مادر بزرگ آهی کشید و گفت:« از آلودگی هواست. بیست و چهار ساعت دارند میگویندکه هوا آلوده است. حالا هوس جگر کردهای یک چیزی. اگر دکترت اجازه بدهد!»
پدر بزرگ گفت:«خانم یک وقتی یک جایی خواندم که از آلودگی هوا همینطور مثل ریگ از آسمان کلاغ میباریده. بیچاره کلاغها، چیزی که کلاغ را بکشد باید خیلی پرزور باشد، نه مثل آلودگی هوای ما که بخار ندارد!»
من رفتم کنار پنجره و آسمان را نگاه کردم ببینم کلاغ از آسمان دارد میبارد یا نه. به پدربزرگ گفتم:
- بعد کلاغها را پارو میکنند؟
- برای چی؟
- خب وقتی از آسمان کلاغ ببارد!
- شاید، راستش من نمیدانم چهقدر کلاغ باریده بوده، اما یادم است که کلاغهای مرده از آسمان ریخته بودند پایین. نمیدانم کجا بود خواندم.مادر بزرگ گفت:« گفتند توی این هوای آلوده کودکان و افراد سالمند بیرون نیایند.»
پدر بزرگ اول به خودش و بعد به من اشاره کرد و گفت:« کودکان و افراد سالمند! خانم پس مراسم فردا با این حساب مالیده است؟!» داشتم کلمه مالیده است را مثل پدر بزرگ تمرین میکردم که مادر بزرگ فریاد زد:
« بیخود! بزرگ خانوادهای، بزرگ خاندانی، دعوت کردهاند، مگر میشود؟! خوب نیست، زشت است، حالا از آسمان آتش که نمیبارد!»
پدر بزرگ ادامه داد:« چه با شکوه، بزرگ خاندان! زینت مجلس، خانم پس ما کی به درجه سالمندی میرسیم که پایی دراز کنیم و توی این هوای آلوده دنبال تو راه نیفتیم؟ نمیشود ما را از بزرگ خاندانی عزل بفرمایید؟»
پدر بزرگ دستهایش را با عصبانیت تکان میداد و من اگر صدبار هم میدیدم نمیتوانستم مثل او تمرین کنم و بگویم چه باشکوه، بزرگ خاندان! همین چند روز پیش بود که آن نوشته را وقتی از مدرسه میآمدم خواندم. عکس دوست پدر بزرگ بود با همان قیافه همیشگی که از من میپرسید کلاس چندی؟ زیرش
نوشته بودند بزرگ خاندان. سرتاسر کوچه عکس او را زده بودند. خیلی هم بزرگ نبود. با پدربزرگ و پدر بزرگ یک خاندان دیگر هر سه روی نیمکت پارک جا میگرفتند. تازه من هم میتوانستم آن وسط بنشینم.
پدر بزرگ همینطور که قدم میزد توی آینه نگاه کرد. دستی به
سر و صورتش کشید. حتماً میخواست ببیند یک بزرگ خاندان در آینه چه شکلی است. بعد گفت:
- گفتند تا پایان هفته هم ادامه دارد، هر چند چیزی از آن به ما نمیرسد!
- چی؟!
- آلودگی دیگر! آلودگی خانم!خب حتماً تا پایان هفته کلاغها از آسمان میریزند پایین. روی آنتن خانه همسایه چند کلاغ گنده و بزرگ
نشسته بودند. حتماً آنها هم بزرگ خاندان کلاغها بودند.
فردای آن روز وقتی سوار ماشین میشدیم من گفتم: میخواهم کنار در بنشینم. پدر گفت: وسط. گفتم: میخواهم آسمان را نگاه کنم ببینم چهطوری کلاغ از آسمان میبارد. پدر، مادرم را نگاهی کرد و سرش را تکان داد و گفت:« خانم این بچه چی میگه؟!». پدر بزرگ داشت میخندید. گفت: «حالا خود هوا کثیفه لازم نیست خونت رو هم کثیف کنی. بنشین بریم! حکایتش طولانیه. برمیگردد به آلودگی هوا.»
