سرم درد میکند مادر! صبح بیدارم کردی، درحالی که نصف خوابم مانده بود. سر میز صبحانه، تازه داشتم کابوسهای تاریک را از ذهنم پاک میکردم و آماده میشدم برای کتابهایی که باید حفظ میشد. اما چه فایده؟ اسم تمام سنگها را فوتِ آبم، اما هرچه به امتحان نزدیکتر میشوم، انگار اسم سنگها لیز میخورد و میافتد توی رودخانۀ فراموشی.
مادر! هی کمیِ وقتم را پیش چشمانم نگیر. وقتم کم است؟ باشد! تمام میشود؟ بشود! مادر! پیش پای غر زدنهایت باد آمده بود توی اتاق و کتابهایم را ورق میزد. باد، جزوۀ ناتمام ریاضیام را دوست نداشت، چرکنویسهای پر از نقش چشم و ابرو را دوست نداشت. میز شلوغ منِ پر از خوابهای نیمهکاره را دوست نداشت.
من نمونهسؤال نمیخواهم مادر! اصلاً فرض کن من رفتم پشت کوه قاف و جواب تمام مسئلههای سخت را پیدا کردم. فکر کن تا آخر وقت آخرین امتحان دنیا هم نشستم و تمام شعرها را از حفظ نوشتم. همۀ اینها چه فایده، اگر آفتاب صبح را از دست داده باشم؛ اگر صدای گنجشکهای درخت گردوی حیاط را و خواب خوبی را که نصفش هنوز مانده بود...
صبح میشود شب. مهتابی اتاق روشن، اما من تاریک تاریکم. مادر بیا و شمع چشمهایم را روشن کن. میخواهم تا صبح چشمهایم را روی کتابهای بسته، باز بگذارم. حالا که نصف شب است، تو و غرغرهایت خوابیدهاید و من نشستهام لب پنجره، در فکر صندلیای که تا حالا برچسب خورده و شمارهای را بهنام من به گردن گرفته. مطمئنم تمام شب را از اضطرابِ آمدنم بیدار خواهد ماند و در چرت کوتاهش خواب خواهد دید که امتحانم را خوب میدهم؛ خوب ِ خوب ِ خوب!