تازه لهجه هم داری؛ لهجه میلکی، قزوینی... چه میدانم! عروس بید را که خواندم توقع اولیهام بیکم و کاست برآورده شد، به اضافه اینکه شاهد حرکت جدیدی هم بودم. راستش علیخانی در عروس بید باز هم سراغ همان فضاهای قبلی رفته و با همان درونمایهها سروکله میزند. اجنه و از ما بهتران هنوز در داستانهای او حاضرند، اگرچهنقششان کمرنگتر شده اما علیخانی جایشان را با چیزهای دیگری پرکرده است.
نویسنده در عروس بید به سراغ آیینها و باورهای مردمی رفته است که بیشتر با مرگ سروکار دارند اما حرف بر سر مراسم سوگواری نیست. علیخانی گویی مرگ را دستمایه پرداختن به روایاتی میداند که بین عامه مردم زادگاهش رواج داشته است.
در تمام داستانها صحبت از مرگ است، اگرچه در برخی بسیار کمرنگ و در بعضی دیگر خیلی جدی و قاطع! همه جا یا صحبت از آدمهایی است که میمیرند، مثل داستانهای «جان قربان»، «رتیل»، «پناه بر خدا» و... یا صحبت از کسانی است که روزگاری مردهاند و حالا داستانشان روایت میشود یا اینکه نقش تعیینکنندهای در داستان دارند؛ مثل «آقای غار»، «هراسانه» و... . اگر هیچ یک از این دو موضع در داستانی نباشد، بازهم باید از کسی که روزی زندگی کرده و مرده سخنی، حرفی یا نشانهای بیاید! 2 داستان «پیر بیبی» و «پنجه» هر دو اینگونه مرگ را همراهی میکنند. حالا که جن و پریها کمتر حضور دارند این مردهها هستند که دست از سر شخصیتهای داستان برنمیدارند.
در «هراسانه» بابانظر سالها پس از مرگش هم در کابوسهای مشدی قباد حضور دارد و زمیناش را میخواهد. در «جان قربان» مرگ هر سه برادر درست مثل هم باید رقم بخورد. «بیل سر آقا» حکایت مقتول مرموزی است که دست از سرقاتل برنمیدارد. در «مرده گیر» تمام صحبت بر سر این است که کدام یک از درگذشتگان، مروارید خانم را زمینگیر کردهاند و احیانا به خود میخوانندش و از این دست.
همانطور که پیشتر هم گفتم اگر مرگ حضور جدی هم ندارد، میتوانید مطمئن باشید همین گوشه کنارها دارد پرسه میزند. یادی از «ائران» پیش میآید که «وقت مرگ، فقط پنجعلی را بالای سرش داشت» (ص90). یا گریز به مرگ اوس ولی در داستان «پیر بیبی» که نهتنها درباره مرگ نیست، بلکه صحبت از تولد و زندگی در آن است. به هر حال، یوسف علیخانی هیچگاه مثل امروز، عروس بیدیاش «مرگاندیش» نبوده است. جالب اینجاست که این تنها تفاوت داستانهای حاضر با داستانهای قبلیاش هم نیست. میلک متروک و خالی از سکنه اگرچه قبلا هم در برخی داستانهای علیخانی وجود داشت، اما به نظر میرسد در این مجموعه خیلی جدیتر شده است.
نمیدانم میلک این روزها چه حال و روزی دارد، اما در داستانهای عروس بید- لااقل در چند داستان- آنقدر کم جمعیت شده که میتوان ساکنانش را شمرد. «پیر بیبی»، «رتیل»، «هراسانه»، «مردهگیر» و ... همه به نحوی مستقیم یا غیرمستقیم به همین مطلب اشاره دارند. در اکثر داستانهای کتاب، با میلکیهای هجرت کرده هم مواجهیم که یا ساکن قزوین هستند یا چند روزی برای فندق چینی سری به میلک میزنند و دستپاچه برگشت هستند. اما به راستی که میلک، «عروس بید» خیلی ساکتتر و خلوتتر از میلک «اژدهاکشان» و «قدم بهخیر...» است؛ گویی مرگی که چندی پیش بدان اشاره شد، سایه سهمگیناش را بر سر ده و خانههایش هم انداخته است. در این میان ماشین سیمرغ هم سهم اساسیای دارد. سیمرغ میرزاعلی گویی پل ارتباطی شهر است و گورستانی به نام میلک تنها راه ارتباطی اهل ده با شهر! خبرآور و پیامرسان؛ گاه آمبولانس و گاه ماشین ترانزیت کالا و انسان! این سیمرغ در 6داستان از 10 داستان کتاب حضور دارد و این تصادفی نیست. آنقدر حضورش پررنگ هست که بتوان خوانشی نمادین از آن داشت.
