سال 88 سال تلخیها بود و گریستنها . بغض فروخوردهی خیلیها در فرصتی که تاریخ فراهم کرد ترکید. خبر مرگ نامنتظر مهدی سحابی اما مجالی دیگر را میطلبید. انگار زنگ تنـفس تاریخ بود تا لحظاتی دور از دغدغههای همگانی، هر کسی که او را میشناخت درنگ کند، سردرگریبان خود فرو برد و در نبود او با یادش ناباورانه در درون بگرید، آه بکشد و افسوس بخورد.
[گزارش همشهری آنلاین از بزرگداشت سحابی در دانشگاه تهران]
مهدی سحابی مترجم، نقاش، روزنامه نگار، مجسمه ساز، نویسنده، گرافیست، عکاس و منتقد سینمایی در بامداد 18 آبان 1388 درپاریس درگذشت و در 27 آبان درقطعـﺔ هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد. ظاهراً از همه بیشتر مترجم بود امـا بیشتر از همـﺔ اینها انسان بود. در مورد حوزههای کاری او گفتهاند و خواهند گفت و نوشتهاند و خواهند نوشت. من مختصری به ترجمه او اشاره میکنم و بعد میپردازم به انسانی که بود که منظور تنها انسانیت او نیست که داشت بلکه منش، روش و نگرش او به زیستن و زندگی به عنوان یک انسان بود که همچون صاحبدلی صاحب نظر هنرمندانه زیست و هنر زندگی را هم به سایر هنرهایش پیوند زد و از آن روکه همیشه به شدت زنده بود مرگ نه چیزی از اوکاست و نه چیزی به او افزود.
ما ایرانیها به جهان ترجمه تعلق داریم . هم خالق و هم زادة این جهانیم و ترجمه همچون نهضتی اجتماعی و تاریخی درحیات معنوی و مادی ما نقش بازی کرده است . پیش از اسلام یونان بود و پس از آن هم یک بار گذشتــﺔ خودمان را ترجمه و حفظ کردیم و باردیگر میراث یونان را به زبانی دیگر سپردیم و باز کوشیدیم همه اینها را به زبان خود بازگردانیم ودرصدو پنجاه سال اخیر هم که میراث تمـــــــدن غربی را به فارسی ترجمه میکنیم.
ایرانی که ذاتاً درون گراست برای تفسیر و تبیین دنیای بیرون به ترجمه پناه میبرد و گاه گویی در پشت نقاب آن پنهان میشود ، چون از صراحتی که لازمـﺔ جسارت برای شناخت جهان بیرون است بهره ای ندارد. شاید هم از بنمایههای لازم که اصالت نگاه او به بیرون را تضمین کند ، برخوردار نیست . خود سحابی درویژهنامهی لویی فردیناند سلین در بخارا ( شماره 51 خرداد 1385) درنوشتهای تحت عنوان " ای کاش سلین ایرانی بود " مینویسد:
" ما این طوریم . مدام در من و من ، لک و لک کنان در قلب قلمرو تردید، سرگردان بین نعل و میخ ، در تذبذب میان یقین گنگ و شک شدید . هی در کلنجار با حرف و کلمه که نکند همان مفهومــی را بدهد که باید داشته باشد ، که نکند زیادی آب بردارد، نکند خدا نکرده دقیقاً .......سلین درنقطﺔ مقابل ماست. نمونهی عکس ما"
اما ایرانی دروصف دنیای درون که گنگی و ابهام ذاتی آن است کم نمیآورد. از این رو به قلمرو شعر و عرفان پناه میبرد. دراین دنیای درونی صراحت جایی ندارد و همه چیز با رمز ، راز ، ایجاز ، ایهام و در نهایت اشارتی یا کنایتی بیان میشود و اینجاست که ما بلبل غزلخوان بوستان جهانیم.
