آن مرد اهل خریدن خیارها و گوجههای بیمشتری بود. سیبزمینی و بادمجانهای وارفته و شانههای خاکستری تخممرغ و روغنهای کوپنی. آن مرد پیادهروهای نرمشده زیر آفتاب را سلانهسلانه طی میکرد و با کفشهای خسته به خانه میرسید؛ با مشماهایی که هیچوقت بوی توتفرنگیهای گرم نمیداد. در کیسههای آرمدار میدان ترهبار -که تا یکساعت بعد رد قرمزشان بر کف دستش میماند- خبری از زردآلو نبود؛ نه از انبه و موز و بقیۀ میوههایی که از سرزمینهای گرم آمده بودند!
آن مرد تمام راه را تا میدان میوه و ترهبار پیاده گز میکرد و در راه برگشت، دچار عارضۀ «جمعههای بیتاکسی» میشد. اما قبل از آن، حسابی همهجای میدان را زیر پا میگذاشت. در صف میایستاد و بنهایی را که در دستهای عرقکردهاش مچاله شده بود، برای بار صدم چک میکرد.
هرجا که بود، با یک نگاه سرسری پیدایش میکردی! در حالی که کیسههای خریدش را از اینسمت به آنسمت میکشید؛ چهار کیسه به این دست و دو کیسه به آنیکی . تلوتلوخوران، مثل ترازویی که لنگ شده و تعادلش را از دست داده باشد!
آهسته و بیعجله قدم بر میداشت. چشمهایش را ریز میکرد، قیمتها را ورانداز میکرد و لک و پیس میوهها را از نظر میگذراند. گاهی هم در حال بیرونکشیدن میوهای گندیده از کیسۀ خرید، مسئول غرفه مچش را میگرفت و بگومگویی بهپا میشد که نگو!
آن مرد عاقبت با کیسههای خرید بیطرفدارش به خانه میرسید. وارفته میایستاد در چارچوب در و زل میزد به من؛ که همیشۀ خدا کیسۀ سیبزمینی را با کیوی اشتباه میگرفتم!