جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۸
۰ نفر

آسمان انگار تکلیفش با خودش روشن نباشد لحظه‌ای برف و لحظه‌ای باران به سر رهگذران می‌ریخت.

گوش -شنوا

مرد انگشتش را که حالا داشت از سرما سرخ می‌شد جلوی خودرو‌های گذری دایره‌وار می‌چرخاند تا راننده‌هایی که میدان آزادی می‌رفتند سوارش کنند. بعد از چند دقیقه یکی ترمز کرد. مرد چترش را تکاند و سوار شد مبادا کفِ خودرو گِل شود. ‌در این چند هفته اولین راننده‌ مسافربری بود که می‌دید ضبطش خاموش است. رو به راننده گفت آقا بَد زمانه‌ای شده، کمتر کسی مراعات مسافر را می‌کند و ضبط را خاموش می‌کند.

راننده هیچی نگفت. ادامه داد قدیم‌ها مسافر اَرج‌و‌قربی داشت. راننده‌ها می‌پرسیدند آقا می‌توانم سیگار روشن کنم؟ اشکال ندارد ضبط را روشن کنم؟ شیشه پایین است ناراحت نمی‌شوید؟ الان بلانسبت شما بعضی‌ راننده‌ها کافی است مسافر بپرسد تجریش از کدام طرف بروم؟ طرف میدان شوش هم برود بنده خدا را سوار می‌کنند تا او یک دور شمسی قمری بزند و آخر‌خط دوباره زابراه ‌شود.

راننده هیچی نگفت. پشت چراغ‌قرمز آرام نگاه می‌کرد. چراغ که زرد شد راننده عقبی دستش را گذاشت روی بوق. تا چراغ سبز شود اما از جایش تکان نخورد. راننده تخت‌گاز آمد از سمت‌چپ سبقت گرفت و چهار تا لیچار بارش کرد. راننده هیچی نگفت. به میدان که رسیدند راننده کنار زد و مرد پیاده شد. یک اسکناس سبز به سمت راننده دراز کرد اما وی دستی به علامت تشکر تکان داد، اسکناس را نگرفت، گاز داد و رفت. مرد که حالا دیگر گیج شده بود با چشم‌هایش خودرو را بدرقه‌ کرد. گوشه شیشه پشت، نشانِ ویژه ناشنوایان نصب شده بود.

طرفدار محیط‌زیست

دکترای گیاه‌شناسی داشت و بدون اینکه دلیل‌ قطع شدن درخت را بداند هرجا درختی یا شاخه قطع‌شده‌ای می‌دید یک ساعتی اندر معایب این کار سخنوری می‌کرد. پارسال درخت همسایه کج شده بود و کارشناس‌ها تشخیص داده بودند اگر قطع نشود با اولین برفِ سنگین سقوط می‌کند. درخت را که قطع کردند چند روزی از آنجا رد نمی‌شد. چند روز پیش که برق منطقه قطع شده بود از کوچه بالای محل رد می‌شد که شاخه‌های بیرون‌زده درخت یکی از ساکنان محل را ندیده بود. حالا که پایش تا بالای زانو در گچ است مدام از بی‌مبالاتی صاحب درخت شکایت می‌کند.

صندلی‌خالی

چند روزی بود که در راسته آجیل‌فروش‌های نبشِ‌میدان بساط کرده بود. آجیل‌های کهنه را می‌خرید و بدون بسته‌بندی روی تکه‌ای پارچه پهن می‌کرد. مغازه‌دار‌ها نیز هرچه با زبان خوش اعتراض می‌کردند به کَتَش نمی‌رفت. برای محکم‌کاری هم که شده صندلی‌اش را به میله‌های عمودی، طناب‌پیچ کرده بود تا کم‌کم سرقفلی آنجا را به نام خودش کند و به کسی اجازه بساط‌کردن ندهد. آن‌روز هنوز بساط نکرده بود و در قهو‌ه‌خانه مشهدی‌جابر مشغول ترید‌کردن آبگوشت بود که دید پیرمردی خمیده روی صندلی طناب‌پیچ‌شده نشسته است.

کاسه را کنار گذاشت و دوان‌دوان رفت پیرمرد را به زور از جایش بلند کرد و گفت: «‌هِی پیری اینجا صاحاب داره، پاشو جل و پلاستو جمع کن برو یه جا دیگه». پیرمرد از همه‌جا بی‌خبر دست‌اش را گذاشت روی زانو‌هاش و زمزمه‌کنان بلند شد. کسبه که شاهد این صحنه بودند زنگ زدند 137‌و بساط کهنه‌آجیل فروش را جمع کردند. می‌گفتند بعضی‌ها باید در همین دنیا هم تَقاص پس بدهند.

ضربدرِ بزرگ

برای خواستگاری دسته‌گل بزرگی خرید و داشت می‌رفت سوار خودرو شود که سرش محکم به علمک گاز کنار مغازه خورد. اول مثل پشه‌ای که اِم‌شی خورده باشد کمی تلو‌تلو خورد اما برای تمیز ماندن کت‌وشلوار خواستگاری هم که بود خود را سرپا نگه داشت. چند دقیقه بعد پیشانی‌اش اندازه یک گردو آمد بالا. از بقالی دو تا چسب‌زخم خرید و آنها را ضربدری زد روی برآمدگی پیشانی‌اش. سوار خودرو که شد خواهرش به جای احوال‌پرسی با خنده ازش پرسید «ضربدر به این گندگی واسه یادآوری چیه؟». خواستگاری و خنده‌های زیرلب خانواده دختر که تمام شد، در بازگشت اولین کاری که کرد زنگ زد شرکت گاز برای تنظیم ارتفاع علمک گاز جلوی در خانه، چند نفر را بفرستند.

کد خبر 127939

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز