجوان و کودک کار نمیکنند. مهرگان که جایزه گستردهتری است و در حوزههای غیرادبی نیز برگزیدگان خود را معرفی میکند، تا چند سال پیش بخش نوجوان هم داشت اما حالا دیگر نه؛ هرچند که در مراسم اهدای جوایز دوره اخیر این جایزه، قولهایی برای برگزاری دوباره این بخش داده شد.
گرگها از برف نمیترسند در شرایطی که کتاب کودک و نوجوان، چندان مورد توجه مسئولان و حتی نویسندگان و فعالان ادبیات نیست، پس از دریافت دو جایزه کتاب سال و شهید غنیپور، تا حد قابل توجهی، توجه بخشهای مختلف نظام ادبیات داستانی ایران را برانگیخت. هرچند که این توجه شاید بیش از آنکه ناشی از کتاب باشد، تحتتأثیر سابقه نویسندهاش با کتابهای موفق پیش از اینش بوده است.
این کتاب اما ماجرایی را دستمایه کرده است که خودبهخود قابلیت خوبی برای جلب توجه دارد؛ زلزله سالها پیش در روستاهای استان اردبیل. این اتفاق واقعی، تاکنون مورد توجه نویسندگان قرار نگرفته بود و بایرامی با هوشمندی چیزی را انتخاب کرده که قابلیت خوبی برای داستان شدن دارد. جالب اینکه داستان ایرانی تاکنون توجه زیادی به ادبیات فاجعه نداشته است و اگر از ادبیات دفاع مقدس - با رویکردهای شعاری و تبلیغی آن که لطمه جبرانناپذیری به این نوع ادبیات زده است- بگذریم، عملا چیزی باقی نمیماند.
این نکته وقتی به تاریخ و شرایط جغرافیاییمان توجه کنیم اهمیت بیشتری مییابد. تنها در همین 20 سال گذشته، 2زلزله بسیار تلخ در رودبار و بم رخ داده است، 2سیل نابودکننده در گلستان و سیستان آمده است و انواع و اقسام بلایای طبیعی دیگر، اما به نظر میرسد تعداد رمانهایی که به این موضوعات توجه کردهاند و تبدیل به کاری ماندگار شدهاند، صفر باشد! گرگها از برف نمیترسند، حالا یکی از همینهاست، برای نوجوانان.
برای نوجوانان به این علت که شخصیتهای اصلی رمان 2نوجوانند و نحوه مواجههشان با آنچه رخ میدهد، نوجوانانه است. دنیای نوجوانانه، بیش از هر چیز دنیای قهرمانپروری است. میل به قهرمان شدن یا خیالپردازیهایی که نوجوان را به دنیایی بسیار متفاوت با آنچه واقعا هست میبرد، بهترین عرصه برای نوشتن داستان برای این گروه سنی است. این نکته در بررسی آثار بزرگ ادبیات نوجوانانه جهان بهخوبی مشهود است؛ هریپاتر در چنین دنیایی است و کارهایی میکند که هر نوجوانی آرزویش را دارد! آرتمیس فاول یکی دیگر از این شخصیتهاست که البته به اندازه هری پاتر مشهور نیست اما در همین ایران خودمان هم هر نوجوان اهل کتابی بهخوبی او را میشناسد.
در واقع به واقعیت رساندن رویاهای شیرین نوجوانان در دنیای بیبدیل و بیانتهای اینگونه داستانها، کاری است که همه نویسندگان بزرگ میکنند و از این راه به نوجوان این امکان را میدهند تا با همانندسازی و همذاتپنداری با قهرمان داستان، به لذت برآورده شدن آرزوهایی بهغایت غیرممکن، دست یابد. اما بایرامی این کار را نکرده است. او دنیایی واقعی، خشن و تلخ را برگزیده است و هیچچیز غیرواقعی و خیالانگیز ندارد. دنیای او درست همان طور است که دنیای واقعی است؛ آن هم دنیای واقعی بعد از زلزلهای ویرانگر و نابودکننده. با این حال، بایرامی اهمیت جذابیت کارهای قهرمانانه را برای نوجوانان فراموش نکرده است و از شخصیتهایی مینویسد که به معنای واقعی و در دنیای واقعی، قهرمانند.
