شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۱
۰ نفر

ترجمه - احسان شریف‌روحانی: ابعاد، انگیزه‌ها و سرنوشت حرکت عظیمی که در خاورمیانه آغاز شده هنوز به‌طور کامل برای تحلیلگران روشن نشده‌است.

هلی کوپتر - آمریکا

مقصد این قیام‌ها نامعلوم است اما همگی آنها فعلا حاوی نشانه‌هایی هستند: تغییر نظم جهانی، تقسیم قدرت در جهان بین طرف‌های بیشتر و دور جدیدی از سقوط که پس از پایان جنگ سرد شروع شده است. البته جای امیدی هست. ناآرامی ممکن است نیرویی مثبت باشد. دیکتاتورهایی که به تاز‌گی سرنگون شده‌اند سزاوار این سرنوشت بوده‌اند. جوامعی که از سوی آنها منفعل نگه داشته شده بودند به قیام نیاز داشتند . شکی نیست که جنگ سرد دورانی هراس‌آور بود؛ دورانی که پایانش روند تاریخ را دوباره به حرکت درآورد. اما یکی از ویژگی‌های مهم این دوران کاهش قدرت آمریکاست. عملکرد این کشور در افغانستان و خاورمیانه این کاهش قدرت را به خوبی نشان می‌دهد.

جنگ سرد یک نظام امنیتی را در سطح جهان پدید آورده بود. بیشتر کشورها خواه مشتاقانه، خواه از روی اکراه، در اردوی یکی از دو ابرقدرت چادر‌زده بودند. چارچوب رقابت بین دو ابر‌قدرت شیوه نگرش و نحوه برخورد با بیشتر مناقشات را تعیین می‌کرد، حداقل دو ابر‌قدرت اوضاع را اینگونه می‌نگریستند؛ دو ابر‌قدرتی که هدف اصلی‌شان ثبات بود که البته منظور آنها از ثبات، حفظ سلطه بود.
هنگامی که اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید این نظام امنیتی هم به کلی متلاشی شد. اگر این فروپاشی اتفاق نیفتاده بود تصور وقوع خیزش‌های امروز سخت می‌شد چه برسد به اینکه عنان آن از دست خارج شود. تونس، مصر، یمن، سوریه و کشورهایی از این دست در چارچوب جنگ سرد و از دید ابر‌قدرت‌ها مهره‌های شطرنج در عرصه بازی‌ای بزرگ بودند؛ مهره‌هایی حیاتی برای حفظ توازن قدرت؛ برای مثال اگر حکومت حسنی‌مبارک در مصر در دوران جنگ سرد مورد تهدید واقع می‌شد آن را به منزله جنگی می‌دیدند (خواه درست یا نادرست) که یکی از ابر‌قدرت‌ها به راه انداخته است. بنابراین آن تهدید در جهت حفظ ثبات یا مورد پذیرش واقع می‌شد یا پیش از آنکه جدی شود سرکوب می‌شد. اگر بخواهیم این نظریه را در مقیاسی کوچک اما جدی در مقطع کنونی به تصویر بکشیم باید به جولان تانک‌های سعودی در بحرین اشاره کنیم.

عبارت دوران پس از جنگ سرد کلیشه‌ای سطحی بیش نیست (هر چند گاهی اوقات طوری سر زبان‌ها می‌افتد که انگار با چنین کلیشه‌ای روبه‌رو هستیم). با توجه به آنچه هم‌اکنون در خاورمیانه و شمال آفریقا می‌گذرد این عبارت اینگونه تفسیر می‌شود که قدرت‌های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی محلی و منطقه‌ای که دیگر مانعی به نام رقابت ابر‌قدرت‌ها را در برابر خود نمی‌بینند، هر کدام مطابق با توان خود مشغول بهره‌برداری از اوضاع هستند.

یک مشخصه دیگر دوران پس از جنگ سرد این است که قدرت ایالات متحده در مقایسه با زمانی که رقیبی به نام اتحاد جماهیر شوروی داشت کاهش یافته است، اینجاست که به یکی از تناقض‌های بزرگ دوران معاصر می‌رسیم.

