بیتردید فردوسی در شاهنامه خود، زبان فارسی را ابزاری برای بیان حکمت قرارداد؛ حکمتی که ایرانیان از دیرباز به آن شناخته شده بودند و از خلال اسطورهها، افسانهها و حماسههای کهن خویش،آن را بیان میکردند. جالب اینجاست که فردوسی این حکمت را به ایرانیانی میگوید که اکنون چون خود او مسلمان شدهاند. به سخن دیگر، او هیچگونه ناسازگاری میان حکمت باستانی ایران و فرهنگ اسلامی نمیدید.
نتیجه دیگر این بیان این است که او با سرودن شاهنامه، نخستین فردی بود که در دوران اسلامی ایران، روایتی همگون و جدید از هویت ایرانی فراهم آورد؛ هویتی که پیوندگاه حکمت ایران باستان و فرهنگ اسلامی بود. اما حکمت و فرزانگی نهفته در شاهنامه و بهویژه در منش و کردار پهلوانان ایرانی، امری بوده که تا به اکنون ایرانیان با دیده احترام به آن نگریستهاند. حکمت در نظرگاه فردوسی، شناخت نظم و قانون نهفته در هستی و توانایی انطباق با آن بوده است. اینگونه است که فردوسی هم بر حکمت نظری و هم بر حکمت عملی تاکید دارد؛ اما حاصل این شناخت و هماهنگی با ضرباهنگ هستی چیست؟ به نظر فردوسی، حاصل نامآوران و پهلوانانی هستند که خود بدین شناخت و منش رسیدهاند. به انگیزه روز بزرگداشت فرزانه توس، گفتوگویی کوتاه داشتیم با دکتر میرجلالالدین کزازی درباره حکمت فردوسی و ویژگیهای آن. آنچه از پی میآید، حاصل این گفتوگوست.
اگر بسیار فراخ و کلان به شاهنامه بنگریم و بخواهیم که پایههای جهانبینی و اندیشهای را بجوییم و به در بکشیم که در سراسر شاهنامه باز تافته است و همواره میتوان نمود و نشانی از آن دید، آنچه سرانجام بدان میرسیم به گونهای است که میتوانیم جهانبینی و سامانه اندیشهای نهفته در شاهنامه را با یک واژه بازنماییم: نام. براین پایه همچنان میتوانیم شاهنامه را در سویمندی اندیشهورزانه و جهانشناسانه آن، نامه نام بنامیم. برترین، بنیادینترین خارخار(دغدغه) وپروای چهرههای نامدار و برجسته در شاهنامه، نام است، به ویژه پهلوانان.
میتوانم گفت: همه هستی اندیشهای، فرهنگی، درونی و منشی پهلوان در نام فرو میافشرد. اگر نام را از پهلوان بستانند او بیدرنگ درهم خواهد شکست، فروخواهد ریخت، چیستی پهلوانانه خویش را از دست خواهد داد؛ در پی آن هستی خویش را هم، زیرا نام هم آرمان پهلوان است( به سخن دیگر آنچه پهلوان به ناچار میباید بدان دست یابد) وهم «بهانه بوش» (علت وجودی) او. پهلوان میکوشد به نام برسد، زیرا بینام پهلوان نمیتواند بود. یک نمونه برجسته از اینگونه کارکرد بنیادین و نمادین نام را در داستان پرآوازه رستم و اسفندیار آشکارا میبینیم؛ آنچه رستم را که جهان پهلوان شاهنامه است؛ پهلوانی است که فرهنگ و منش پهلوانی که همان منش و فرهنگ ایرانی است در او به گونهای برترین و گوهرین، نمادینه شده است، از پذیرفتن بند اسفندیار باز میدارد، نام است زیرا رستم میداند اگر نام او فرو بشکند، پست بشود با پذیرفتن بند در دم به مردی بیفر و فروغ، بیگانه با فرهنگ و منش، انسانی که از چیستی بیبهره است، پس از هستی راستین و سرشتین نیز، دگرگون خواهد شد و فرو خواهد افتاد. اما اینگونه از فرزانگی که شاهنامه، چونان نامه فرهنگ و منش ایرانی، همواره آن را آشکار میدارد، دارای 3ویژگی ناگزیر و ساختاری است؛ به سخنی دیگر میتوان نام را با 3ویژگی در پیوند دانست؛ 2ویژگی در سنجش با نام پیشینی است، زمینه و خاستگاه نام شمرده میتواند شد: خرد و داد.
