او در گفتوگویی مدعی شد موضوع اصلی تمامی فیلمهایش مبارزه علیه سرنوشت و سرانجام زندگی بوده ولی بهنظر میرسد سوژه اصلی زندگی خود او به ویژه پس از حضور در هالیوود نبرد با سرنوشت محتوم فیلمسازان مهاجر اروپایی بود.
کارگردان مترو پلیس وقتی پا به هالیوود گذاشت همه چیز را باید از ابتدا اثبات میکرد. آن هم در جایی که نظام استودیویی حرف اول و آخر را میزد و حتی نابغهها هم موظف بودند برای گیشه فیلم بسازند.
وقتی لانگ در سال 1934 به آمریکا رسید تقریبا به تمامی آنچه میخواست در آلمان دست یافته بود و فیلمهایی چون متروپلیس، مابوز قمارباز «وام» در کارنامهاش دیده میشدند. او پس از ممنوعیت نمایش آخرین فیلمش در سال 1933 آلمان نازی را ترک کرده بود. ترک آلمان پس از دیدار با ژوزف گوبلز، وزیر تبلیغات آلمان بود که از او خواست مدیریت سازمان سینمایی آلمان نازی را به عهده بگیرد ولی با پاسخ منفی لانگ مواجه شده بود.
لانگ در عوض ترجیح داد تمامی امکانات و شهرت خود در آلمان را رها کرده و راهی آمریکا شود؛ جایی که قبلا مارلندیتریش، بیلی وایلدر و پیترلور را پذیرفته بوده؛ هرچند با هیچکدام از این ستارههای سینمای اروپا مهربان نبود. برخی از منتقدین معتقدند فیلم خرقه و خنجر با بازی گریکوپر در نقش آلاوا، در واقع داستان فرار خود لانگ از آلمان است. در این فیلم کوپر نقش یک دانشمند آمریکایی را ایفا میکند که در ادامه به یک جاسوس بدل شده و از ایتالیای موسولینی با یک هواپیمای کوچک فرار میکند. لانگ در گفتوگویی با پیتر باگدانوویچ درباره سینمای آلمان و فیلمهای خودش در اواخر دهه 1960 اشاره کرد که در مقطعی دوست داشته به اداره سرویس استراتژیک آمریکا(از ادارات فرعی سازمان سیآیای) ملحق شود اما به خاطر اینکه یکی از چشمانش نابینا بود مورد پذیرش قرار نگرفت.
فیلمهای لانگ در آمریکا به 2دسته شاخص قابل تفکیک هستند؛ دستهای فیلمهای استودیویی سفارشی با موضوع سیاسی و ضدنازی و فاشیستی که غالبا در زمره کارهای درخشان او در هالیوود قرار نمیگیرند. از این بین میتوان به خرقه و خنجر و جلادها هم میمیرند اشاره کرد. انتظار هالیوود از لانگ این بود که با ساخت چنین فیلمهایی خود را از اتهام هرگونه ارتباط با نازیها و تفکر آنها مبرا کند و نشان دهد تفکر آنها در ذهنش جایی ندارد و مایل به بازگشت به آلمان نیست. با این وجود حتی در فیلم خرقه و خنجر در صحنهای که قهرمان فیلم- آلاوا- با یک فاشیست درگیر میشود و با وجود نابرابر بودن جثه، موفق به کشتن او میشود، موسیقی محزون همراه با تصویر نهایی پاهای فاشیست مرده بیش از آنکه در نکوهش نازیسم و فاشیسم موسولینی باشد به تداوم بربریت در جامعه بشری اشاره دارد. فیلم جلادها هم میمیرند ساخته دیگر لانگ در سال 1943 اکران شد و اشاره مستقیم به ترور راینهارد تریستان هایدریش، افسر اساس داشت که در شهر پراگ در سال 1942 کشته شد.
اما گذشته از سوژه ضدنازی آن، بهانه لانگ برای انتخاب آن، اقتباس نوشتهای از برتولت برشت بود و لانگ این موضوع را در تیتراژ ابتدایی خاطر نشان کرده است.بنا به یادداشتهای برشت، لانگ در زمانی که به دیدار برشت در سانتامونیکا رفته بود موضوع ساخت فیلم را با او درمیان گذاشت و البته با موافقت برشت مواجه شد چون آنها از چند سال قبل در آلمان همیشه در پی همکاری بودند.