یوسف و فتاح که دو دوست نوجوان و همکلاس در روستایی بسیار کوچک و پرت هستند، در ماجرایی که شکلی از کَلکَل معمول نوجوانان است از روستا خارج میشوند. زلزلهای میآید و وقتی بازمیگردند، روستا با خاک یکسان شده است. از 280صفحه رمان، 180صفحه، شرح قهرمانیهای این دو نوجوان در جدال با مرگ و تلاش برای زنده ماندن است. اما آنها حتی از این هم قهرمانترند؛ از تمام اهالی روستا که البته زیاد نیست، فقط مادربزرگ یوسف و خواهر فتاح، زندهاند. آنها تمام سعیشان را برای زنده نگهداشتن و کمک به این دو نیز به کار میگیرند. اما خواهر فتاح هم میمیرد. گذشته از این، گرگها دورهشان کردهاند و علاوه بر آنکه برای یوسف و فتاح خطرناکند، قصد دارند جسد اعضای خانواده و عزیزان این دو نوجوان را نیز ببرند و بخورند. فضایی بسیار هولانگیز و ترسناک؛ درست همان طور که واقعیت است.
اما یوسف و فتاح مثل 2قهرمان واقعی، نههالیوودی، به شکلی کاملا غریزی و درست بهشجاعت نوجوان روستایی، آن هم روستاهای خشن آذربایجان، تا آخرین لحظه مقاومت میکنند و در این مقاومت حتی تا مبارزه با گرگها نیز پیش میروند. صحنه مبارزه این دو نوجوان با گرگها اگرچه کمی کلیشهای نوشته شده است، اما قابل باور و خوب است و میتواند همذاتپنداری قدرتمندی را برای نوجوانان فراهم آورد.
گرگها از برف نمیترسند
گرگها از برف نمیترسند، نام جالبی است برای این رمان. در صفحه91 و 92 کتاب، در پینوشتی طولانی علت این نام را درمییابیم. خلاصه آنچه بایرامی نوشته است، این میشود: روستاییان دامنه سبلان اعتقاد دارند که زوزه کشیدن گرگها در واقع یک جور حرف زدن یا شکایت بردن به نزد خداوند است: در زمستانی سرد که برف همه جا را پوشانده بود، چند گرگ در جستوجوی شکار، درهها و صخرهها و... را زیر پا گذاشتند اما هیچچیز برای خوردن نیافتند. گرگها روزها و روزها رفتند و آخر سر خسته و ناامید شده، کنار درهای از پا افتادند. اما یکباره از میان آنها، یکی آخرین نیرویش را جمع کرد و از صخرهای بالا رفت و رو به آسمان زوزهای دلخراش سرداد: «خدایا چرا ما را رها کردی؟ چرا بهما روزی نمیدهی؟ آیا نمیدانی که گرسنه هستیم؟...» کمکم گرگهای دیگر هم به او پیوستند و چنان زوزههایی کشیدند که آدمهای روستاهای پای کوه، مو به تنشان راست شد. اما در همین موقع به همراه برفی که فرو میریخت، دنبههایی هم از آسمان پایین آمد. از آن پس گرگها از برف نمیترسند... .
همه آنچه رمان انجام میدهد، تشریح شرایطی چنین است که فتاح و یوسف در آن گرفتار میشوند. فتاح مثل گرگهای این داستان زیبا، به ستوه آمده است، و مدام گله میکند و در جایی از داستان هم مثل گرگ قصه، رو به خدا داد میزند. همه چیز نشان از بنبستی دردناک است. آنچنان دردناک که بایرامی حتی خواهر فتاح را-که ابتدا از زیر آوار زنده نجاتش داده بودند- هم میکشد و یوسف، سگش را- که عاشقش است- برای نجات خود و مادربزرگ و فتاح و اجساد، طعمه گرگها میکند. با این همه، بایرامی، فراتر از تعریف یک داستان قهرمانپرورانه و جذاب برای نوجوانان، تلاش میکند دیدگاهی جهانشناختی و عمیقتر را نیز به آنها منتقل کند؛ دیدگاهی که میگوید در نومیدی بسی امید است یا پایان شب سیه سپید است یا چیزهایی از این دست اما با بیانی زیباتر و غیرکلیشهای و در لابهلای داستانی که به جای تصویر جهانی غیرواقعی و خیالانگیز، دنیای عینی و پر از تلخی خودمان را میسازد