از دیگر عناصری که در داستانهای کتاب تکرار میشود و باز به نوعی با همان مبحث زوال و تباهی در ارتباط است، باید به بیماری اشاره کرد. بیمار و بیماری در چند داستان نقش تعیینکنندهای ایفا میکند. این بیمارها جدای از آن که جسمی باشند یا روانی، فقط یک پیام دارند؛ زوال! داستانهایی نظیر «هراسانه»، «مردهگیر»، «پنجه» و حتی «پناه بر خدا» شاهد این مدعا هستند؛ گویی مشتی جذامی اسیر و عبیر روستایی در محاصره کوههایند! فقط مرگ و تباهی اینجا پرسه میزند.
از اینها که بگذریم، به چند مطلب کلیدی دیگر هم باید اشاره کرد؛ یکی از ایرادهایی که همیشه به کارهای علیخانی گرفته میشود به نثر او برمیگردد. نثر علیخانی در 2ساحت محل بحث است؛ نویسنده به ضرورت بومینویسیاش از لهجه و گویش خاصی استفاده میکند که گاه برای انتقال معنا، مخاطب را به دردسر میاندازد. در مجموعه اول، «قدم به خیر مادر بزرگ من بود» این مشکل خیلی جدی بود و پاورقیهایی که در صفحات کتاب جا گرفته بود، نشاندهنده آگاهی نویسنده بر این ضعف بود. این مشکل در مجموعه دوم، «اژدهاکشان» تا حد زیادی برطرف شد و خوشبختانه در «عروس بید» تقریبا دیگر به چشم نمیخورد؛ هیچ گفتوگویی را نمیتوان یافت که مخاطب در فهمش دچار اشتباه شود یا به کلی متوجهاش نشود.
به نظر میرسد بالاخره نویسنده مشکل چگونگی به کارگیری گویش در داستانش را حل کرده. آنچه باقیمیماند در ساحتی غیر از دیالوگ است که به لهجه هم هیچ ربطی ندارد. این بحث البته تا حدی سلیقهای است، اما واقعیت این است که نثر علیخانی و به تبع آن داستانهایش خوشخوان نیستند. نه اینکه او نویسنده سختنویسی باشد یا اینکه غلط بنویسد بلکه دستاندازهای زیادی در نثر او وجود دارد که خواننده را جابهجا گیر میاندازد.
جملههای بلند و تودرتو به اضافه به هم ریختن ارکان جمله علت اصلی این مشکل است. البته عروس بید در مقایسه با مجموعه اول نویسنده از این نظر هم پیشرفت قابلملاحظهای را به نمایش میگذارد که نمیتوان از آن چشمپوشی کرد اما به نظر میرسد هنوز هم تا رسیدن به نثری شسته رفته راه دارد. مگر اینکه کاملا موضوع را سبک تلقی کنیم و آن را از خصوصیات نویسندگی علیخانی به حساب بیاوریم که البته چنین نیز هست، ولی باز جای چون و چرا دارد. در حوزه روایت هم علیخانی قدمهایی رو به جلو برداشته است. علیخانی در عروس بید یک داستانسراست. داستانهای او از یک تصویر یا جرقه شروع نمیشوند. حالا او قصه دارد و بیشتر از پیش درگیر قصه گفتن است. به نظر میرسد نویسنده به این نتیجه رسیده که میتواند قصه بگوید و در خلال قصهاش از هزار عنصر بومی هم استفاده کند؛ آنچه سابقا کمتر دیده میشد.
قبلا نویسنده سعی میکرد عناصر بومی را وسط بنشاند و هالهای از قصه دورتادورشان بکشد که جای انتقادهای فراوانی هم باقی میگذاشت. اما او همچنان اغلب از پس و پیشکردن زمانها لذت میبرد (هراسانه)، گاه از روایتهای موازی (رتیل) و تغییر کانون روایت (باز هم هراسانه) استفاده میکند و... . این تکنیکها در اغلب داستانها خیلی خوب به کار گرفته شدهاند اما گاه نیز پیش میآید که مشکلساز میشوند. بهطور مثال، در داستان «عروس بید» با دو بخش و دو فضای متفاوت سر و کار داریم که اولی رنگ و بوی حکایتهای افسانهای دارد و داستان اصلی در دومی روایت میشود. گمشدن شخصیت محوری و از دست رفتن محور داستان لطمه جدیای به این داستان زده است.
در داستان «پناه بر خدا» هم دوگانگی فضا باعث شده که پیرنگ به شدت آسیب ببیند و باز از محور داستان اثری بر جای نماند و به جایش هزار چرا و اگر و اما پیش روی خواننده سبز شود. با این حال اگر از این دو داستان بگذریم؛ میتوان مجموعه عروس بید را بهترین تجربه علیخانی در امر داستاننویسی به شمار آورد.