4سال از بهترین روزهای عمر یک گروه 15- 14 نفری که آن هم دیگر قابل این حرفها را ندارد. همه روزهای این 4سال فدای یک تار موی دوستان عزیزمان؛ دوستان عزیزی که مهربانانه حتی اجرای 20روزه این کار را در سالن اصلی تاب نیاوردند!
و حالا من، مریم سعادت، دلم برای خودم نمیسوزد، نه نمیسوزد؛ حتی برای تمام شوقی که هر بار با دیدن خواندن و رقصیدن حشرات بر صحنه تمام وجودم را به لرزه میاندازد. دلم نمیسوزد برای دستهای خسته بچههای گروهم که هر بار بعد از اجرا حتی توان عوض کردن لباسهای سیاهشان را ندارند.
حتی برای تمام حرفهای نگفتهای که هربار بعد از اجرا در چشم همه عروسکگردانان خواندم و هرگز از زبانشان نشنیدم که واقعا بالاخره دستمزدی هم در کار هست؟! نه دلم برای هیچ کدام از اینها نمیسوزد. دلم تنها برای بچههای سرزمینم میسوزد؛ بچههایی که گویا تنها چهارپایهای هستند برای بالا رفتن و دست آویزی برای بزرگترشدن بعضی بزرگترها.
دلم گرفته است و شما همه این نالهها را به حساب همین دل گرفته بگذارید و نه هیچچیز دیگر. دلم گرفته است نه از مسئولین که مسئولین همواره در پس تصمیمات خود سیاستی دارند؛ سیاستی که در ذهن غیرسیاستمدار من تئاتری نمیگنجد. درستی تصمیمات آنها را بهخودشان و به همه ذهنهای سیاستمدار وامیگذارم.
اما دلم گرفته است از دوستانم؛ دوستانی که زمزمههای محبتآمیزشان بلافاصله بعد از خبر اجرای کنسرت عروسکی در تئاتر شهر مدام در گوشم پیچید که وامصیبتا! سالن اصلی تئاتر شهر را به یک کار عروسکی داده اند؛ واویلا که بعد از اینهمه اجرای فاخری که این اواخر در سالن اصلی اجرا رفته حالا ببین چه کاری دارد روی صحنه میرود! وااسفا! مگر سالن اصلی بچه بازیست که آنرا به کار کودک دادهاند و چه و چه و چه... .
دوستان من، باورکنید که صحنه تئاتر تنها با حضور بازیگران مطرح و چهرههای تلویزیونی و سینمایی جان نمیگیرد و چه بسا اجراهای اسماً کوچکی که بدون حضور ستارهها غریبانه با تماشاگران معدودی اجرا میشوند و بدون دیده شدن به تاریخ میپیوندند؛ اجراهایی که هر کدام درصورت دیده شدن حرفهای نگفتنی، بسیار دارند.
*کارگردان و نویسنده تئاتر