موقعیت من نسبت به حکومت، موقعیت مرکز آسیاب است به آسیاب، که اگر نباشد آسیاب نمی گردد. از قله روح من سیلی از فضایل انسانی به سوی مردمان سرازیر می شود و آن قدر بالایم که هیچ پرنده ای تا ارتفاع من نمی رسد. (خطبه شقشقیه)
در غدیر که ایستادند، بالای جهاز شتران که دست علی(ع) را بالا گرفت، کسی نفهمید که چقدر انگشتانشان را در هم فشردند. مردم فقط دیدند که پیامبر گفت من با این دست ها بیعت می کنم که بعد من مولای شما باشد . مردم که نزدیک نبودند که ببینند این دست ها ی آشنا چه گرم در هم فرو رفته بودند. بعد از آن سال های بچگی که محمد(ص) در حق علی(ع) پدری کرده بود ، دوباره علی(ع) حس می کرد کودکی است و این انگشتان قلاب شده همان پدری است که این سال ها او را گم کرده بود.
من بچه کوچکی بودم و محمد مرا به سینه خود می چسبانید. عطر تن او را استشمام می کردم. به من غذا می داد و من همواره به دنبال او بودم مثل بچه شتری که دنبال مادرش می رود. وقتی به حرا می رفت و می ماند، فقط من او را می دیدم و کسی جز من او را نمی دید. (خطبه 192)
کجا رفته بودند همه این سال ها؟ علی(ع) حالا جوان قهرمان عرب بود که به قول خودش شاخ قبایل ربیعه و مضر را شکسته بود ولی هنوز هم دلش می خواست محمد(ص) پدرش باشد.
دلش می خواست مثل همان سال های نوجوانی دنبال او راه بیفتد و با او نماز بگذارد حتی اگر همه عرب به او بخندند. همه جا بگوید که به محمد(ص) ایمان آورده ام حتی اگر پیرمردان مسخره اش کنند. دلش
می خواست مثل آن سال های دور، تنها مرد ایمان آورده باشد. چشم و گوش پیامبر باشد.
من ناله شیطان را می شنیدم. وحی که بر رسول خدا نازل می شد ، شیطان ناله می کرد. به پیامبر گفتم که می شنوم. گفتند: «هرچه من می بینم تو هم می بینی، هرچه می شنوم، تو هم می شنوی فقط تو پیامبر نیستی، وزیر منی». (خطبه 192)
وزیر ، قرار بود مولای مردم شود. ولی مردم از همین حالا، از همین غدیر، از صورت هایشان جهل می بارید. نمی خواستند به امیری این جوان تن بدهند . تعداد مردانی که واقعا به رسول ایمان داشتند، هنوز آن قدر کم بود که بین این همه مسلمان، علی(ع) حس می کرد هنوز هم تنها مرد ایمان آورده است.
شگفتا! پراکندگی این قوم و دور شدنشان از حق، دل را می میراند و آدمی را به اندوه می اندازد. زشتی و اندوه بر شما باد که سینه ام را از خشم پر می کنید و رای و نظرم را با نافرمانی و تنها گذاشتنم از اعتبار می اندازید. (خطبه 27)
غدیر بود و لی همه مردمان دور ایستاده بودند و هیچ کدام ندیدند که دو مرد چه طولانی انگشتان هم را فشردند، انگار که پدری و پسری.