«تسوتسی که برنده اسکار بهترین فیلم خارجی 2006 شده، یک درام اجتماعی تأثیرگذار است که در آن تصویری تازه از آدمهای فرودست ژوهانسبورگ به دست داده شده است.
«بابل» کارتازه آلخاندرو گونزالز از نوعی افسردگی و پریشان احوالی میگوید که معضل انسان معاصر است. ویژگی بارز «بابل» مثل کارهای قبلی سازندهاش شیوهای تازه برای روایت داستان است.
«مرد خرس قهوهای» کاری از «ورنر هرتزوک» کارگردان شاخص آلمانی مستندی تکاندهنده و تأثیرگذار است.«راهی به گوانتانامو» هم اثر افشاگرانه مایکل وینتر باتم یکی از پرسر و صداترین فیلمهای امسال جهان به شمار میآید.«کوکب سیاه» اثر تازه برایان دپالما، یک نوآر با حال و هوای خشونتبار و فضایی غمزده است.
درواقع فصل مشترک این فیلمها، حال و هوای تلخ و متأثرکنندهشان است. چه در درام اجتماعی «تسوتسی»، چه در نوآری چون «کوکب سیاه» و چه در فیلم متفاوت «بابل» این تلخی هر دم فزاینده است که هر حرف اول و آخر را میزند.
بابل
آلخاندرو گونزالز پس از دو فیلم Amores perros و 21 گرم، این بار نیز به دنبال مجموعهای از اتفاقات و عکسالعملها و ارتباطات غریب در فیلمی است که برخلاف دو اثر قبلی، داستان آن در چند کشور مختلف میگذرد.
در «بابل» که جایزه بهترین کارگردانی را در جشنواره فیلم کن برای گونزالز به همراه داشت، ما شاهد وقوع چهار داستان به ظاهر بیربط هستیم.
ماجرا از مراکش آغاز میشود؛ جایی که دو کشاورز قصد دارند بزهایشان را از شر شغالها حفظ کنند. از سوی دیگر یک زن مکزیکی همراه دو کودک آمریکایی، قصد شرکت در عروسی پسرش را دارد. در جایی دیگر یک دختر ژاپنی ناشنوا به نام چیکو پس از مرگ مادر قصد دارد تا بر انزوا و افسردگیاش در خیابانهای توکیو فائق آید.
همچنان که یک زوج توریست آمریکایی که به تازگی فرزندشان را از دست دادهاند، مشکلاتی دارند.
شلیک یک گلوله زندگی این آدمها را به هم ربط میدهد. آدمهایی که فصل مشترکشان تنهایی و ناتوانی در برقراری ارتباط با اطرافیان است.
گونزالز نام بابل را از داستانی که در بخش اول انجیل عهد عتیق آمده، گرفته است. در این داستان چنین روایت میشود اولین جامعه انسانی که در شهر بابل زندگی میکردند و دارای زبان و فرهنگ واحدی بودند، تصمیم میگیرند برجی بلند بسازند تا از طریق آن به بهشت راه یابند.
هنگامی که آنها در حال نزدیک شدن به بهشت بودند اعمالی را مرتکب میشوند که مجازات پروردگار را به دنبال دارد. مجازات ساکنان بابل این است که بعد از آن باید هر کدام به زبانی متفاوت صحبت کنند، به طوری که هیچ کدام از اهالی شهر نتوانند با دیگری صحبت کنند. مردم بابل دست از ساختن برج میکشند و در سراسر دنیا پراکنده میشوند.
گونزالز که با دو فیلم قبلیاش به قولی ساختار روایت در سینما را متحول کرده؛ در «بابل» هم کوشیده تا داستانش را به شیوهای نو تعریف کند.
در «بابل» نوعی غم تنهایی موج میزند. تنهایی و غربتی که کارگردان با انتخاب آدمهایی متعلق به نقاط مختلف دنیا کوشیده تا آن را به سراسر جهان تعمیم دهد.