یک ویژگی پسینی است، به سخن دیگر فرامد و دستاورد نام است: شادی. اگر انسان ایرانی که در جهان شاهنامه انسان آرمانی هم اوست، از خرد بیبهره باشد، هرگز به نام دست نمیتواند یافت، زیرا بایسته نام روشنرایی، فراخاندیشی، وانماندن در تنگناهای افشرنده و افسرنده است. آن کس که رایی روشن، اندیشهای فراخ، دیدگاهی گسترده ندارد، در یک سخن خردمند نیست. آنچنان در خردیها، تنگیها و پستیها فرو میماند و گرفتار میآید که نمیتواند مایهها و توانشهای نهفته در خویشتن را بشکفاند، بورزد و به کردار درآورد تا سرانجام بخت آن را بیابد که به نام برسد. از این روی، نامور، هر آینه، بیگمان، خردور است. در پی خرد داد فراز میآید. خردمند، از آن روی که خردمند است، به ناچار دادور هم هست، زیرا که داد پیوندی سرشتین و ساختاری با خرد دارد. خرد هرگز گسسته و پیراسته از داد نمیتواند بود. اگر خردمند دادگر نباشد، خردمند نیست.
داد در شاهنامه کارکرد و معنایی بسیار گستردهتر از آن دارد که تنها خوی و خیمی در انسان دادگر باشد. داد در شاهنامه پدیدهای هستیشناختی است. نمودها و نشانهای داد را در سراسر جهان هستی میتوان دید، زیرا که این جهان آفریده و پدیدآورده خرد است. سامانی سترگ، ستوار در جهان هستی همواره در چشم روشن و راست پدیدار، آشکار میشود. اگر داد جهان را سامان نمیداد، راه نمینمود، نمونه را، هر پگاه خورشید نمیدمید، هر شامگاه چهره نمینهفت، جهان یکسره میآشفت؛ میپریشید، دانشوران کسانی که در جهان میپژوهند و میکاوند، سرانجام آشکار و استوار این سامانه را که برآمده از داد است و نشان از خرد دارد، مییابند و فراپیش مینهند. اگر خرد جهان را نیافریده بود، اگر داد آن را سامان نداده بود، هنجاری، آیینی و قانونی در جهان نمیبود که دانشمند آن را بشناسد و بشناساند. پس آن کس که خردور است به ناچار دادگر نیز هست. در پی این دو، نام، در آن کاربرد و معنایی ژرف و نغز و نازک که در شاهنامه دارد، پدید خواهد آمد. خردور دادگر، به شیوهای سرشتین و ساختاری، دارای نام خواهد بود. هنگامی که خرد، داد، نام فراهم آمد، همچنان به همان شیوه، شادی فراز خواهد آمد. شادی فرآمد و فرایند ناگزیر خرد و داد و نام است.
نامور، به ناچار، که خود بداند که نداند، چه خود بخواهد چه نخواهد، شاد خواهد بود؛ زیرا شادی ناگزیر نام است، به همانسان که نام ناگزیر داد و خرد. پس فرجام سخن جز این نیست که در فرزانگی فردوسی که جز فرزانگی ایرانی نمیتواند بود، انسان خردمند دادگر نامور تنها انسانی است که میتواند در جهان شاد بزید و بماند، زیرا تنها زمانی شادی در کار است که بهروزی و آرامش در نهاد و خوی و خیم آدمی پدید آمده باشد. آن کس که به آرامش درون رسیده است، بهروز است؛ شادمانه میزید. آرامش درون هم هنگامی به دست میآید که رفتار و کردار و منش و «مینو»ی آدمی با داد و خرد پیوند گرفته باشد. به سخن دیگر او به نام رسیده باشد، زیرا نام تنها چاره و راه در رسیدن به جاودانگی در گیتی است.
آرزوی تبآلوده همواره آدمی به جاودانگی که هرگز برآورده نشده است و نخواهد شد، تنها به نام شدنی و انجام پذیرفتنی است. آن کس که خردمند است، دادگر است، شادمان در جهان میزید، در سایه نام خود در جهان جاودان خواهد ماند زیرا آیندگان او را همواره به نام در یاد خواهند داشت.