مهدی سحابی از برجستهترین کوشندگان پرکار این جهان ترجمه بود و میدانست که درکجای آن قرار دارد. او درترجمــﺔ ادبی از لحاظ کیفی و کمــی سرآمد هم عصران خود است . امـــا جایگاه او را باید درهمان طیف نهضت اجتماعی تاریخی ذکر شده جست و نه تنها درظرف زمانی محدود دوران ما . کارنامهی سترگ ترجمههای او از جهتگیری آگاهانه و مشخصـــی پیروی میکند و عناصری را درفرهنگ و ادبیات غرب انتخاب و عرضه میدارد که برای ما ایرانیان دارای اهمیـــت نظری و کاربرد عملی است . یعنی عناصری که ما نداریم یا کم داریم و یا اگر داریم برآن اشراف و آگاهی نداریم . سحابی در همان جا مینویسد:
" اما صراحت سلین یک عنصربنیادی است که همهی آن چه را که درادبیات میگنجد ، چه از نظر حسی و چــه از دیدگاه بیانی زیر و رو میکند. صراحت سلین فقط یک گرایش اسلوبی وشگرد سبکشناختی نیست، بلکـه جهانبینی است ، موضعگیری نه فقط سیاسی واجتماعی بلکه جهان شناختی است ، عمیقاً عقیدتی است ."
سحابی با ترجمههای متنـوع و درعین حال گزیدهاش، نه تنها چهارچوبی نظری برای شناسایی و ادراک صریح جهان بیرون فراهم میکند، بلکه گاه قواعد عملی زیستن را هم به دست میدهد. و البته در ترجمهی " درجستجوی زمان از دست رفته " ازاین هم فراتر میرود و نگاه به درون را نیز از چشم اندازی دیگر به ما نشان میدهد که بسیار آموزنده و درعین حال متفاوت است.
ترجمه بد ، بد فهمی میآورد و مارا از صراحتی که لازم داریم و به آن اشاره شد محروم میکند . از این رو بود که سحابی با همتـــی که صفت بارز وجود او بود به بازگردانی آثار کلاسیکی پرداخت که قبلاً بد ترجمه شده بودند. البته این جا هم هدف مشخص و با ارزشی را دنبال میکرد. امیدوارم این حرکت او مورد توجـــه سایر مترجمان ما قرار گیرد. زیرا اگر چیزی را نفهمیم بهتر است که بد بفهمیم یا کج بفهمیم . ضمناً با مقایسه ترجمههای یک اثر است که به زبانی معیار برای ترجمه دست مییابیم که این همه به آن وابستهایم .
...و امـــا مهدی سحابی استاد زندگی بود و هنر زندگی را که همه از آن صحبت میکنند ولی چیزی دربارةآن نمیدانند یا اگر بدانند عمل نمیکنند ، به تمامی میزیست . سبک زندگی کلید واژهی سلامت جسم و روان است و نگاهی به زندگی سحابی نشان میدهد که با اعتدال و گزینشی آگاهانه سبک زندگی سالم ، انطباقی و سازندهای را دنبال میکرد و تعادل بینظیری را درمیان بخشهای مختلف زندگی و فعـــالیتهای متعدد خود برقرار کرده بود.[قطعه شعری از دکتر معتمدی در رثای مهدی سحابی]
نمونـﺔ این هماهنگی را در او و درمیان وجوه پنجگانهی وجود انسان یعنی ابعاد جسمی ، احساسی ، اجتماعی ، عقلانی و معنوی مشاهده میکنیم. در سنینی که غبغب، شکم و خمیدگی وجه ممیزة هیئت جسمانی اکثر افراد است، با قامتی متناسب، افراشته و استوار به کوه میرفت، شنا میکرد و پیادهرویهای طولانی را بدون از نفسافتادن تاب میآورد. سادهپوش بود و نرم و سبک راه میرفت. درعین فرزی و چالاکی، حرکاتی هماهنگ داشت که به خوبی با کلام او در توازن بود. به خصوص با ظرافت از دستان و انگشتانش برای همراهی با کلام استفاده میکرد. هرگز تضادی میان آن چه برزبان میآورد و بیان غیرکلامی او مشاهده نمیشد. هیچ وقت از تنش و کشیدگی عضلانی که نمایههای آشنای استرس در زمان ما هستند و به وفور درسیمای شهروندان متمـــدن امروزی به چشم میخورند درصورت او اثری ندیدم . آرامش توأم با صلابت چهره ، طراوت و سرزندگی بشره و تناسب و آرمیدگی اندام او از آرامش و هماهنگی درون حکایت میکرد.[گفت و گو با دکتر غلامحسین معتمدی]
نگاه نافذی داشت که گویی چیزی را از قلم نمیانداخت و در اعماق آن صداقت و مهربانی قابل رﺆیت بود . انگار که با نگاهاش لبخند میزد. با صدایی آرام صحبت میکرد که فکر میکنم هیچ وقت تبدیل به فریاد نشد. درخواب و خورد و خوراک پیرو اعتدال بود. خوب آشپزی میکرد و خوش سلیقه بود. مشکل جسمانی و بیماری عمدهای نداشت .بسیار سلامت مینمود وبرای همین مرگش غیر منتظره بود.