این امر 2دلیل دارد؛ اول اینکه تعداد زیادی از کشورها که در دوران جنگ سرد خارج از حیطه نفوذ شوروی بودند با خواست‌های آمریکا همراه می‌شدند حتی اگر این‌کار مغایر با منافع‌شان بود. این‌ کار آنها به خاطر ترسشان از خرسی هراسناک (اتحاد جماهیر شوروی) بود که در دوردست حضور داشت. اکنون آن خرس مرده است و این کشورها آزادانه‌تر می‌توانند به راه خود ادامه دهند. اما دلیل دوم که مهم‌تر است اینکه ایالات متحده آمریکا در تمام نیمه دوم قرن بیستم قدرتش را براساس قواعد و مقتضیات رقابت جنگ سرد تعریف و بنا کرد. آمریکا در آن رقابت پیروز شد اما حالا آن بازی تمام شده است. ابزار قدرتی که در آن سال‌ها مورد استفاده آمریکا بود در برابر مشکلات و تهدید‌های امروز چندان کاربردی ندارد.

حالا آمریکا در این موقعیت عجیب قرار گرفته که ناچار است کناری بایستد و رخداد‌های مهم و تاریخی جهان را نظاره کند؛ این وضعیت در طول زندگی تمام آمریکایی‌هایی که امروز زنده‌اند بی‌سابقه بوده است. امروز معترضان در سراسر منطقه‌ای حیاتی از جهان به خیابان‌ها می‌ریزند و در بعضی موارد حکومت‌هایی را ساقط می‌کنند که زمانی تزلزل‌نا‌پذیر بودند آن هم تقریبا بدون حمایت آمریکا یا دیگر قدرت‌های بزرگ. البته قضیه لیبی استثناست. معترضان لیبیایی به‌خاطر وضعیت اضطراری مورد توجه غرب قرار گرفتند. زمانی هم که اوباما واکنش نشان داد، در قالب ائتلافی اروپایی- غربی و به‌عنوان سرباز و نه فرمانده- حداقل از نگاه مردم- وارد صحنه شد. اوباما از این جهت این راهکار را درپیش گرفت که شاید متوجه افول قدرت‌های بزرگ شده بود و همچنین قطعا از رخدادهای تونس و مصر دریافته بود که این انقلاب‌ها پایه و اساس مردمی دارند.

سرنوشت همه این قیام‌ها قطعا به منافع آمریکا مربوط می‌شود که البته در مورد یمن و مصر این منافع حیاتی خواهد بود. اما برای جهت‌دهی این قیام‌ها کار چندانی از دست آمریکا بر نمی‌آید. هر چند اگر کاری هم از دستش برمی‌آمد گروه‌‌هایی که ممکن بود منافع آن را تأمین کنند حاضر به همکاری نبودند، چون آنها نگرانند که کشورشان به افغانستانی دیگر تبدیل شود.

دولت اوباما در جنگ افغانستان راهبرد ضدشورش را درپیش گرفته است، به این معنا که آمریکا از طریق دولت کابل و به نمایندگی از آن به جنگ می‌پردازد. هدف از این اقدام ممانعت از تبدیل دوباره افغانستان به پناهگاهی امن برای تروریست‌‌هاست. تمرکز عملیات ضدشورش بر کشتن و دستگیری شورشی‌ها نیست (اگرچه این کار در حد بالایی انجام می‌گیرد) بلکه هدف آن حفاظت از مردم اعلام شده است. هنگامی که نیروهای نظامی امنیت منطقه‌ای را تأمین می‌کنند حکومت می‌تواند کار آنها را از طریق ارائه خدمات اساسی تکمیل کند. پس از آن خواهد بود که مردم به سمت حکومت متمایل شده یا وفاداری‌شان به آن افزایش می‌یابد. بدین ترتیب تشکیلات شورشی‌ها که قسمتی از قدرتشان در اعمال زور است و قسمتی در ارائه خدمات بهتر نسبت به خدماتی که دولت ارائه می‌دهد، متلاشی خواهد شد.