زیبایی فیلم در فیلمنامه آن نهفته است، جایی که گونزالز با توجه به جزئیات، تماشاگر را دائماً در تعلیق نگه میدارد. نکته دیگر شیوه استفاده گونزالز از ستارگان سینماست.
براد پیت و کیت بلانشت در «بابل» متفاوتترین نقشهایشان را ایفا کردهاند و هیچ شباهتی به پرسونای ستارهگونشان ندارند. گارسیا برنال هم در یک نقش کوتاه، فوقالعاده است.
راهی به گوانتانامو
اکران فیلم «راهی به گوانتانامو» در سطح جهان کمی پس از خودکشی سه تن از زندانیان گوانتانامو صورت گرفت و همین نکته موجب توجه بیش از حد جهانیان به فیلم مستندگونه مایکل وینترباتم پیرامون زندگی سه مسلمان انگلیسی حاضر در این زندان شد.
البته این نخستین بار نیست که وینتر باتم تکنیکهای سینمای مستند و فیلم داستانی را با یکدیگر ترکیب میکند و البته او در حذف مرز بین قصهگویی و بیان حقیقت، تنها نیست و به نظر میرسد که بیش از هر چیز از فیلمهای ایرانی «کلوزآپ» و «خانه دوست کجاست» برای ساخت این فیلم الهام گرفته است.
درواقع وینتر باتم در سبک فیلمسازی متأثر از کیارستمی به نظر میرسد، هر چند به لحاظ مضمونی، فیلم ارتباطی با کارهای کیارستمی ندارد. در «راهی به گوانتانامو» فضای غیر انسانی گوانتانامو با سرهای تراشیده و لباسهای نارنجی زندانیان، هر تماشاگری را ناچار به موضعگیری میکند.
کوکب سیاه
زمانی که شنیده شد برایان دپالما قصد ساخت فیلمی براساس یکی از بهترین آثار جیمز الروی به نام «کوکب سیاه» را دارد، انتظارات همه علاقهمندان سینما مشاهده فیلمی همچون پرونده محرمانه لسآنجلس یا لااقل جکی براون بود، اما فیلم دپالما درباره تحقیقات یک کارآگاه پلیس به نام دویات بیلچرت پیرامون مرگ مرموز هنرپیشهای به نام بتی شورت چنان موفقیتآمیز نبود.
فیلم «کوکب سیاه»، هرگز نتوانسته فضای نوآر دهه 1940 که در فیلمهای قبلی براساس آثار الروی شاهد بودیم را مجدداً خلق کند.
دپالما در این فیلم سعی داشته تا با الگوبرداری از بهترین فیلمهای ادوارد جی رابینسون چون «سزار کوچک» و همچنین بهرهگیری از داستان پازلگونه الروی، تماشاگر را تا به انتها حفظ کند، ولی انبوه اطلاعات شخصی که عمدتاً در تحقیقات بیلچرت درباره سابقه مظنونین ارائه میشود موجب سرگرمی تماشاگر شده تا اینکه بتواند به حل معمای قتل این هنرپیشه کمک کند.
مرد خرس قهوهای
آخرین مستند تحسین شده ورنر هرتزوک درباره زندگی تیموتی تردول است که 13 تابستان را بین خرسهای وحشی پارک ملی کاتمای آلاسکا زندگی کرد، ولی در اوایل پاییز 2003 یکی از خرسها او را به قتل رساند و بعد تکهتکه کرد.
فیلم هرتزوک مستندی منحصر به فرد است که در عین اینکه زندگی و رفتار تردول را تأیید نمیکند، درباره حیوانات نیز احساساتی عمل نمیکند.
این فیلم از قریب 90 ساعت ویدئویی که تردول در طبیعت فیلمبرداری کرده بود، انتخاب شده است و هرتزوک علاوه بر آن با چند نفر از دوستان و نزدیکان تردول از جمله جول پالواک، دوست صمیمی تردول گفتوگوهایی را انجام داده است و گفتار روی فیلم نیز توسط خود هرتزوک و براساس همین اطلاعات تهیه شده است.
