پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۶
۰ نفر

واسیل وینکا - ترجمه مینو همدانی‌زاده: «سر به هوایی تا این حد؟ باید از غصه سرتو بزنی به دیوار آجری!»

شاید اینها حرف‌های خوبی نباشند، اما من این حرف‌ها را شنیدم؛ توی شهر خودم «یل نیچی». به‌ندرت می‌شد «یوسترات خاجیلیاس» را در طول روز دید؛ مرد میانسالی که سال‌ها به عنوان نگهبان شب در مزرعه کار می‌کرد. حتی در شب‌های زمستان، «یوسترات» کت کلفتی می‌پوشید و کلاه پوست سرش می‌گذاشت. کلاهی که یکی از گوشی‌هایش روی یقة‌ کتش آویزان بود و دیگری را هم بالا زده بود تا بتواند هر صدایی را در دل ساکت شب بشنود. او همیشه تفنگ به دوش برای انجام وظیفه از خانه‌اش بیرون می‌آمد. خیلی اهل حرف زدن نبود ولی از طرف دیگر هم وقتی عده‌ای را دور هم می‌دید، نمی‌توانست مقاومت کند، بین آنها می‌رفت و به صحبت‌هایشان گوش می‌داد و فوقش یکی، دو کلمه‌ای می‌گفت و همان‌طور که آمده بود، آرام در دل شب ناپدید می‌شد. هیچ کس در یل نیچی نمی‌‌توانست حرفی پشت سر او و سه پسرش بزند. اما آخرین فرزند، پسر چهارمش «یوزیک» از قماش دیگری بود و هیچ‌کس نمی‌دانست او به کی رفته است!

شاید به خاطر این‌که همیشه به کوچک‌ترین فرزند خانواده توجه بیشتری می‌شود، یوزیک لوس و ننر بار آمده بود. و به همین علت حرف هیچ‌کس توی گوشش فرو نمی‌رفت! این بچه بداخلاق و لوس آخر شرارت و شیطنت بود، خصوصاً در دوران مدرسه. با قلدری پشت هم‌کلاسی‌هایش می‌زد، کتاب‌هایشان را می‌قاپید و جلوی چشمشان ریزریز می‌کرد. هیچ‌وقتِ خدا نباید از او چشم برمی‌داشتی و هیچ اشک و ناله و تنبیهی هم چاره‌ساز نبود. معلم دایم به پدرش شکایت می‌کرد، اما یوسترات با نرمی و ملایمت با ته تغاری‌اش برخورد می‌کرد. بارها و بارها به مدرسه می‌رفت تا به خاطر کارهای پسرش عذرخواهی کند، اما هرگز او را تنبیه نمی‌کرد. در عوض همیشه دنبال علت بود. یوزیک وانمود می‌کرد به حرف پدرش گوش می‌کند، اما چیزی نمی‌گذشت که دوباره شرارت را از سر می‌گرفت. هیچ‌کس نمی‌دانست این رفتار چه‌قدر طول می‌کشد، اما هر چه که بود مردم دهکده را به ستوه آورده بود.

تابستان بود و مدرسه هم تعطیل شده بود و بهترین روزهای سال پیش رو بود. شاخ و برگ درختان چنان پر بار بود که به سختی می‌توانستی از پایین نوک آنها را ببینی.
درست بالای درخت سپیداری که مقابل خانه یوسترات قد علم کرده بود اتفاق خیلی مهمی داشت می‌افتاد.درست قبل از شروع بهار،‌ همسایه یوسترات، «آدم پاتروبیکا» و پسرش «تولیک»، لاستیک کهنه چرخی را بالای درخت برده بودند. تولیک امیدوار بود تا لک‌لک‌ها بیایند و توی آن لانه کنند.
لک‌لک‌ها هم تولیک را مأیوس نکردند، آمدند و شروع کردند به لانه ساختن. آنها با آدم‌های خانه اخت شده بودند، بالای خانه پرواز می‌کردند و توی حیاط می‌نشستند و میان مرغ و خروس‌ها پرسه می‌زدند.