در میهمانی آن روز دو، سه بزرگ خاندان دیگر هم بودند. یکی از آنها همه چیز را فراموش کرده بود و غیر از خوردنیها که فراموش میکرد کدام را هنوز نخورده، ده بار از من پرسید پسر کی هستم. بعد که میگفتم، باز میپرسید پدرت کیه؟ من داشتم با یک عالمه بچه بازی میکردم که ناگهان شنیدم پدربزرگ دارد باران کلاغ را برای همه تعریف میکند. با عجله رفتم و درست جلوی مبلی که پدر بزرگ روی آن نشستهبود روی قالی نشستم. چه قصه عجیبی.
پدربزرگ میگفت:
- درست یادم نیست در چه کشوری بوده، اما یک جایی خواندم که یک روز همینطور مثل باران از آسمان کلاغ مرده پایین میریخته.من بین آن همه آدم بزرگ خاندان راستش روم نشد بپرسم بعد کلاغها را پارو کردند یا نه؟!
غروب که برمیگشتیم، من کنار پدربزرگ نشستم که هم بیرون را نگاه کنم و هم اگر پدر بزرگ باز قصه کلاغها را گفت، بهتر گوش کنم. ماشین ما وسط آن همه ماشین گیر کرده بود و من داشتم یک درخت بزرگ را از دور نگاه میکردم که آن طرف خیابان بود و روی آن یک عالمه کلاغ مینشستند و پرواز میکردند. با انگشت آنها را به پدربزرگ نشان دادم. پدر بزرگ آهی کشید و گفت:
- من نمیدانم این کلاغها که بال دارند چرا از اینجا نمیروند. من اگر بال داشتم یک دقیقه هم صبر نمیکردم. میرفتم یک جای خوش آب و هوا، یک جای دور. این کلاغها توی این دود و دم چه کار میکنند؟شب دیر وقت به خانه رسیدیم.
پدر بزرگ به زور چند پله را بالا رفت و بعد ایستاد تا مادربزرگ در را باز کرد. وقتی به آپارتمان خودمان میرفتم، برگشتم پدر بزرگ را نگاه کردم. خوب است که پدربزرگ کلاغ نیست.
سروصدای زیادی شنیدم. وقتی کنار پنجره رفتم، اول خیال کردم از آسمان کلاغ میبارد. همه جا تاریک بود. یک بشقاب پرنده کنار خیابان ایستاده بود. روی سرش چند چراغ رنگی روشن بود که میچرخید و نور پخش میکرد. چند نفر که لباسهای سفید پوشیده بودند، از بشقاب پرنده بیرون آمدند و باز سوار شدند. نورهای آبی و قرمز و سفید به دیوار اتاق میخورد. به رختخوابم برگشتم و بعد دیدم که نورها هم حرکت کردند. به خواب رفتم.صبح که بیدار شدم، پدرم گفت:
- عجله کن، خانم این بچه را راهبنداز.گفتم: «دیشب من دیدم که یک بشقاب پرنده آمده بود توی خیابان ما.» پدرم فقط مادرم را نگاه کرد و مادرم صورتش را برگرداند.
چند روز بعد مرا هم به ملاقات پدربزرگ که در بیمارستان بود، بردند. چون پدربزرگ میخواست مرا ببیند. راستش پدر بزرگ را هیچوقت آنقدر باشکوه ندیده بودم. رویش یک چادر نایلونی کشیده بودند و دهها لوله به او وصل کرده بودند. توی آن اتاق که مثل یک سفینه فضایی بود، پر بود از دستگاههایی که چراغهای آن حرکت میکردند و چشمک میزدند و روشن و خاموش میشدند. حیف شد. ما فقط چند دقیقه پدر بزرگ را نگاه کردیم. پدر بزرگ فقط یک انگشت دستش را برای من حرکت داد.من به پدرم گفتم:« پدر بزرگ توی سفینه بود؟» پدرم نگاهی عجیب به من کرد و گفت:
- بله، توی سفینه بود.
میخواهد پرواز کند!گفتم:
- مثل کلاغ؟پدرم یک کمی لب ورچید و بعد به آرامی گفت:
- نه، مثل یک فضانورد.
دو، سه روز بعد وقتی از پلهها پایین میآمدم، توی آشپزخانه کسی نبود. یک بسته کاغذ که عکس پدر بزرگ روی آن بود گذاشته بودند کنار پنجره و روی آن نوشته بود بزرگ خاندان... بیرون پنجره را نگاه کردم. هیچ کلاغی در آسمان نبود.