کلاس اول دبیرستان بودیم و آقای «بارنز» دبیر تاریخمان بود. آقای بارنز اگرچه سن و سال زیادی نداشت، ولی ما «پیری» صدایش میکردیم. پیری معلم مهربانی بود که هر اتفاق تاریخی را با تک تک جزئیاتش تعریف میکرد. نقاش خوبی هم بود و گاهی که وقت داشت طرحهایی از یک نبرد تاریخی را با گچ روی تخته سیاه ترسیم میکرد. دستهای کک مکی و استخوانیاش برخلاف دیگر اعضای بدنش تند و فرز بودند. قد بلندی نداشت، اما به رسم آدمهای قدبلند سرش را خم میکرد و با گردن کج وارد کلاس میشد. زمستان و تابستان جلیقه میپوشید و عینک نزدیکبینش با بند سبز رنگی از گردنش آویزان بود. پیری صدای نازکی داشت و همیشه موهای کمپشت و قهوهایاش را به همان سمتی شانه میزد که گردنش را کج میکرد. آنقدر غرق درس میشد که حتی موقع مزهپرانی و جفتک چهارپشتهای ما هم مثالی از تاریخ میآورد: «آهان، بازهم لگدپرانی و هرج و مرج! مرا یاد نبرد واترلو میاندازید!»
این آخرین حد عصبانیت او بود. تا بهحال نتوانسته بودیم حرص او را دربیاوریم و او را آنقدر عصبانی کنیم که مثل دبیر ریاضی کفرش دربیاید و یک هفته کلاس ما را تحریم کند! تا اینکه یک روز وقتی سرزده وارد دفتر دبیرها شدم، زیر چشمی او را دیدم که دستگاه ریز و خیلی کوچکی از گوشش درآورد و در جیبش گذاشت! این دستگاه کوچک چه میتوانست باشد غیر از سمعک؟ چه کشف بزرگی! پیری بیچاره کاملاً کر بود و سر کلاس با آن چشمهای درشت و کمرنگ، خوب بلد بود چطور لبخوانی کند و جواب شاگردانش را بدهد. بیخود نبود که هربار پای تخته میرفت، هر چندثانیه یک بار برمیگشت و با نگاهی سریع تکتک ما را برانداز میکرد. او میخواست لبخوانی کند...
این کشف بزرگ مثل بمب در کلاس ترکید و همه لحظهشماری میکردیم تا زنگ تاریخ و برنامههای مفرحی که برای پیری ترتیب داده بودیم، سر برسد. بالاخره روز شاد ما رسید، ما 13 نفر بودیم که هرکدام چند بادکنک بزرگ را زیر میزهایمان جاسازی کرده بودیم، اول قرار بود ترقه بیاوریم، اما به خاطر بو و دودش که خیلی زود لومان میداد، پشیمان شدیم. وقتی پیری حسابی سرش به درس گرم شد، با مکثهای کوچکی شروع کردیم به ترکاندن بادکنکها. او آنقدر غرق در درس بود که لحظهای به هرهر و کرکر ما شک نکرد. آنقدر بادکنک ترکاندیم که اول معلمهای کلاس بغلی و بعد آقای مدیر پشت در کلاس جمع شدند. اوضاع حسابی از کنترل خارج شده بود و کاملاً میدانستیم که شاگردان کلاسهای بغلی با چه حسرتی صدای ترکیدن بادکنکها راگوش میکنند. لحظهای که آقای مدیر در را باز کرد، پیری بیچاره غرق در دنیای مارتین لوترکینگ بود و با ورود آقای مدیر به کلاس و سرک کشیدنهای چند معلم کنجکاو به داخل کلاس، آقای بارنز سرش را از روی کتاب بلند کرد، عینکش را برداشت و در هوا رها کرد. عینک روی جلیقه کِرِمش تاب میخورد و دهانش از تعجب باز مانده بود.
پیری با اشاره آقای مدیر از کلاس بیرون رفت و چند دقیقه بعد با سمعکی در هردو گوشهایش برگشت. انگشتش را از لای کتاب برداشت و آن را روی میز پرت کرد. نگاه گنگی به ما انداخت و گفت: «برای امروز کافیه، میتوانید بروید.»
وقتی بچهها با سوت و جیغ به در کلاس حمله کردند، چشمهای خالی و قهوهای پیری را دیدم که پر از اشک بودند.
هفته بعد وقتی من بیصبرانه منتظر بودم تا از پیری معذرت بخواهم و بچهها بیصبرانه منتظر بودند تا سؤالهای مسخرهای درباره تاریخ سمعک بپرسند، مدیر به کلاس آمد و گفت: «آقای بارنز، بعد از سه سال حکم بازنشستگیاش را پذیرفته و فعلاً کلاس تاریخ برگزار نمیشود تا زمانی که دبیر جدید از راه برسد. میتوانید به سالن تلویزیون بروید و مسابقه فوتبال ببینید.»
بازهم صدای سوت و هو و جیغ! ولی من به تخته سیاه و طرح سمعکی که رویش کشیده بودند، خیره شدم و صدای دندانهای موش بیرحمی را شنیدم که روحم را میخورد.