-- با من بودی؟چه کارم داشتی؟
- دعوا که نه، فقط بگو داداشمی!
بروبر نگاهم میکند:
- موضوع چیه؟
- بعداً میفهمی!
تکانی به هیکل ورزشیاش میدهد و میگوید:« معذرت میخوام آقا پسر! درسته که زیبایی اندام کار میکنم، اما اهل دردسر نیستم.»
کمی بعد، یک هیکل ورزشی دیگر به تورم میخورد. دو نایلون دستش است، که توی هر کدام یک هنداونه هفت- هشت کیلویی است. عرقش در آمده. جلدی میدوم طرفش:
- بذار کمکت کنم!
- دستت درد نکنه.
خودم را میزنم به آن راه:
- اصلاً، من باربرم.
- خب، پس یکی رو وردار.
یکی از نایلونها را از دستش میگیرم. هنوز چیزی نشده، عرقم در آمده. ولی جیک نمیزنم. حتی، وقتی که به
هن و هن میافتم. میترسم منصرف شود و آن را از دستم بگیرد. نمیدانم چهقدر! ده دقیقه، بیست دقیقه، یا بیشتر، بالاخره به یک کوچه نیمه خاکی- نیمه آسفالته و جلو دری میرسیم، که با اشاره مرد یغور، نایلون را میگذارم زمین.
- سنگین بود، نه؟
نفسنفس زنان میگویم کارم این است و به این چیزها عادت کردهام!
- خب، حالا چهقدر بهات بدم راضی میشی؟
- پول نمیخوام!
- گفتی که باربری.
میگویم:« دعوایی- چیزی تو کار نیست. فقط با من بیا و بگو داداشَمی!»
هاج و واج نگاهم میکند. قبل از اینکه چیزی بپرسد، میگویم موضوعی است که خودش بعداً میفهمد.
بعد از کمی من و من، قبول میکند. وقتی هم به جایی که باید برسیم میرسیم، طوری ژست میگیرد، انگار دارد زیبایی اندام کار میکند. حالتی هم به صدایش میدهد، مثل اینکه همین یک دقیقه پیش، گوش یکی را بریده و گذاشته کف دستش.
روبهروی ما، یک بچه مایهدار ایستاده؛ با سر و وضعی به شیکی و تمیزی ماشینهای خود نمایشگاه باباش. اولش، با دیدن جوان یغور، صورتش عین ماست میشود. بعد، جلوتر میآید و صورتم را ماچ میکند:«منو ببخش که بهات گفتم کارتن خواب! اصلاً هر روز بیا به این ماشینا نیگا کن.»
فقط نگفته بود کارتن خواب! گفته بود:«فکر میکنی ندیدمت که گوشة خیابون میخوابی؟ حالا، بزن به چاک و اینقدر به ماشینای نمایشگاه ما زل نزن!» این را هم گفته بود. حتی، هلم داده بود عقب و نزدیک بود بیفتم توی جوی. من هم، این جمله را پراندهبودم و دِ فرار: «بچه سوسول، بهات نشون میدم!»
حالا که همه چیز به خوبی پیش رفته، سرم را میبرم جلو و در گوشش میگویم: «تازه، هفت تا داداش گندهتر از این هم دارم!»
نه، نمیگویم! میخواهم بگویم، ولی نمیگویم! فقط میگویم:
- باشه، میآم.بعضی وقتا میآم.