اما کمی بعد از این دیدار دوستانه، برشت با هالیوود و لانگ بنای ناسازگاری گذاشت و از هر دو فاصله گرفت. او هم مثل برخی از دوستان لانگ از برخورد بد و سختگیریهایش در سرصحنه ناراضی بود. برشت در جولای سال 1942 نوشت: این فیلم به قدری با نوشتههای من بیارتباط است که باید هر چه میتوانم بیشتر از آن فاصله بگیرم. فیلم مجموعهای از نوشتههای بیربط و موقعیتهای خیالی است.
برشت چند ماه بعد با تیرهتر شدن رابطهاش با لانگ نوشت: احساس خیلی بدی دارم مثل یک روشنفکری که محصول ذهنیاش مثله شده و از ارزش افتاده است.
نتیجه کار اگر چه مطلوب برشت نبود اما مسئولان استودیویی هالیوود را راضی میکرد و شامل صحنهای میشد که طی آن یکی از نیروهای مقاومت زیرزمینی پس از زخمی شدن در پشت پردهای در یک خانه مخفی شده و ماموران گشتاپو موفق به پیدا کردن او نمیشوند! با وجود چنین صحنههایی میتوان حق را به برشت داد که تا این حد از فیلم رنجیده باشد اما نباید از یاد بردلانگ هم به ناچار باید به استانداردهای استودیویی برای ادامه بقای هنریاش در آمریکا تن درمیداد.
اما نکته بارز در بسیاری از فیلمهای آمریکایی لانگ شخصیتهای منفی به یادماندنی است که پایانهای افراطی و گاهی تلخ را برای فیلمها رقم میزند. برخی این تکیه او بر شخصیتهای منفی و ستایش از آنها را به حساب سادیست بودن لانگ (به روایت برخی از همکارانش) گذاشتهاند و برخی دیگر وجود این شخصیتها را سمبلی از انتقام میدانند. اما موضوع هر چه باشد شخصیتهای منفی و منفور بار اصلی عمده قصهها را در فیلمهای لانگ به دوش میکشند؛. بهترین نمونه را میتوان در فیلم جلادها هم میمیرند دید؛ جایی که آلکساندر گارناچ، در نقش بازرس نازی گنگستر گونهای حضور دارد که با وجود سبیل کوتاه و کلاه بزرگی که بر سر دارد، میتوان تشخیص داد او همان قهرمان نوسفراتو- فیلم به یاد ماندنی مورنائو- است.
دنیای لانگ با هالیوود در تضاد بود و در جایی که کلمات از بیان برخی حقایق جاری عاجز بودند تصاویر به کمک لانگ میآمدند و برخی اوقات حتی قویتر از کلمات هم ناگفتهها را بیان میکردند، همچون سایه پاکتها در فیلم جلادها هم میمیرند که کاملا شخصیتهایش را تحت تأثیر قرارمیدهد. هنوز مشخص نیست چرا با وجود این دیدگاه نزد لانگ او در اثر برشت دست برد و نسخهای رقیق شده از آن را به تصویر کشید. برخی معتقدند شاید وجود گورهای دستهجمعی در این فیلم میتوانست به فروشش در گیشه لطمه بزند و در کنار آن وجود یک پیام سیاسی در خلال جنگ توجه تماشاگر را از مضمون اصلی فیلم منحرف کند. برخی این نظر را میپسندند و معتقدند وجود عناصر سیاسی بارز در این فیلم میتوانست به آن ضربه بزند و حتی آن را نابود کند همانطور که تاریخ هالیوود از این نمونهها بسیار دارد.
او با خانه بهدوشی از این استودیو به استودیویی دیگر در حال مبارزه با سیستمی بود که نمیخواست به روح استقلالطلب او احترام بگذارد. او که گاهی با قرارداد و گاهی به شکل مستقل فیلمهایش را میساخت به بقایش ادامه داد. در آلمان او برای فیلمبرداری فرصتی 100روزه داشت اما اینجا باید ظرف یک ماه همه چیز تمام میشد. در آلمان برای ساخت فیلمهایی چون متروپلیس یا زنی در ماه، همه چیز در اتاق تدوین بهنظر او ختم میشد اما اینجا در کالیفرنیا گرچه مدعی بود قدرت مشابهی دارد، از ورود به اتاق تدوین منع شده بود و نمیتوانست حرف آخر را در فیلمهایش بزند و بدتر از همه گاهی تهیهکننده پایانهای دیکته شدهای را به فیلم میافزود تا به مشکلات لانگ افزوده شده باشد. پایانهای خوش، بخشی از فرهنگ هالیوود هستند اما همین پایانهای خوش هم روایتی متفاوت در فیلمهای لانگ داشتند و او آنها را در هالهای از تیرگی و ابهام عرضه میکرد.
نیویورک تایمز-22 ژانویه