اما این فقط یک نظریه است. طرف نظامی معادله به خوبی عمل می‌کند اما دولت افغانستان نتوانسته است پا‌به‌پای نظامیان حرکت کند. دولت حامد کرزی، رئیس‌جمهور افغانستان، لبریز از فساد و بی‌کفایتی است و نمی‌خواهد یا نمی‌تواند خدمات ارائه کند. مقامات بلندپایه امنیتی آمریکا مدام بر اهمیت اصلاحات تأکید می‌کنند و می‌گویند که فساد به اندازه طالبان خطرناک است. یکی از خلاق‌ترین افسران بلند پایه آمریکا به نام ژنرال اچ‌آر‌مک‌مستر مسئولیت یافته است که با فساد در دولت افغانستان مبارزه کند.

اما این اقدامات تأثیر چندانی بر کرزی نداشته است. او با گلایه از تاکتیک‌های آمریکا و اخیرا هم از طریق شعله‌ور کردن آتش خشم مردم افغانستان به خاطر قرآن‌سوزی یک کشیش فلوریدایی در ملأ عام، مسئله را پیچیده‌تر کرده است. این قرآن‌سوزی چند شهر را از جمله مزارشریف که یکی از بزرگ‌ترین و آرام‌ترین شهرهای افغانستان است به آشوب کشاند. در آشوب مزارشریف بیش از 10نفر از کارکنان و محافظان سازمان ملل کشته شدند. این ناهماهنگی بازگو‌کننده مشکلی عمیق‌تر در مورد جنگ است: آمریکا و دولت کرزی اهداف متفاوت و گاهی اوقات ناسازگار با یکدیگر دارند. هنگامی که اوضاع اینگونه است اجرای عملیات ضدشورش دشوار خواهد بود. بقای قدرت کرزی به تداوم وفاداری تشکیلاتش وابسته است.

وزیران، والیان و رهبران محلی که خود او منصوب کرده است تشکیلات او را پدید آورده‌اند. آمریکایی‌ها ادعا می‌کنند که او وفاداری آنها را با رشوه می‌خرد. آنها می‌گویند،فساد بخشی از این نظام است و کرزی بدون آن زمام امور را از دست می‌دهد. ژنرال دیوید پترائوس، فرمانده نظامیان آمریکا در افغانستان، گاهی اوقات سعی کرده است رهبران محلی را که قدری مستقل از کرزی هستند به کار گیرد. او همچنین واحدهای دفاع محلی (معروف به شبه‌نظامی) را که انگیزه نفرات‌شان برای دفاع از شهرها و روستاهایشان بیشتر از ارتش ملی افغانستان است سازماندهی کرده است. پترائوس در مواردی موفق بوده است اما کرزی اغلب اوقات در برابر این اقدامات مقاومت کرده و می‌گوید که باعث تضعیف حاکمیتش می‌شوند؛ البته حق هم با اوست.

در اینجا قصد مقایسه نداریم چون تفاوت‌های جنگ افغانستان و جنگ ویتنام بیشتر از شباهت‌هایشان است اما اعمال محدودیت در قدرت یکی از دلایلی بود که باعث شد آمریکا در جنگ ویتنام شکست بخورد. داگلاس بلوفارب، رئیس سابق سیا در لائوس است. او در کتابش به نام «دوران عملیات ضدشورش» که در سال 1977 به چاپ رسید( اما مدت‌هاست که دیگر چاپ نشده)، می‌نویسد: هنگامی که ایالات متحده آمریکا در راستای اجرای عملیات ضد شورش از حکومتی در معرض خطر خواست که برنامه اصلاحات را در تشکیلات خود به اجرا بگذارد به‌نظر رسید که آن حکومت به خاطر آنکه کمونیست‌ها را شکست بدهد قدرتش را به خطر انداخته است. آری آمریکا خیلی زود و ناخواسته در زندان حکومتی ناشایست و بی‌کفایت اسیر می‌شود، پس از آن هم با وجود شکست‌های مسلم آن حکومت کمک به آن را ادامه می‌دهد چون دیگر کار از کار می‌گذرد و برای پا پس کشیدن خیلی دیر می‌شود.

Slate

کد خبر 133119

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز