دستها را پشت سر قفل میکنم و به سوژهام فکر میکنم. سوژه در ذهنم مثل ماهی لیز میخورد، وول میخورد و فرار میکند. کمی دورتر میایستد، برمیگردد نگاهم میکند و صدایم میزند. ای حقهباز!
ساعتهاست در برزخ نوشتن نگهم داشته است. اگر دمش را میگذاشت روی کولش و راحتم میگذاشت... اگر میآمد و چسب تنم میشد... سوژه هست، قالبش به قلاب نمیافتد. تقتقتق! نوک خودکارم را به میز میکوبم. انگار که ذهنم خالی است، یک سوژه و دیگر هیچ.
یکهو احساس گرسنگی میکنم. میچرخم. نگاهم روی قرص نانی میلغزد.
همین امروز ندا کشیدم کنار و گفت: «عموجان، واسه تو نگهش داشتم.»
یک قرص نان بود از نوع غنی شده. آن را از طرف مدرسه بهشان داده بودند. بلند میشوم و یک لیوان شیر برای خودم میریزم. هر کاری میکنم تا ذهنم را خالی کنم. دوباره مینشینم پشت میز. قرص نان در یک دستم و در دست دیگرم لیوان شیر را نگه داشتهام. نان را میبرم، بهبه، چه عطری! و شروع میکنم به گاز زدن. یک قلپ شیر، یک لقمه نان.
ته نان را که در میآورم، نزدیک است از تعجب دو تا شاخ پیچ واپیچ روی سرم سبز بشود. سوژه از ذهنم پرش کرده و رفته است.
یکهو یاد آن گفته قدیمی میافتم:«نخوردیم نون گندم، جای اون، دیدیم دست مردم.»
به جلویم، روی میز و به لباسهایم نگاه میکنم. نه خرده نانی، نه ضایعاتی! زبانم را روی لبم میکشم و طعم نان و شیر را میفهمم و مزه مزه میکنم. پیش خودم میگویم: «آه! نان گندم!»
چه سوژهای! آنتیک و رمانتیک و رواننویس! باید آن را بپرورانم. خیلی وقت بود نان را فراموش کرده بودم.