ذاتاً سرحال ، سرخوش ، پرانرژی و خوشبین بود. هرچند که سالها زیستن و دمزدن درهوای فسردهی قلمروهای ادبی و تجربهی زندگی در سرزمین تکرارهای تراژیک ،کمی مذاق او را تلخ کرده بود، ولی این تلخی بیشتر در اندیشه و دیدگاهش منعکس میشد و در قلباش رسوخ نکرده بود. برای همین کماکان استوار و فعال بود وگرنه شاید مثل خیلیهای دیگر درهم میشکست یا تمام میشد. خوشباشی رندانهی نهفته در وجودش، که هنوز اورا مثل یک کودک به شگفتی میآورد به دادش میرسید و این بخشی از جاذبهی او بود که به دوست داشتنش میانجامید.
با وجود این که مثل همه ما درمعرض بمباران احساسات منفی و ویرانگر زاییدهی تاریخ و اجتماع و تعاملات تنگ نظرانه و غیر متعادل افراد بود، ولی هیچ کدام از این حسهای منفی در او نفوذ نمیکردند و تهنشین نمیشدند و او سربلند و مقاوم از میان همهی این فضاها عبور میکرد و بازخودش بود. با معصومیـــت یک کودک ، جذابیـــت یک مرد و خردمندی میانسالانهاش.
مدیریت احساسات را خوب بلد بود واز آن مهم تر میدانست که اگر تن به حسهای منفی بدهد انرژی حیاتی سرشاری که جان مایهی پرکاری حیرتآور او بود دچار کاستی میشود. هیچ وقت نمینالید واز فراز و فرودهای شدید احساسی که دربرخی از طبایع هنرمندانه موجب اتلاف استعداد و انرژی میشود ،به دور بود.
از لحاظ اجتماعی گشادهرو ، خوشمشرب و مهربان بود . همه او را دوست داشتند و با همه سر میکرد . ساعتهای طولانی درتنهایی به کار مینشست ،ولی هیچوقت دل به انزوا نداد . دوستان زیادی درمیان گروههای مختلف جامعه داشت و به خوبی روابط خود را حفظ و مدیریت میکرد. هیچ وقت بدون خداحافظی عازم فرانسه نمیشد و به محض بازگشت تلفن میزد و اعلام حضور میکرد . حرفهایش را صریح میزد ولی کسی را نمی نجاند . همیشه وقتی با او بودی انگار با یکی از رفقای صمیمی دوران دبیرستان نشست و برخاست میکردی و همه چیز در صمیمیــــت و صداقت آن روزها میگذشت . وقتی کلمه خودمونیم را به کار میبرد ، میدانستی که به دنبال آن با اظهارنظری بدیع و تفکر برانگیز روبرو خواهی شد.
به بستگانش عشق میورزید و این اواخر که بزرگ خانواده شده بود این نقش را هم پذیرفته بود و دوست داشت.