لانه ساختن این تازه واردها و جوجه‌های تازه سر از تخم در آورده‌شان و غذا دادن به آنها باعث شده بود تا دوستی خاصی بین یوزیک و تولیک به وجود بیاید. البته این امر
غیر منتظره‌ای بود چون یوزیک و تولیک همیشه زنگ‌های تفریح در حیاط مدرسه در حال جنگ و دعوا بودند و زنگ که می‌خورد با دکمه‌های کنده شده و لباس پاره و دماغ خون‌آلود وارد کلاس می‌شدند. اما همین لک‌لک‌های بی‌زبان باعث دوستی آنها شده بودند.
یک روز یوزیک گفت: «هی! تولیک! بذار از درخت برم بالا و یکی از این جوجه‌ها رو برات بیارم.»
تولیک گفت: «نه، بابا، از گشنگی می‌میره!»
«خب، بهش غذا می‌دیم.»

تولیک خندید و گفت: «چه‌طوری؟ حتمی می‌خوای از مرداب قورباغه بگیری و بدی بخوره!»
یوزیک که تحمل خنده تمسخرآمیز کسی را نداشت. به تولیک براق شد و گفت: «می‌دونم چرا. حتماً می‌خوای بگی که این جوجه لک‌لک‌ها مال تو هستن. حالا می‌رم بالا و لونه رو میندازم پایین!» و بعد به یک چشم به هم زدن شاخه‌ درخت را گرفت و رفت بالا.
تولیک داد زد: «نه! نمی‌ذارم این کارو بکنی.» و بلوز یوزیک را کشید.
یوزیک هم سر خورد و صورتش به تنه درخت کشید و خراش برداشت و افتاد زمین. تولیک پا گذاشت به فرار و یوزیک هم به دنبالش. اما تولیک دوید توی خانه و در راه به سرعت پشت سرش بست.

یوزیک مدت‌ها از طبقة بالای خانه خودشان تولیک را نگاه می‌کرد و منتظر بود تا سر و کلة او پیدا شود. او دور از چشم پدرش یوسترات تفنگش را برداشته بود و از دور اتاق تولیک را زیر نظر داشت. یک‌دفعه تولیک را دید و با خشم فریاد زد: «هی تولیک! الان خدمتت می‌رسم.»
تولیک برق تفنگ را دید و داد زد: «وای خدا جونم! یوزیک می‌خواد منو بکشه!» همان موقع مادر یوزیک که توی حیاط مشغول رخت پهن کردن بود از ترس فریاد زد: «چی‌کار داری می‌کنی بچه؟!»
یک‌دفعه حواس یوزیک پرت شد و صدای تیر مهیبی توی هوا پیچید.
لحظه‌ای سکوت سنگین همه جا را فرا گرفت.

ناگهان تولیک فریاد زنان و شاد با عجله بیرون دوید و داد زد: «خاله ناستیا! خاله ناستیا اون منو نکشته!»
همان لحظه، یوزیک با رنگ پریده و لرزان و سر آویزان پشت نرده‌های حیاط ایستاده بود و تفنگ هم کنار پایش روی زمین افتاده بود.
مردم جمع شده بودند.تولیک به سمت جمعیت برگشت و می‌خواست فریاد بزند: «هی! این منم! نگاه کنید، من زنده‌ام!» اما کلمات توی گلویش ماسید! چیزی را که دید نمی‌شد به راحتی بر زبان آورد. صحنه‌ای وحشتناک، و حتی دردناک‌تر از ترسی که لحظاتی پیش در درونش رخنه کرده بود. جمعیت کنار رفت. لک‌لک بیچاره وسط خیابان افتاده بود. پاهایش کبود شده بود و زیر بدنش تا شده بود، گردن بلندش کش آمده بود و بال‌هایش پهن زمین شده بود. پرنده مرده بود.