«مرد خرس قهوهای» یک مستند شگفتانگیز است که نمایش آن در جشنواره را میتوان یک اتفاق مهم دانست.
سایلنت هیل
سایلنت هیل، اقتباس دیگری از یکی از مشهورترین بازیهای کامپیوتری است که البته نتوانست انتظارات را برآورده سازد.
داستان فیلم در شهر سایلنت هیل میگذرد، جایی که تعدادی از شهروندان قصد دارند تا جادوگران را بسوزانند. البته مردم این شهر همگی مردهاند و تعداد اندک افراد زنده این شهر حکم زندانیان جادوگران را دارند.
در فیلمنامه تلاش شده تا با عنوان کردن پیشینه قهرمانان فیلم و گذشته شهر اطلاعات قابل استفادهای در اختیار تماشاگرانی که با این فضا و بازی آشنایی نداشتهاند، گذاشته شود اما متأسفانه شاید کل فیلم برای همان علاقهمندان قدیمی بازی لذتبخش باشد.
حتی جلوههای ویژه خوب فیلم نیز نتوانسته فیلم را برای تماشاچیها در سینما قابل تحمل سازد و فروش نازل فیلم در سطح بینالمللی مؤید همین نکته است.
تسوتسی
قهرمان این فیلم آفریقای جنوبی که اسکار بهترین فیلم خارجی را در سال گذشته دریافت کرد، یک نوجوان بزهکار است. تسوتسی (با بازی پرسلی چونیاگ) همچون بسیاری از جوانان فقیر ژوهانسبورگ سرنوشت تلخی دارد.
او به واسطه رقابت در بین بزهکاران حتی دست به قتل میزند، اما این خشونت او برای تماشاچی توجیه شده است، چرا که به ناچار مسئولیت مراقبت از نوزادی را میپذیرد و عوض رها کردن او در کلیسا، تصمیم به مراقبت از او میگیرد.
کارگردان فیلم سعی ندارد تا با استفاده احساساتی از فقر توجه تماشاچی را جلب کند و اگر ما در نهایت قهرمان فیلم را تحسین میکنیم به دلیل خوب بودن او نیست، بلکه به دلیل تلاش فراوان او برای دوری از بدیهاست. این فیلم براساس رمان پرفروشی از آتول فوگارد توسط گاوین هود ساخته شده است.
مرد حصیری
ایده ساخت این فیلم روی کاغذ جذاب به نظر میرسد و نیکلاس کیج تهیه کننده و بازیگر اصلی فیلم، آن را به دوستی که نسخه اصلی فیلم را در دهه 1970 به او معرفی کرد، تقدیم میکند، دوستی به نام جانی رامون (خواننده متوفی گروه رامونز).
فیلم اصلی در دهه 1970 اثری مینی مالیستی درباره پلیسی است که در جستوجوی یک دختر گمشده راههای تازهای را امتحان میکند. اما نیل لابوت- کارگردان و نویسنده نسخه فعلی- انتخاب غیرمنتظرهای برای این فیلم بوده است.
او تلاش کرده تا تغییرات کاربردی در فیلمنامه نسخه اصلی ایجاد کند، از جمله لوکیشن داستان را از اسکاتلند به واشنگتن منتقل کرده و کاراکتر لرد سامریسل بدل به خواهر سامریسل در فیلم تازه شده است.
اما این تغییرات بیش از آنکه بر جذابیتهای فیلم بیفزاید، موجب سردرگمی داستان و ایجاد محدودیتهایی برای نیل لابوت شده است و به همین خاطر فیلم لابوت تنها در حد همان ایده اولیه باقی میماند که علیرغم بازی خوب نیکلاس کیج، چندان راضی کننده نیست.