با وجود جایگاه بلندی که در جامعه ادبی و هنری ایران داشت ، بیادعا بود و به دور از ادا و اطوارهای روشنفکرانه . اگر به او استاد میگفتند پوزخند میزد . نان به کسی قرض نمیداد و نمیگرفت . با این که افراد زیادی شیفتهاش بودند ، اهل مرید بازی ، دارو دسته درست کردن و افاضات فرمودن نبود. با تبلیغ ، شبکه سازی و باندبازی میانهای نداشت . تنگنظریهای محفلی شایع را نادیده میگرفت . میگفت برخی از همکاران به او مشکوکاند که چرا و چگونه درزمینههای مختلف ادبی و هنری کار میکند و این همه فعالیت از کجا آب میخورد و چه معنی دارد ! وقتی ترجمه شاهکار پروست را آغاز کرد اورا به محفل یکی از بزرگان ادبی فراخواندند و حسابی حالش را گرفتند. خودش گفت . به جای همـﺔ این ها تنها کار میکرد و کار میکرد و کار میکرد.
کار، شاهبیت زندگی او بود. باخ را دوست داشت و گوش می رد. میگفت مطمئنم که باخ هر روز صبح سحر میرفت سر حجره ، کرکره را بالا میکشید و تا غروب یک نفس کار میکرد. مهدی سحابی هم همین طور بود. برخلاف خیلی از اهل قلم و هنر با شلختگی ، بیبرنامگی و بینظمی بیگانه بود. در کار هم مثل زندگی سازمانیافته و با نظم عمل میکرد. احساس مسئولیت و تعهدی که نسبت به کار ادبی و هنری خود داشت ، محدود به ظرف مکانی و زمانی این جا و امروز ما نبود و در چشماندازی تاریخی و جهانی به بار مینشست.
عمیقاً ایرانی بود و زادگاهش قزوین را خیلی دوست داشت. هربار که اورا میدیدی از کشف نکتهای تازه دربارة قزوین به شوق آمده بود و آن را بازگو میکرد. با این که سالهای زیادی را درخارج از ایران به سربرده و نصف سال در فرانسه نزد خانوادهاش زندگی میکرد ،امــا وابستـﺔ سنتها و دلبستهی اصالتها بود. شرکت در مراسم سالانهی سمنوپزان فامیلی فریضهای بود که باید انجام میشد. ساعتها شعر قدما را از حفظ میخواند و با مواریث بصری و تجسمی فرهنگ ایرانی به خوبی آشنا بود. با این همه ذهنیــت و نگاه معاصر دنیای غرب از چشم نداز ادبی و هنری و در پالایشیافتهترین شکل خود سوغات او از سفرهای نیمسالانهاش به اروپا بود.
براین اساس همیشه میتوانست از نگاهی دیگر و منظری متفاوت و با فاصله به موضوعات بنگرد و تصویری کاملتر از همه ترسیم کند. همه چیز را زیر نظر داشت و با وجود آن که دیگر روزنامهها را نمیخواند و به قول خودش فقط تک میزد ، در جریان امور بود و با آن نگاه دو وجهی خوب اوضاع را پیشبینی میکرد. از همه مهمتر این که دو جهان غرب و شرق در او درتعارض نبودند و به همزیستی رسیده بودند . انگار تضاد جانکاه تاریخی و اجتماعی میان سنــت و مدرنیته روح ایرانی، در وجود شخص مهدی سحابی به پایان رسیده یا بهتر بگویم حل شده بود و ازاین بابت هم میتوانست الگوی مناسبی برای همه باشد.
به هرحال او رفت. شاید طنزآمیز باشد که بگویم درحالی که یک دهه از عمرش را صرف ترجمهی "درجستجوی زمان از دست رفته" کرد [ویراست دوم: در جست وجوی زمان از دست رفته] ولی این عبارت یا عنوان ربطی به مهدی سحابی نداشت. چون زمانی را از دست نداد که به جستجوی آن بنشیند. اوچون استاد زندگی بود، چنان به زیبایی حق زندگی را ادا نمود و آن قدر خلاقانه کار کرد که مرگ را هم پشت سر گذاشت. او نمرد. رفت.[مهدی سحابی درگذشت]