- من که بچه بودم بهتر از این نقاشی میکردم!
- اصلاً اگر این تابلو را سروته به دیوار بزنی، کسی میفهمد؟!
و...
جملههای شبیه به این را بارها و بارها شنیدهام، از کسانی که در برابر نقاشیهای انتزاعی قرار میگیرند و ارتباط چندانی با آنها برقرار نمیکنند. نقاشیهای هنرمندهایی مثل کاندینسکی، جکسون پولاک، هوفمن، تومبلای و ...
خوب، شاید ظاهر این نقاشیها شبیه به نقاشیهای بچگانه باشد، چون این نقاشیها هیچچیز مشخصی را نشان نمیدهند؛ هیچ شیء، حیوان یا گیاهی را که ما در دنیای واقعی اطرافمان میبینیم.
در عوض از مجموعهای از خطها، رنگها و شکلهایی تشکیل شدهاند که کنار هم قرار گرفتهاند و فقط یک ترکیببندی بصری را تشکیل میدهند. علاوه براین، به نظر نمیرسد در آنها تکنیک خاصی بهکار رفته باشد؛ انگار که نقاش قلممو را هر جا دلش خواسته کشیده یا سطل رنگ را برداشته و به سطح بوم پاشیده.
اما من با شنیدن این حرفها ناراحت میشدم، چون خودم این نقاشیها را خیلی دوست داشتم و برایم ارزشمند بودند.
میدانستم هنرمندهایی که این نقاشیها را کشیدهاند، کارشان را خیلی خوب بلد بودهاند و اگر میخواستند دنیای واقعی را عیناً همانطور که دیده میشود در نقاشیهایشان نشان بدهند، خیلی خوب میتوانستند این کار را بکنند.
اما آنها این کار را نکردهاند، چون هدفشان از نقاشی، نشان دادن یا کپیکردن دنیای واقعی نبوده.
آنها میخواستند به نوعی نقاشی خالص دست پیدا کنند؛ نقاشیای شبیه به موسیقی. همانطور که موسیقی از اجزای خاص خودش-یعنی نتها- درست شده و شبیه هیچ چیزی جز خودش نیست، آنها هم دنبال نوعی نقاشی بودند که از اجزای خاص خودش، یعنی خطها، شکلها و رنگها درست شده باشد و بتواند بر احساس و اندیشۀ کسانی که در برابرش قرار میگیرند، تأثیر بگذارد.
شیوۀ آنها شاید در نگاه اول به نظر ساده بیاید، اما ایجاد ترکیببندیهایی محکم و درست با استفاده از اجزای نقاشی، کار سادهای نیست؛ بهخصوص زمانی که انتقال عمیقترین و گاه پنهانترین اندیشهها یا احساسهای هنرمند درباره موضوعهایی مثل انسان، زندگی و هستی مطرح باشد.
اما بههرحال نمیتوانستم همۀ این چیزها را برای مخالفان نقاشیهای انتزاعی توضیح بدهم؛ بهخصوص زمانیکه میفهمیدم از نظر آنها این موضوع، کاملاً سلیقهای است؛ همانطور که یکنفر بستنی وانیلی دوست دارد و دیگری، بستنی شکلاتی.
تا این که چند روز پیش خبری خواندم که خیلی خوشحالم کرد. دانشمندان دربارۀ نظر گروهی از دانشجویان رشتۀ هنر و رشتههای غیرهنری راجع به نقاشیهای انتزاعی، پژوهشی انجام دادهاند. آنها 30 نقاشی انتزاعی با شیوۀ «اکسپرسیونیسم انتزاعی»* انتخاب کردهاند. بعد برای هرکدام از این نقاشیها، یک نقاشی دیگر انتخاب کردهاند که شبیهش باشد؛ نقاشیهایی که یک بچه، فیل، گوریل، شامپانزه یا میمون کشیده بود و اینطوری ۳۰ جفت نقاشی آماده کردند.
در مرحلۀ بعد دانشمندان این جفتنقاشیها را به 40 دانشجوی غیرهنری و 32 دانشجوی هنر نشان دادند و از آنها خواستند بگویند در هر جفت نقاشی، از کدام بیشتر خوششان میآید و چرا؛ و اینکه بهنظرشان کدامیک از نقاشیها از نظر هنری بهتر است و باز چرا. دانشجویان، اول 10 جفت نقاشی میدیدند که دربارهشان هیچ توضیحی داده نشده بود.
روی جفتنقاشیهای بعدی نوشته شده بود که کدام را یک نقاش حرفهای کشیده و کدام را یک بچه یا یک حیوان. در بعضی موارد به عمد این توضیح، اشتباه و برعکس نوشته شده بود.
اما نتیجۀ پژوهش جالب بود: همۀ دانشجوها در بیشتر موارد، نقاشیای را ترجیح داده بودند که یک نقاش حرفهای کشیده بود، حتی وقتی که توضیح برعکس و اشتباه داده شده بود. این موضوع نشان میداد در آثار انتزاعی نقاشهای حرفهای، با وجود شباهت ظاهریشان به نقاشیهای بچگانه، چیزی وجود دارد که فراتر از سلیقۀ آدمها، توجه را جلب میکند و بر آنها تأثیر میگذارد؛ چیزی که میتواند از طرفی حاصل اندیشه، ذهنیت و تفکری باشد که نقاش در اثرش منعکس کرده و از طرف دیگر نتیجۀ شناخت نقاش از عنصرهای نقاشی مثل خط، رنگ، شکل و انتخاب و ترکیب درست آنها با همدیگر.
حالا میدانم آدمهای بیشتری سعی میکنند با ذهن بازتر به این آثار نگاه کنند، آنها را بهتر بشناسند، ارتباط بهتری با آنها برقرار کنند و در نهایت با اندیشهها و ذهنیتهای این هنرمندها بیشتر آشنا شوند. و وقتی این اتفاق میافتد، معنیاش این است که دنیای خود آدم بزرگتر شده است.
* «اکسپرسیونیسم انتزاعی» همان شیوهای است که در آن هنرمندان سعی میکردند به زبان خالص نقاشی دست پیدا کنند؛ زبانی که از عنصرهای نقاشی تشکیل شده بود و هیچ چیز مشخصی را بازنمایی نمی کرد و تنها حالات درونی نقاش را بر بوم منعکس میکرد.