تولیک حس می‌کرد زمین زیر پایش تکان می‌خورد و همه چیز دور سرش می‌چرخد. بدنش یخ کرده بود. اصلاً متوجه نشد چه‌طور او را به خانه بردند.
مردم بنا کردند به سرزنش یوسترات و ناستیا، اما فایده نداشت یوزیک ناپدید شده بود. کم‌کم جمعیت پراکنده شدند. لک‌لک ماده روی خیابان فرود آمد، گرداگرد جفت مرده‌اش می‌چرخید و جیغ‌های غمناکی می‌کشید.
مدتی بعد لک‌لک‌ پرید و در آسمان اوج گرفت.یوسترات آرام، با چهره‌ای مملو از غم بالای سر پرنده آمد. بیلش را میان بته‌های تمشک فرو کرد و مشغول حفر گودالی شد تا پرنده را دفن کند.

لک‌لک ماده نمی توانست به تنهایی به جوجه‌هایش غذا بدهد، به همین خاطر مجبور شد آنها را ترک کند تا بمیرند. چند ساعت بعد جوجه‌ها خودشان را به خاطر گرسنگی یا ترس از لانه پایین انداختند، تولیک‌به سرعت آنها را به خانه برد تا مراقبشان باشد.
بالاخره شب رسید. همه کم‌کم آماده خواب می‌شدند که یک‌دفعه تولیک صدایی شنید. کسی به پنجره می‌زد. او کسی نبود جز خاله ناستیا!
او با صدای گرفته‌ای که ناراحتی از آن می‌بارید صدا زد: «تولیک! تولیک!»
تولیک از تختخوابش بیرون پرید و به سمت حیاط دوید.

«تولیک، عزیزم! یوزیک رفته! نمی‌دونیم دیگه کجا رو بگردیم. پدرش همه جا رو...»
تولیک به خانه برگشت تا چراغ دستی را روشن کند و دنبال یوزیک بگردد. ناستیا هم به سرعت به طرف خانه دوید که یک‌دفعه گوشه ایوان، در تاریکی متوجه چیزی شد. وقتی نزدیک‌تر رفت یوزیک را شناخت که مچاله شده بود، می‌لرزید و به آرامی گریه می‌کرد.
«ای وای پسرم! تو این‌جایی؟!» و زد زیر گریه. و وقتی تولیک را چراغ به‌دست بالای سرش دید، بلندتر گریه کرد و گفت: «برم به پدرش خبر بدم.» و به سرعت توی تاریکی ناپدید شد.
تولیک توی حیاط عمو یوسترات قدم می‌زد. او واقعاً از ناپدید شدن یوزیک ناراحت شده بود اما وقتی چهرة شرارت بار یوزیک را به یاد می‌آورد حس بدی به او دست می‌داد. ولی چیزی از درونش به او نهیب می‌زد. حس وظیفه در قبال یک دوست. او می‌دانست یوزیک از کارش خیلی پشیمان است و الان نیاز شدیدی به یک دوست دارد تا به کمک او اتفاقات بد را  فراموش کند و دست از خلق و خوی ناپسندش بردارد. پس وقت را نبایست تلف می‌کرد.
تولیک آرام به شانه یوزیک زد. او چیزی نگفت. تولیک بازوهای او را گرفت و بلندش کرد،یوزیک ایستاد. پاهایش می‌لرزیدند، اما مانند کودکی که اولین گام را برمی‌دارد، آرام به دنبال تولیک راه افتاد.

هر دو مدتی در سکوت قدم زدند. یوزیک ایستاد. تصویر لک‌لک ماده که کنار جفتش ایستاده بود و صدای دلخراشی از گلویش در می‌آورد، یک لحظه از ذهنش پاک نمی‌شد. با صدایی که به زور شنیده می‌شد، گفت: «حالا چی می‌شه تولیک؟»
«نمی‌دونم.»
هر دو مدتی طولانی ساکت ایستادند. یوزیک از خجالت سرش را زیر انداخته بود. تولیک آرام گفت: «دو تا بچه لک‌لکی رو که از لونه افتادن بیرون، بردم خونه و گذاشتم کنار بخاری. حالا باید از اونها مراقبت کنیم تا بزرگ بشن.»
یوزیک سرش را آرام تکان داد و زیر لب گفت: «آره، باید از اونها خوب مراقبت کنیم.»

کد خبر 106647

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز