او میخواهد مطمئن شود که من مشکلی ندارم و هیچ خطری تهدیدم نمیکند.
با این حال من نمیتوانم از عهده بعضی از انتظارات او بربیایم. اگر بهترین شاگرد کلاس شوم، او میگوید خیلی خوب است، اما حالا باید بهترین شاگرد مدرسه شوی! اگر بهترین شاگرد مدرسه شوم، او میگوید خیلی عالی است، اما حالا باید در المپیاد شرکت کنی و واقعاً مأیوس میشود اگر من نتوانم یک مرحله را با موفقیت پشت سر بگذارم. من متنفرم از اینکه او را مأیوس کنم. تازگیها مادرم از من خواسته یک کلاس والیبال ثبتنام کنم. او خودش درگذشته قهرمان والیبال بوده و حالا هم از من انتظار دارد قهرمان بشوم. من از اینکه قهرمان والیبال بشوم ناراحت نیستم، اما اگر قرار باشد در رشتهای قهرمان باشم، انتخاب من والیبال نیست! نمیدانم چهکار کنم! او نمیگذارد من خودم باشم.
اینها درد دل «الی»، نوجوان13 ساله فرانسوی است. مشاور در جواب الی میگوید:وااای! شرط میبندم اگر این درددل به گوش مادرت برسد، حسابی مأیوس میشود، مگرنه؟اما فکر میکنم دیگر وقتش است! وقت آن است که قلب بستهات را باز کنی و خوب نشان مادرت بدهی. آنوقت شاید مادرت هم چیزهایی را بگوید که تا به حال نگفته!بله، بله، میدانم که سخت است، اما به تو قول میدهم سختترین مرحله، نقطه آغاز آن باشد. پس نترس و با شجاعت شروع به صحبت کن:
مامان، میدانم که خیلی مرا دوست داری و نمیدانی که چهقدر خوشحالم از اینکه چنین مادری دارم. آرزو داشتم میتوانستم دقیقاً همانطور باشم که تو میخواهی و همان را دوست داشته باشم که دوست داری، مثل والیبال و المپیاد. اما متأسفانه نمیتوانم و این دست خودم نیست. من با انجام کارهایی که تو دوست داری هیچوقت احساس رضایت و خوشبختی نمیکنم؛ اما بیشتر از هرچیز اینکه تو را مأیوس کنم، مرا ناراحت میکند. به من اجازه بده انتخابهای خودم را داشته باشم و تمام تلاشم را بکنم تا در این انتخابها موفق باشم.
این کلمات طلایی میتواند همه چیز را تغییر دهد و من مطمئنم مادرت تو را درک خواهد کرد. حتی اگر در ابتدا کمی ناراحت شود، تو میتوانی به خودت افتخار کنی که خودت بودی و از این پس شخصیت مستقلی خواهی داشت.